حد وسطم رو گم کردم. نه با آدمها حس بهتری دارم، نه با تنهایی به توافق میرسم. نه حوصله شلوغی رو دارم، نه با سکوت خونه کنار میام. نه انرژی کافی برای حرف زدن دارم، نه با خودخوری حس راحتی دارم. بعضی روزها به معنای واقعی کلمه از کادر زندگی خارج میشم. الان دقیقا توی اون نقطه از زندگی ایستادم که کافکا میگه: از زندگی با مردم، از حرف زدن، عاجزم! کاملا در خود فرو رفتهام، به خودم فکر میکنم چیزی ندارم به کسی بگویم.. هرگز؛ به هیچکس!