#پارت_963
زنان و دختران نگامون میکردن. زار میزدنن و تنهاییِ منو به تماشا نشستن.
نجمه دستاشو اطراف صورتم گذاشت:
- به روح دخترم قسم، امانتی رو صحیح و سالم میرسونم دست پدرش.
- نجمه... من از این زندگی زنده بیرون نمیام، بدون مهدیار نمیتونم.
تاوان یه اشتباهاتی، از چشم افتادنه... چیکار کردم که اینطور از چشم خدا افتادم؟ این چه بلاییه سرم میاد؟ مگه من بدون اون دووم میارم؟
انگشت شصتش رو کشید زیر چشام.
- ازت یه خواهش دارم... به خودت سخت نگیر، فقط به لحظهای فکر کن که تو هم میای پیششون... اسماعیلی شمارهی اینجا رو داده، وقتی رسیدم زنگ میزنم.
با سوت قطار نجمه ازم جدا شد. از زیر قطار بخاری غلیظ بیرون زد که نجمه توش گم شد. تا به خودم بیام قطار راه افتاد و صدای اون سوت تا قیامت تو گوشم موند.
شیشه رو کشیدن پایین... دستامو به کنارهی پنجره گرفتم و با قطار حرکت کردم و سهتایی گریه کردیم.
- فرناز مواظب... لیلا باش، نذار تنها بمونه.
- نجمه... نجمه... جونِ تو و پسرم... برسونش... دست سعید، اگه... اگه پیداش نکردی... پیش خودت نگهش دار.
- باشه... باشه، میری زیر قطار... برو کنار دختر.
- بلقیس... تورو خدا بذار ببینمش.
مهدیار تو بغل بلقیس خواب بود. گرفتش بالاتر... پسرم لباش به خنده باز شد.
بهتر که خوابه، مادرش رو تو این حال و روز نمیبینه.
سرعت قطار زیاد شد و دیگه نتونستم ازش آویزون بشم... با کف دست رو برفا افتادم.
اسماعیلی و احدی خودشون رو بهم رسوندن. بیتوجه به اونا بلند شدم و دویدم.
برف بیرون کمپ خیلی زیاده... تقریباً تا کمرم میرسه.
اسم مهدیار رو با بهت زمزمه کردم. قطار ازم فاصله گرفت، به سختی خودم رو تو برفا جلو بردم. دستاشون از پنجرهی واگن بیرون بود و برام دست تکون میدادن.
گاهی اوقات یک اتفاق، جرقهای میشه تا آدم، تمومِ دردای زندگیش رو یک جا گریه کنه...
کمکم به سرعت قطار اضافه شد. با ناباوری و نفس بند آمده، به قطار خیره ماندم.
دویدم... انقدر که دیگه نفسی برام نموند.
رو برفا افتاده و وقتی به زحمت بلند شدم، دیگه اثری از قطار نبود.
از ته دل زار زده و با صدای بلند مهدیار رو صدا زدم.
از جهان مانده فقط جان که مرا ترک کند
من چنانم که محال است کسی درک کند.
#نویسنده_نجوا