۱۲سال پیش پسرعمه ام مثلن عاشق من بودچون وضعش خوب بودوبهترین پسر فامیل همه دخترخاله هاش روش کراش داشتن حتی اومدن بهم گفتن توبهش محل نده اون عاشق توهست مارونمبینه منم دختر۱۶ساله بودم تمام هوش و حواسم درسام بود ولی ازعشقش درعجب بودم خیلی مغروربودولی بمن میرسیدفرش زیرپام میشدمنم نه که بدم بیاد ولی بخاطرحجب وحیاوابروی خانوادم محلش نمیدادم بعضی وقتااخمش میکردم بعدهابهم تهمت زدن که پسرخاله شومیخام یعنی پسرعمه دیگمواینم فک کرددلیل بی توجهی هام اینه اون چندتا دخترعمه هام مثلن دوستمم بودن بامادراشون یه تهمتهایه نقشه ها بازی کردن الان کم کم داره رومیشه بهرهال یکدومش که لوندتروزرنگ تربودقابشو زدپسرعمم شدشوهرش ؛بهترین زندگی ماشین خونه طلا خدمتکار نصیبش شدپسرعمم هرکاری کردتاثابت کنه اشتباه کردم دریه جمله زنش به پشتی من کشتی میگرفت حالا برای من اصلن مهم نیست شایدم چون عاشقش نبودم شایدم لابدخروساده بودم ازدست دادمش و اینکه قسمت هم نبودیم خودم شوهروبچه دارم بابچم خوبه باشوهرم لجه البته من تاجایی که امکان داره ازش فرار یم ازنگاهاش چندشم میشه حالا زنش شده بادیگاردم هی توهرعروسی مهمونی میگه کی میری خونتون منم برم (چون اون با خانواده ش میره بچه هاش اذیتش میکنن شوهرش بعدرفتن من میره)هی به لباسم آرایشم توجه میکنه خدانکنه خوب باشم روانی میشه فک کنم دلش بخادبمیرم تارک دنیا بشم باکسی نیام نرم که چشم شوهرش بهم نیفته خب ازاول میدونستی اون منو میخادباهردوزوکلک بدستش آوردی منم سکوت کردم چه گیری افتادم آدم اینقدرپرو