مامانم یه ماهه با ی آقایی ازدواج کرده بی اطلاع ما برادرام وقتی فهمیدن چون آقاهه به شدت مفتخور و مادرمو اغفال کرده بود از خونه پدریم انداختنشون بیرون حالا خونه پدربزرگمو و دختر آقاهه میرن چن روز ی بار دیشب زنگ زدم به مادربزرگم حالش بد بود آنفولانزا گرفتن با پدربزرگم و....منم یه قابلمه سوپ نهار درست کردم با چن تا بربری بردم دم خونشون دلم نیومدنرم داخل بهشون سر نزنم ساعت ۱۲ بود رفتم خونه ریخت و پاش هردوشون مریض و افتاده تو رختخواب فکر کردم مامانم اینا اونجا نیستن ظرفاشونو شستم و سفره انداختم و به زور آوردمشون سر سفره یهو دیدم ناپدریم با شلوارک و زیر پیرهنی از اتاق دراومد چاق سلامتی و...پشت سرشم مامانم اومد لپای گل انداخته موهاشم رفته مش کرده تو این سن و سال (از بعد عروسی ندیدمش )حالم خیلی بد شد یعنی از تیپ و سر وضع دوتاشون چندشم شد...نمیدونم چرا ؟؟ بعد پررو اومده سرسفره مردک به مامانم میگه عسل خانم بشقاب بیار ما هم بخوریم (مامانم اسمش عقدس این اسمشو گذاشته عسل )اندازه گاوی کشید و خورد( همشم شوخیای زشت و جلف بازی میکرد با مامانم ) من برده بودم واسه دو وعده شون فقط یه کاسه کوچیک اونا طفلی خوردن همشو این خورد با بربریا..