2777
2789

سلام و عرض ادب دوستان این داستان عشق غیرقابل باور و غم انگیز مال صمیم ترین دوستمه


مال قبله اما امشب یادش افتادم و گفتم تعریف کنم 


غم انگیزه ولی خوب دوست داشتنیه حتی من موقعی که برام تعریف کرد بارها شونه به شونه دوستم باهاش اشک ریختم چون دیده بودم که چطور دوسش داشت....


خوب شروع میکنم تایپ کردم از قبل امادست لطفا همراهی کنید و تاپیک رو نترکونید لطفا!!!!


هستین بزارم؟

نیلوفرآبی هستم🙋🏻‍♀️، یه دختر دهه هشتادی🌱🤍 من خیلی خوش شانسم چون هر چی که میخوام رو دارم و هر چی که ندارم رو بدستش میارم💪🏻🫀 آدم اروم و ساکتیم ولی با دوستام پرحرفم😅 دوستای زیادی ندارم آدمهای مهم رو تو زندگیم‌ نگه میدارم🫂 تا زمانی که رو به جلو حرکت میکنی یعنی هنوز قوی هستی هیچ اهمیتی نداره که چقدر اهسته عمل میکنی🌱🤍

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

از زبان دوستم اسم مستعار(ریحانه) به قلم خودم:


۱۴،۱۵ سالم بود که بخاطر یسری مشکلات مالی و نداشتن بودجه برای ادامه تحصیلم مجبور شدم برم سرکار


تا کلاس هشتم درس خوندم خانوادم توان مالی نداشتن حمایتم کنن و به اون چیزی که میخوام برسم آرزوم دانشگاه فرهنگیان بود بک گراندم عکساش بود پروفایلم بیوم همه ی زندگیم شده بود معلمی و فرهنگیان...


از بحث اصلی دور نشیم ...


اوایل که شروع به کار کردم هرجایی میرفتم سرکار کنار نمیومدم کسی بهم چیزی میگفت بهم برمیخورد معتقد بودم همه باید بهم احترم بزارن نمیدونم غرور بچگی بود جاهلیت بود یا چی


برای خودم ارزش زیادی قائل بودم هنوزم هستم!.


هی یجا رو میرفتم میدیدم صحبت میکردم یه هفته میرفتم و به دلم نمینشست یه مدت جایی کار کردم کارفرمام خانم بود و راضی بودم ازش فرشته بود بمعنای واقعی همجوره هوامو داشت (نمیتونم شغلمو بگم چون نمیخوام شناسایی بشم)یه مدت شدت کار کم بود و تعطیلی زیاد داشتیم چون مدرسه نمیرفتم نمیخواستم توی خونه باشم مادرمم توی خونه ارامشی برام باقی نمیذاشت حتی این کارامو هم خودم جست و جو میکردم دوست پیدا میکردم و میرفتم سرکار تعجب نکنین من بچه ی خیلی زرنگی بودم.


یخورع هم از خودم بگم ما ماهواره داشتیم و توی فیلما صحنات عاشقانه زیادی دیده بودم وهمیشه فکرمیکردم عشق مثل توی فیلماست اما برای من فرق میکرد عشقی که سه سال فکر کردم یکطرفست ولی نبود...‌.


بعد اینکه کارمو بخاطر تعطیلی های پیاپی جواب دادم جای دیگه ای مشغول به کار شدم( ببینید چیز غسر قابل باوری نیست که فکر کنین یه دختر ۱۵ ساله چطور میتونه بره سرکار یا کار پیدا کنه من چش و گوشم باز بود و میفهمیدم چکار کنم)


جای جدیدم محیطش همه آقا بودن


زیاد نمیدونم ولی بیشترشون متاهل بودن پسر مجرد و کم سن کم بود اونجا


روزی که قرار بود برم سرکار شب قبل با صاحب کار اصلیم هماهنگ کزده بودم ۸ صبح اونجا باشم

نیلوفرآبی هستم🙋🏻‍♀️، یه دختر دهه هشتادی🌱🤍 من خیلی خوش شانسم چون هر چی که میخوام رو دارم و هر چی که ندارم رو بدستش میارم💪🏻🫀 آدم اروم و ساکتیم ولی با دوستام پرحرفم😅 دوستای زیادی ندارم آدمهای مهم رو تو زندگیم‌ نگه میدارم🫂 تا زمانی که رو به جلو حرکت میکنی یعنی هنوز قوی هستی هیچ اهمیتی نداره که چقدر اهسته عمل میکنی🌱🤍

هستین ادامه شو بزارم؟؟؟

نیلوفرآبی هستم🙋🏻‍♀️، یه دختر دهه هشتادی🌱🤍 من خیلی خوش شانسم چون هر چی که میخوام رو دارم و هر چی که ندارم رو بدستش میارم💪🏻🫀 آدم اروم و ساکتیم ولی با دوستام پرحرفم😅 دوستای زیادی ندارم آدمهای مهم رو تو زندگیم‌ نگه میدارم🫂 تا زمانی که رو به جلو حرکت میکنی یعنی هنوز قوی هستی هیچ اهمیتی نداره که چقدر اهسته عمل میکنی🌱🤍

روز موعود فرا رسید و من رفتم به محل کارم زنگو زدم و پسر صاحب کارگاه درو باز کرد


رفتم پایین مثل این که زود رفته بودم و کسی نیومده بود هنوز


نشستم چند دقیقه دیدم یکی از در جلویی ( دری کع پسرا موتوراشونو پارک میکردن) اومد داخل سلام داد و گفت عه خانم رحیمی شمایین! این حرفشو با یه لبخند خیلی خاص بهم زد


ناگفته نماند روزی که برای کار رفتم حرف بزنم ایشونو دیده بودم منو دیده بود البته صاحب کارم نبود همکارم بود و....


یه پیراهن نارنجی پوشیده بود شلوار مام استایل آبی کفش سفید....


رفت لباسشو عوض کنه و بیاد بشینه سرکارش


اما قبلش رفت اشپزخونه تا چایی بزاره فکر کنم


مثل اینکه فقط منو اون بودیم اونجا..


هنوز بقیه نیومده بودن پرسیدم بقیه کجان گفت اونا دیرتر میان ماشالا پولدارن نیازی به صبح زود پا شدن ندارن,☺️😁😁 لبخندش دقیقا همین بود به عنوان یه پسر انقدر متین میخندید که واقعاااااا


اومد نشست سرکارش زنگ زد به کارفرکای من و گفت شاگردت اومده کارفرمام گفت یادم نبوده امروز میاد من مادرم بیمارستانه باید بهش سر بزنم یکاری بهش بده فردا میام خودم راهش میندازم...


کارو باز کرد علامتاشو زد و بهم گفت چکار کنم و اینا


مشغول به کارم شد که رفت اشپزخونه دوتا لیوان چای اورد و برگشت 


چای منو گذاشت پشت میزم و‌گفت بفرمایید چای


(من از این ادماییم که روی غذا و چایم خیلی حساسم پس نخوردم) تشکر کردم و رفتم سراغ ادامه ی کارم


اصلا متوجع اومدن بقیه نشذه بودم....


بقیع هم سر پستاشون بودن که این قسمتی که ما بودیم من بودم و کارفرمام و ایشون( اسم مستعارش محمد) محمد برگشت بهم گفت سردرد نمیشی آهنگ بذارم؟ گفتم نه توی خونه خودمم خیلی اهنگ میذارم و مامانم اینا رو دییونه کردم😅😅😅


بازم لبخند زد و گفت پس با اجازه


اولین اهنگیم که گذاشت هنوز یادمه بعد گذشت این همه سال هنوزم وقتی میشنومش جایی گوشامو میگیریم که یاد محمد نیوفتم .....


روزها همینطوری گذشت و رفتار و متانت محمد منو سخت شیقته خودش کرده بود


یا یروز یکی همکارا اهنگای خشن و پسرونه گذاشته بود محمد برگشت گفت این اهنگو رد کن شاید خانم رحیمی دوست نداشته باشه...


یا شبا من باید ساعت۶ خونه میبوذم


یه شب کارام طول کشیذ و ساعت شش و نیم بود برگشت نگام کرد و گفت ساعت شش و نیمه نمیری خونه؟ گفتم چرا میرم


یا وقتی من خسته میشدم حس میکزدم میفهمید همش میگفت بشین بفکر کار نباش و ایناا


تا زمانی که صاحب کار خودم بود باهام حرفی نمیزد چون صاحب کارم سختگیر و بدخلق بود وقتی میرفت محمد ازم سوال میپرسید باهام حرف میزد حتی چند کلمه....


چیزی که منو جذب محمد کرده بود اخلاقش بود تا حالا هیچکس باهام اینطوری برخورد نکرده بود بهم احساس ارزشمند بود داد این حس رو خیلس دوست داشتم...


چون تو خانواده ای بزرگ شده بودم که محبت معنی نداشت و مهر طلب بودم


نیلوفرآبی هستم🙋🏻‍♀️، یه دختر دهه هشتادی🌱🤍 من خیلی خوش شانسم چون هر چی که میخوام رو دارم و هر چی که ندارم رو بدستش میارم💪🏻🫀 آدم اروم و ساکتیم ولی با دوستام پرحرفم😅 دوستای زیادی ندارم آدمهای مهم رو تو زندگیم‌ نگه میدارم🫂 تا زمانی که رو به جلو حرکت میکنی یعنی هنوز قوی هستی هیچ اهمیتی نداره که چقدر اهسته عمل میکنی🌱🤍

روزها میگذشت و من متوجه کششی که به  سمت محمد پیپا کرده بودم میشدم....


اخرین شبی که اومدم خونه فکزامو کردم و گفتم اون مطمئنا دوست دختر داره چون گاهی پنجشنبه ها خوشگل میکرد میرفت بیرون یا روی جوشیش زنگ میومد اروم جواب میداد یا میرفت جای دیگه ای صحبت میکرد....


و بحاطر اینکه حسم نسبت بهش شدید تر نشه اون کارمو‌هم ول کردم من خام بودم وحتی اگر اون موقع محمد بهم میگفت بهم علاقه داره نمیتونستم وارد رابطه بشم و رابظه رو هندل کنم...


من فقط ۱۵ سالم بود


گاهی اوقات محمدو توی خیابون میدیدم بهم لبخند میزد و‌من فقط نگاهش میکردم....


پیج اینستاشو یجوری پیدا کرده بودم و پستاشو و عکساشو تک به تک نگاع میکردم همیشه نت داشتم و منتظر اعلان استوری محمذ بودم بلکه پیگیر حالش باشم یه شب استوزی غمگین گذاشته بوذ با این مضمون:


قوی باش پسر  بلاخره این سختیا تموم میشن با یه صفحع سیاه و موزیک غمگین....


کل شب دلشوره داشتم که چیشده خدایا حفظش کن برای من نه برای خانوادش که همچین فرشته ای تربیت کردن


 سه سال بعد بود که دقیقا شب پنجشنبه من داشتم از محل کارجدیدم که همه خانم بودیم برمیگشتم که محمدو در ارایگشاه دیدم همون بود همون لبخند همون صورت مهربون همون استایل برای اینکه متوجه نشه از خیابون رد شدم و اون سمت وایستادم و یه دل سیر نگاهش کزدم وقتی دیدم میخنده و اومده به خودش برسه از ته دل خوشحال شدم براش گفتم لیاقتت همینه که همیشه خوشحال باشی انشالله بهتزینا برای تو


کلی نگاهش کردم و حواسم همش به خنده هاش بود


اخه پسر انقدز قشنک لبخنذ میزنه؟؟؟؟


ورودی نوزدهمین سال زندگیم بودم که پدرم تصمیم جدی برای زندگیم گرفتم منو شوهر داده بود حتی بدون تصمیم من ....


فقط چون پسره خارج بود و مادرش میشد. زن عموی پدر من....


اون شب حالم خیلی بد بود فکر میکردم علاقم به محمد یکطرفست ؛ ولی میخواستم صدامو همه بشنون که من کس دیگه ای رو دوست دارم هر چند از حس اون یه خودم مطمئن میستم ولی دوسش دارم نمیخوام زن کس دیگه ای بشمم...

نیلوفرآبی هستم🙋🏻‍♀️، یه دختر دهه هشتادی🌱🤍 من خیلی خوش شانسم چون هر چی که میخوام رو دارم و هر چی که ندارم رو بدستش میارم💪🏻🫀 آدم اروم و ساکتیم ولی با دوستام پرحرفم😅 دوستای زیادی ندارم آدمهای مهم رو تو زندگیم‌ نگه میدارم🫂 تا زمانی که رو به جلو حرکت میکنی یعنی هنوز قوی هستی هیچ اهمیتی نداره که چقدر اهسته عمل میکنی🌱🤍

دیگه دیر شده بود همه قول و قرار ها گذاشته شده بود


علی از خارج اومد و نامزد کردیم و عقد دائم...


تو تمام لحظه ها محمدو تصور میکردم همش میخواستم اون تویکت و شلوار دامادی پیشم باشه ولی چه فایده.... 


خیلی دیر بود..


برای همچی


علی تهرن بود و گاهی میومد ازم سر میزد پسر وبی بود ولی پرتوقع و‌خودخواه فقط خودشو میدید درست مثل مادرش پسر همون مادر بود..


ولی خوب دیگه من زندگیمو بخاطر کل خانوادم باختم بگذریم....


اخر هفته بهمن ماه بود رفته بودم از پدرم سر بزنم و غذاشو ببرم نگهبان بود و دیر به دیر میومد خونه هر چی یود پدرم بود شاید اون صلاحمو‌میدونست که این تصمیمو گرفته بود... احترام زیادی برای پدرم


قائل بودم میدونستم چون مردن نمیتونستن درست اشپزی کنن براشون غذا درست میکردم میبردم


اون شب هر چی توی ایستگاه منتظر موندم اتوبوس نیومد با اینکه ساعت بین ۷.تا ۸ شب بود


وارد برنامع اسنپ شدم تا اسنپ بگیریم برای اینکه از اینکه دیر تر نشه


یه خورده کلنجار رفتم و منتظر بودم اسنپ پیدا بشه


سرم توی گوشی بود کلافه بودم و عصبی که چرا کسی درخواتمو قبول نمیکنه....


سرمو از گوشی اوردم بالاو دیدم یه موتورجلوی ایستگاه اتوبوس وایستاده بود و بهم نگاه میکرد یه لحظه برگشتم نگاهش کردم دیدم خودشه محمد


همون لبخندو‌زد از جام بلند شدم رفتم سمتش


سلام کرد و‌جوابشو دادم


گفت از کی اینجایی گفتم یه نیم ساعتی میشه


گفت میدونم متعد به کس دیگه ای هستی الان ولی خواجو‌ توی شب خیلی قشنگه افتخاز میدین فقط قدم بزنیم و یگم حرف بزنیم


میخواستم بگم دیرم میشه که حرفمو قطع کرد و گفت خودش منو میرسونه


این لحظه این حرفها اون تصویر اون لبخند مثل یک رویا بود فکر میکردم خوابم


پسری که روزی دوسش داشتم جلوم وایستاده بود و میگفت بریم قدم بزنیم....


پیشنهادشو قبول کردم گفت میره موتورشو بزاره پارکینگ و برگرده


رفتیم خواجو و هر دومون فقط راع میرفتیم هیچ کدوممون مکالمه رو شروع نمیکرد


که یهو محمد گفت یچیزی توی دلم مونده بود اگر ناراحتت نمیکنه کع بگم


گفتم راحت باش بفرما


گفت از همون روزی که دیدمت از ساذگیت جسارتت شجاعت از همچیت خوشم اومده بود



نیلوفرآبی هستم🙋🏻‍♀️، یه دختر دهه هشتادی🌱🤍 من خیلی خوش شانسم چون هر چی که میخوام رو دارم و هر چی که ندارم رو بدستش میارم💪🏻🫀 آدم اروم و ساکتیم ولی با دوستام پرحرفم😅 دوستای زیادی ندارم آدمهای مهم رو تو زندگیم‌ نگه میدارم🫂 تا زمانی که رو به جلو حرکت میکنی یعنی هنوز قوی هستی هیچ اهمیتی نداره که چقدر اهسته عمل میکنی🌱🤍

له له میزدم زودتر بیای سرکار باهات همکلام بشم. از حضورت بهره ببرم...


هیچی نمیگفتم فقط سکوت کردم تا حرفاش تموم شه


گفت بین حرفات شنیده بودم متولد فلان سالی اون سالی کع اومدی پیشمون ۱۵,۱۶ سالت بود من ۲۲ بودم عمدتا ازت بزرگار بودم روم نمیشد چنین گستاخی کنم و به کوچیگتر از خودم پیشنهاد بودم.فکر میکردم امادگیشو نداری ولی از اون سالی که رفتی و دیگه ندیدمت


تاریخ تولدتو میدونستم دیگه هرسال روزت تولدت یه نامه مینوستم با این مضمون:


بنام حق تهالی


امروز به تاریخ فلان روز چشم گشودن بر جهان توسط یه فرشته پاک و معصومه...


امسال یه سال دیگست کع نتونستم کنارش باشم 


امضآ اثر انگشت میزدم تا سال بعد همین موقع


سه سال پشت سر هم اینکارو کردم منتظر فرصت مناسب بودم که یزره بالغ تر بشی و بتونی تصمیم جدی‌ و هدفمند بگیری


منتظر بودم روزی که بیای اون نامه ها رو بخت بدم و اخرین نامع رو باز کنم توی اب بندازم


به اب روان بگم که اومدی تو زندگیم


همجا رو پر کنم که به عشق ناکامم رسیدم...


با این تگه های اخر زدم ژیر گریه گریه شدید


هر کی ازگنارمون رد میشد فکر میکرد چیشده و بد بد نگاه میکرد وسط راه وایستادم و بغلش کردم محکم!!!!


محکمتر از اون چیزی گه فکرشوکنید سرمو گذاشته بودم روی پشتش(تصویرسازی کنید خودتون) و گریه میکردم وسط راه!!!!


اونم سکوت کزده بود و چیزی نمیگفت


ارومتر که شدم بهش گفتم میدونی حست یکطرفه نبوذ و منم دوستت داشتم ؟


با چشای پر از بغض نگام کرد و گفت من عرضشو نداشتم مال خودم کنمت من عرضشو نداشتم بهت پیشهناد بدم امیدوارم اوتی که کنارته قدرتو بدونه


راهمونو طی گردیم و حرفی نزدیم دیگه


موقع برگشت با محمد برگشتم پشت موتور موقعس که بغلش کردم که نیوفتم بهترین حس دنیا بود حسی که انگار کوه جلومه و توی دستمه باد موهامو نوازش میکرد و محکمتر بغلش کردم تا برسیم خونه حتی چندثانیه بتونم اونی که دوسش داشتمو عطرشو روی تنم نگه دارم.....


این ماجراها تموم شد اون شب محمد منو رسوند برام ارزوی خوشبختی کرد و ازم خواست هیچوقت دیگه بهش فک. نکنم و زمدگی‌ متاهلی مو خراب نکنم


ازم خواست به خودم سخت نگیرم و همیشه با خودم خوی باشم و ازم خواست که هوای علی رو هم داشته باشم بهترینا رو برای هم آرزو کردیم و از دنیای هم محو شدیم


من همیشه فکر میکردم عشق الکیه...


نمیدونم شاید بود شاید نبود


هنوز گه هنوز دلتنگ حسیم کع کنار محمد داشتم اون یه شبو هیچوقت نتونستم تجربش کنم ...


من پشت ترک یه موتور ، خوشحال تر از وقتی بودم کع سرمو از سانروف ماشین میدم بیرون....

شماها توی انتخاب تون دقت کنین🙂🥲

دوستدارشما ریحانه


نیلوفرآبی هستم🙋🏻‍♀️، یه دختر دهه هشتادی🌱🤍 من خیلی خوش شانسم چون هر چی که میخوام رو دارم و هر چی که ندارم رو بدستش میارم💪🏻🫀 آدم اروم و ساکتیم ولی با دوستام پرحرفم😅 دوستای زیادی ندارم آدمهای مهم رو تو زندگیم‌ نگه میدارم🫂 تا زمانی که رو به جلو حرکت میکنی یعنی هنوز قوی هستی هیچ اهمیتی نداره که چقدر اهسته عمل میکنی🌱🤍

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792