دختر خوبی بودم خانواده خیلی خوب داشتم.تقریبا ایده ال بودم برای ازدواج شغل خوبی داشتم.ظاهرم متوسط بود بد نبود
ازدواج کردم.حالا خیلی خیلی خسته و فرسوده شدم.معلوم شد خانواده شوهرم اصلا وضع مالی مناسبی ندارن عروسی نگرفتم پول های عقدو جمع کردیم ماشین خریدیم.ی پول کمی پدر شوهرم بجای خرج عروسی بهمون هدیه داد
هیچ طلایی برام نخریدن مدام پس انداز میکردیم تا ی روز متوجه شدم پدر شوهرم اون پول رو از شوهرم پس گرفته ی دختر داره ک مطلقه هست خونه ها گرون شده بود چند سال پیش دیگه نمیتونست خرج رهن و اجاره شو بده.پدر شوهرم پول عروسی ما پس گرفت داد ب دخترش ک خونه رهن کنه. بینمون دعوای بدی شد ناامید شدم کلا
شوهرمو مجبور کردم خونه بخریم
یکعالمه وام گرفتم.همه طلاهای از بچه گیمو فروختم شوهرمم مقداری طلا برام خریده بود اونا رو هم فروختم . از خواهرم طلا قرض کردم.ی خونه ۷۰متری خریدیم که دادیمش رهن.تو یکی از خونه های بابام میشینیم.دوسال تمام فقط کار کردیمو قسط دادیم.دیدم بچه داره دیر میشه بچه دار شدم ...حالا دخترم دوماهشه، حقوقم قطع شده سه ماهه با قناعت خرج میکنیم
خیلی خیلی خسته ام
همش با خودم فکر میکنم این حق من از زندگی نبود ، چرا من لیاقت نداشتم یک نفس راحت بکشم؟
اگر میدونستم تهش چیزی هست ناراحت نبودم ولی خونه ی انچنانی هم نیست فقط یک سقفه