تشنه توجهم
مامانم هیچوقت بهم محبت نکرد،شاید دست میکشید رو سرم ها ولی دودقیقه بعد از دماغم میاورد
از کلاس اول خودم برای خودم صبحونه میذاشتم برا مدرسم گاهی وقتا خواب میموندم گرسنه میرفتم،گاعی وقتاهم دیر می رسیدم مدرسه...(شاغل نبود ها)
بعدم میومدم خونه غذا نبود،از ده سالگی خودم اشپزی یاد گرفتم از مدرسه میومدم اشپزی میکردم
و الان که بزرگ شدم تشنه توجه و محبتم،دوس دارم مریض بشم تا شاید مامانم یادش بیاد منم هستم،شاید دلش برام بسوزه،شاید یبار منو ببینه