اول لباسامو با گوشیم دادن مامانم و لباس مخصوص تنم کردن.. مامانم با گریه بغلم کرد میگفت تو قوی دختره من قویه..با چشمای گریون از مامانم خداحافظی کردم..
با پاهای لرزون رفتم داخل
من و بردن تو یه اتاق..رو پنجره هاش حصار بود.حتی یه بالکن نداشت واسه هوا خوری..غذا برام آوردن گفتن نیم ساعت وقت داری بخوری بعدش میایم میبریم
من و بردن تو یه اتاقی که ۵ تا تخت داشت یکیش من بودم ۲ تاشون تخت بغلیم بودن که مثل من افسردگی داشتن..ولی دوتا تخت دیگه شده بودن کابوس ما..هرروز یکیشون یکم بی قرار بود زنجیرش میکردن..اون یکی هم همش جیغ میکشید..منم فقط گریه میکردم و هم تختی هام آرومم میکردن..مشاور صدا میکردن بهم آب میدادن
ما حتی حق نداشتیم به خانوادمون زنگ بزنیم..من یک روز تمام گریه کردم..شب هم موقع خواب بخاطر این که اون هم تختی جیغ میکشید میترسیدم بخوابم بیاد با بالشت خفم کنه تا صبح بازم گریه کردم
همش چشم انتظار بودم یکی بهم زنگ بزنه..تا تلفن اونجا زنگ میخورد میدویدم تو سالن ولی تماسی برا من نبود
صبح بچه ها با دیدن حالم سریع مشاور خبر کردن به مشاور التماس کردم اونم گذاشت با خانوادم حرف بزنم زنگ زدم با گریه مامانم..بهش با عجز و التماس گفتم بیا منو ببر..مامانم همون موقع صبح خودش و رسوند بیمارستان ولی نامردا به من نگفتن و من بازم تا خود شب اشک ریختم..هیچوقت یادم نمیره موقع رفتن کع فهمیدم مامانم اومده چقدر با بجه ها خندیدم از خوشحالی..ولی موقع رفتن همشون میگفتن نرو ما تنها میشیم شبا میترسیم..ولی مجبور بودم برم..
الان همش میگم سرنوشت اونا چیشد؟
کجان؟
همش گریه میکنم
اون یک شب برای من اندازه یکسال تمام گذشت
هنوزم غصه ام میگیره
خیلی ترسناک و وحشتناکه
الانم هرروز زیر سرم و آمپولم همه جای بدنم کبوده
هرشب گریه میکنم بی قراری میکنم