اگه حوصله داشتید بخونید
مادر همسرم زنی بسیار سااااده لو
و بسازی هست و پدر شوهرم از همین ویژگی های حالا خوب یا بدش
سو استفاده کرده( از زماااانی که باهاش ازدواج کرد تا الان به خانمش زور گفته کتک زده گستاخی کرده..
و روی روحیه همسرم جفتشون تاثیر منفی گذاشته بودن وقتی با همسرم اشنا شده بودم ادم پرخاشگر عصبی زود جوشی بود هیچکس نمیتونست جای من تحملش کنه
اما خب عشقه دیگه تحمل کردم
دو سال دوستی گذشت دیدم ن بابا بدجور عاشق شده و تغییر کرده
دو سال سختی بسیار کشیده بودم
و دو سال دیگه دوستی با ارامش طی شد خیلی تغییر کرده بود
خلاصه بعد از چهار سال ازدواج کردیم که الان بیش از دو سال هم زیر ی سقف هستیم
یه مدته اصلا پیش خانوادش نمیره به سختی میبینم حتی جواب سلامشون میده و خوشش ازشون نمیاد
انگار از همشون بریده ( کلا خسته شده از بس میخواست به همشون کمک کنه و نشد و اونا خراب کردن
الان مدام مادرش داره به من میگه چرا پسرم نمیاد یا وقتی میاد ب زور چند دقیقه میمونه
گفتم بی اطلاع هستم با خودش صحبت کنید
حالا عصر باز خواهر شوهرم اومد خونم میگه داداشم چرا🙄سلام میکنه حتی باهام روبوسی هم نمیکنه
خواسنم بگم دیگه چیزی از داداش جونت نذاشتی تمام کردین نابودش کردین ( چون خواهراش هم خیلی بهش اسیب زدن اما بازم صبوری کردم گفتم از خودش بپرسید بی اطلاع هستم
شما بودی چی میگفتی !