وقتی تاپیکیمیدیدم درمورد خونواده وقتی متاهلی باور کنید باورم نمیشد تا امروز که دیدم واقعا اره....۶سال ازدواج کردم پسرم ۴سالشع امروز اومدم خونه بابام برا شب مهمون زیاد داشتن و همینطور کمک زیاد داشتن برا کارا....منم خودشون دعوت کردن پسرم از تو کشو بادوم زمینی دراورد کمم بود بگم زیاد بود حق داشتن ... با دختر برادرم بود کیسه دست پسرم بود تکون میداد چنان دادی سر پسرم زدن بابام بهش میگفت دیوانه دیوانهواقعا این دیوانست بخدا فقط تکون میداد آخه بچه ذوق داشت بمیرم براش چندبار گفت منم پاشدم مامانمم از اون بدتر گفت بده من بده من منم بهش دادم اونم داد پسر عمم که بزرگتره گفت بزار جیبت رفتی اینجا بخور یا بزار جیبت بابامم باهاش همراهی میکرد که اره بزار بزار تو بخور
بخدا اگه بمن میگفتن بی سرو صدا به هردوتاشون میدادم میخوردن اصلا نمیزاشتم بریزن خودم براشون پوست میکندم ولی چنان از دست پسرم گرفتن بخدا در تعجبم تازشم پنج دقیقه بود اومده بودم داخل شبم میرفتم خونم بخدا تو هیچ کمکی نمیمونم وقتی میام صبح میام شب بعد شام میرم خونم اونم ماهی یبار بخدا که نمیشینم همش کار میکنم کارای عقب افتادشون اینم جوابم واقعا دلم بدجور شکسته
منم بعد اون ماجرا چنان پسرم کتک زدم مادرم یه سیلی بهم زد منم گفتم دیوانست پسرم باید بزنمش منم ناهار نخوردم پسرمم نزاشتم بخوره الآنم خوابیده اگه بخواطر مادر شوهرم اینا نبود میرفتم خونم میدونم شوهرمم همش سوال جواب میکرد آخه مادرشوهر اینامم دعوتن همراه ۶۰ نفر