یه بابای معتاد بیعرضه یه مامان بیمحبت که فقط به فکر خودشه،هیچوقت هیچی نخواستم ازشون نه جهیزیه نه کادو نه پول نه سیسمونی هیچی هیچی نداشتم
۱۰ ساله ازدواج کردم همیشه عذابم دادن آبرومو بردن تو شهر سرمو نمیتونم بلند کنم به همه بدهکارن کرایه خونه نمیدن،دو ساله شوهرم کرایه خونشونو میده دیگه الان وقتشون تموم شده شوهرم میگه نمیتونم دوباره تمدید کنم اونام عین خیالشون نیست
شوهرم گیر داده طبقه بالای ما بیان بمونن
دیگه بیان اینجا تا آخر عمر نمیرن از این بدتر آبروم میره همه میخوان مسخره کنن که باباش اومده نشسته خونه ی اینا،از اونور