همسرم آخر شب یهو یادش افتاد یه کار واجب داره شرکت و گفت من ساعت ۸ صبح راه میوفتم میرم و تو اگه سختته با برادرت اینا بیا
ما هم دیدیم اگه من با برادرم برم جا نیست برای اون دختر عمه همسرم گفت اون صبح با من بیاد
منم دیدم اینجوری شد ساعت ۵ صبح تاپیک زدم بچه های سایت گفتن حتما خودت باهاشون برو و ...
خلاصه ۸ تو ماشین نشسته بودم🤣🤣🤣🤣
سر همین موضوع اینقدر برادرم و خانومش بهم خندیدن و گفتن تو حساسی و ... آبرومو بردن