دوست داشتین بخونین یهو دلم گرفت🥲
ماجرای من اینه برمیگرده به ۵ ۶ سال پیش که من بچه بودم و حدود ۱۴ ساله که با پسر خالم خیلی خوب بودم برام گاهی شکلات وتنقلات میخرید من تو فاز بچگی بودم و تو درس هام کمکم میکرد خونمون میومدن خونشون میرفتیم و.. کلا اون موقع پسرش ۱۰ سال از من بزرگتر بود ولی خالم میترسه که حالا پسرش رو من نظری داشته باشه و طلسم میگیره برا من و..بدبختی های من از همونجا شروع میشه و زندگی پراز بدبختی وبیچارگی وبیماری رو تو سن کم متحمل میشم تا الان...پسرش دوسال بعد ب زور زن داد ولی بعد مدتها اومد به مامانم ماجرارو گفت و طلب بخشش کرد چون عذاب وجدان داشت وگفت از یه فرد یه ودی طلسم گرفته برا من واون فرد مرده که باطل بشه و خودمونم هرچی گشتیم نتونسیم باطل کنیم🥲