من عقدم امروز بعد چند روز به مادر شوهرم زنگ زدم حالشو بپرسم اینجوری جوابمو داد بیاین لطفا
من در هفته دو سه روز خونه خودمون دو سه روز خونه پدر شوهرم چون از اول پیش هم بودیم دیگ الان بعد سه سال نمیشه کمترش کرد. بعد پدرشوهرم اینا دارن بالای خونه خودشون خونه میسازن واسه پسرشون ک شوهر من باشه ک ما عروسی گرفتیم بریم اونجا. بعد امروز به مادر شوهرم بعد چند روز زنگ زدم حالشونو بپرسم . سریع یه احوال پرسی کرد گفت این دو سه روز کار بنایی داشتیم هیچکس نبود کمک حالم باشه. دیگ مژده(خواهر شوهرم) اومده کمکم به ...(نامزدم) هم گفتم یسنا رو چرا نیوردی کمکم اونم جواب سربالا داده منم دیگ بهش چیزی نگفتم. ... راستش بهم برخورد تا زنگ زدم اینو گفت منم گفتم آها مژده اومده چ کمکی بده؟ منظورم این بود ک کار بنایی زن کاری از دستش بر نمیاد.گفت همین چایی درست کنه و اینا دیگ. ناگفته نمونه من چند روزی ک خونشون هستم خیلی کمک میدم بهش ظرفارو میشورم جارو میکنم خودشم بیچاره همش سرکارع وقت نمیکنه منم دلم میسوزه بخاطر همین خیلی بهش کمک میکنم... ولی الان بهم برخورد آخه تو حیاط پر مرد دارن کار میکنن من حتی اگر دستشویی هم داشته باشم نمی‌تونستم اونجا برم بعدشم یه ناهار بوده که هرروز درست میکردی فوقش چندبار چایی دیگ کاری نداشتن ک کمکی میخاستع😕 احساس میکنم باید یکم خودمو کمرنگ تر کنم توقعشون زیاد شده.درست فکر میکنم یا ن
