شوهرم ک عمل کرده هرر شب خونمون بود گاهی روزام میومد
خستم کرده بود فک میکرد من نگران شوهرم نیستم بخدا دو سه شب تا خود صبح نخوابیدم میومد ی حرفی میزد نارحت میشدم بعد میرفت
دیروز پدر و برادرام زنگ زدن ب شوهرم هر کدومشون جدا جدا زنگ زدن برا احوال پرسی مادرشوهرم هیچیی نمیگفت تشکر نمیکرد نمیگفت زحمت کشیدن دستشون درد نکنه
ولی همینکه فامیلای خودش زنگ میزد تشکر میکرد
کلا منم برام روشنه ک از خانواده و فامیلم خوشش نمیاد
خیلییی سرد دیشب باهاش برخورد کنم
حالا از دیشب نیومده
توویه ساختمونم هستیم میترسم بگه ب خاطر زنت نمیام و دعوا را بیندازه چون همچین ادمیه