2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 26780 بازدید | 1734 پست
واییییی نگووووو چه زود تموم شدددد 😫😫بخدا گریههه میکنمممم نویسنده چرا بیشتر نمینویسه کاش میفهمیدیم ...

روزی سه پارت یادوپارت بیشترنمیزاره

فعلاتوخماری بمونینم🥺

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

عزیزم ادامشو گذاشتی لایکم کن

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_951




صداش تو سرم چرخ خورد. نگاهش نکردم تا بقیه متوجه نشن و آروم سری تکون دادم. چی میخواد بگه؟

تا سر بلند کردم، با نگاه معنادار نجمه روبه‌رو شدم. زود با احدی و بلقیس اونجا رو ترک کردن و حاجی هم پشت بندشون رفت.


- آقای اسماعیلی اون چهل نفری که قرار بود دو ماه پیش بازنشسته کنید رو یادتونه که؟


با فاصله ایستاده بود و صورتش رو برگردونده به سمت در، موهای پریشون و صورت خسته، نفسش بالا نمیاد.


- بله یادمه چطور مگه؟


خسته به دیوار تکیه زد، موهای پر پشتش رو  پشت گوش داد:

- بهتره اونا رو با اولین قطاری که به اینجا میاد بفرستید برن، این ویروس بیشتر بچه‌ها و افراد مُسِن رو درگیر میکنه.


فرکانس ناراحتیش بالا بود.

تو فرستادن بازنشسته‌ها کمی تعلل کردم.

منتظر نامه‌نگاری‌های اداری بودم وگرنه باید دو ماه پیش میرفتن.


- باشه یه قطار دو روز دیگه برامون دارو و غذا میاره، با همون راهیشون میکنم.


دست برد سمت دستگیره که گفتم:

- ولی این وسط یه مشکلی هست.


چند تار موی سفید میون‌ مشکی‌های زیباش به چشم اومد. سرشو برگردوند سمتم ولی به زمین نگاه کرد و پرسید:

- چه مشکلی؟


کمی نزدیکش رفتم، شونه‌مو به دیوار تکیه داده و بهش نگاه کردم.

- مهدیار؟


از دیوار فاصله گرفت و طرفِ در رفت.

- لازم نکرده نگرانش باشید، حواسم بهش هست.


به سرعت خودمو رسوندم به در و دستمو گذاشتم روی دستگیره تا نتونه بازش کنه.

- لطفاً برید کنار، این چه کاریه میکنید؟


- خودت میگی بچه‌ها رو گرفتار میکنه،

مهدیار مگه بچه نیست؟ اون بدنش ضعیفه، ریه‌هاش خرابه... خدای نکرده اگه اون بچه آنفولانزا بگیره.


یک آن آوار‌ شد، سُر خورد و نشست روی زمین... اُبهت پوشالی.

جز خستگی و ناامیدی چیزی دیده نمیشه، دلم به حالش سوخت.


- درسته مهدیار تو انباره و یکی از دخترا ازش مراقبت میکنه، اما خودت که هرازگاهی بهش سر میزنی، اگه تو هم آلوده بشی اونم گرفتار میکنی.


ماسک‌شو کشید پایین، از دیدنِ لبای خشک شده و چاک خورده‌ش حالم خراب شد... رد ماسک، صورتش رو زخمی کرده. دست برد به یقه‌ی بلوزش و کمی پایین کشید تا بتونه نفس بگیره.
#پارت_952
-  این فکر که اونم آنفولانزا بگیره، مثل خوره افتاده تو جونم، دارم دیوونه میشم از فکر و خیال.

اشک شفافی رو گونه‌اش راه باز کرد و لرزان رو دستش افتاد، دلم لرزید.
مظلومانه گریه کرد.

- خودم بیشتر از همه نگرانِشَم، چاره‌ای ندارم... میدونم بالاخره یه روز گرفتارِ این ویروس میشم و اون بچه رو هم آلوده میکنم، خدا خودش بهم رحم کنه.

جرقه‌ای تو مغزم زده شد.
پلکی زد و اشک دیگری از چشمش رو گونه‌هاش روون شد... کنارش رو زانوهام نشستم. فاصله‌ای با هم نداریم.

- من‌... من فقط یه راه حل به نظرم میرسه.

تو صورتم‌ دقیق شد، امیدوار کمی جابه‌جا شد و منتظر نگاهم کرد.
- من میتونم مهدیار رو با اون چهل نفر که قراره دو روز دیگه اینجا رو ترک کنن، بفرستم بره.

از حرفام چیزی نفهمید با تعجب باز نگاهم کرد.
- آنقدر خسته‌ام‌ که نمیفهمم چی دارین میگین؟

- گفتم‌که مهدیار رو با بلقیس و نجمه راهی کن بره، بره پیشِ پدرش.

قیافه‌ی متعجبِش با پوزخند تلخی تغییر کرد، به سرعت بلند شد.
همراهش بلند شدم و روبه‌روش ایستادم.

از وجناتش خستگی می‌باره.
جمله‌ام زیادی بودار بود.
عمیق و پر درد و پر از ناراحتی نگاهم کرد. در آنی حمله کرد سمتم، صدای دندون قروچه‌هاش رو می‌شنوم.

با کف دستاش محکم کوبید رو سینه‌ام:
- تو چی داری میگی؟ من بدون پسرم یه لحظه هم نمیتونم دووم بیارم، اون پسر منه... نمیذارم تو براش تصمیم بگیری.

بلند شد که بره، جلوش‌ رو گرفتم و بازوش‌ رو چنگ زدم.
خسته و نالان چند قدم عقب رفت:
- برو کنار، بذار برم... خسته‌م کردی، چی از جون من و مهدیار میخوای؟

رو فرش نشست و پیشونی‌شو به زانوهاش تکیه داد:
- من... من نمیتونم، من... بدون اون نمیتونم.

ضجه زد و تو‌ خودش‌ مچاله شد.
بریده بریده حرف میزنه، نفس‌زنان گریه کرد. بهترین فرصت بود، باید راضیش کنم.

جلوی در نشستم‌.
ظاهرم رو خونسرد و عادی نشون دادم.
- نمیخوام‌ مجبورت کنم، واقعاً چاره‌ای جز این کار نداری.

- چرا دارم.

قدمی نزدیک اومد، دستشو رو زمین گذاشت و به حالت التماس نالید:
- تو میتونی من‌و با پسرم بفرستی برم.

#پارت_951صداش تو سرم چرخ خورد. نگاهش نکردم تا بقیه متوجه نشن و آروم سری تکون دادم. چی میخواد بگه؟تا ...


#پارت_953



تا به حال این چنین نگاه منتظر و مُلتمسی ندیدم. تو دلم غوغا شد، بزن و بکوبی که شادم نکرد. من بدون اون مگه میتونم!

آتش دلتنگی‌هامو با دیدنِ گاه و بیگاهش تو حیاط و غذاخوری کنترل میکنم. با خواب‌های رنگارنگ و... اگه اون بره دیگه امیدی به زندگی ندارم.

- تو دکتری، چطوری میتونی تو این وضعیت این همه مریض رو ول کنی و بری؟ وجدانت چی میگه؟

ناباورانه سری تکون‌ داد.
- تا کی خودم رو فدای این و اون بکنم، برام هیچی مهم نیست به غیر از مهدیارم. بگو یکی دیگه رو از مرکز بفرستن.

- هیچ دکتری تو کشور پیدا نمیشه، همه دارن تو بیمارستانا با این ویروس میجنگن، کسی نیست که بیاریمش جای شما، اگه بخوای بری، پس فرقی بین تو و اسفندیاری نیست.‌.. درضمن مدت محکومیتت هنوز تموم نشده، تو حبس ابدی.

شونه‌هاش لرزید:
- لعنت به همه‌تون.

صورتش خیس بود. با خشونت اشک چشماش رو گرفت:
- خیلی بی‌رحمی، هیچ وقت نخواستی من‌و درک کنی.

درکش تو این وضعیت به نفعم نبود.
- میدونم دو راهیه سختیه، باید یکی رو انتخاب کنی... مهدیار اینجا باشه و تو خطر یا اینکه برگرده پیش پدرش، البته با نامه‌ای که براش مینویسی و همه چیز رو توضیح میدی.

قدم اومده رو برگشت. قدم رفته رو جبران کردم.
- خوبه فکر همه‌چی رو هم کردی.
پوزخندش کش اومد‌. شونه‌هاش لرزید با خنده‌ای عجیب:
- قطار، نامه، پدر مهدیار، نجمه و بلقیس... براوُو.

باید براش‌ توضیح بدم.
رفتم کنارش، تقریباً هُلم داد کنار و در رو باز کرد و رفت. بیرون‌ کولاک بود و برف تو هوایِ نمازخانه پر کشید.

سرشو تو یقه‌یِ پالتوش فرو‌ کرد و به طرف آشپزخانه رفت... داره میره پیش مهدیار.
کاش قبول کنه و دل از پسرش بِکنه... قبول دارم سخته ولی مجبوره.

برگشتم پیش حاجی و ماجرا رو براش تعریف کردم.
- بهروز کاش این بیماری نبود و اون مادر و پسر رو با هم راهی میکردی میرفتن، اون زن خیلی زجر کشیده... کاملاً مشخصه یه بی‌گناهه، اون یه مادره، بهش حق بده قبول نکنه.

حاجی چند لحظه به گوشه‌ای خیره شد و با تغییر حالتش با هیجان گفت:
- پسر تو خوب کاری کردی که به لیلا این پیشنهاد رو دادی... میدونی دارم به چی فکر میکنم؟

لبهامو ورچیدم، به چی داره فکر میکنه؟

#پارت_953تا به حال این چنین نگاه منتظر و مُلتمسی ندیدم. تو دلم غوغا شد، بزن و بکوبی که شادم نکرد. من ...


#پارت_954



ته چشمای حاجی‌ برقی دیده شد.
- با شناختی که از لیلا دارم مطمئنم اون قبول میکنه تا مهدیار بره، الان بهترین فرصته...

- خوب، که چی؟

- مگه تو نمیگی اینجا موقت هستی و دو سه ماه دیگه برمیگردی؟

- آره خب، ولی این چه ربطی به لیلا داره؟

عصبی از سوال من سری تکون داد و بلند شد و اومد کنارم نشست:
- هر وقت لیلا برا بردن مهدیار جواب مثبت داد تو بگو یه شرط دارم اگه قبول کنی اونوقت اجازه میدم مهدیار رو ببرن... شرطِت هم اینه که با هم عقد کنید.

مثل پسرکان شیطانی، دستی به هم مالید:
- یعنی... یعنی همسر قانونی تو بشه.

صورتمو با خنده نشون داد:
- چرا مثل احمقا آدمو نگاه میکنی!! پسر این یه نقشه است، خود لیلا خانم‌ رو هم در جریان میذاریم...

به خاطر گیجی مخاطبش، ابرویی بالا انداخت:
- اگه اون باهات ازدواج کنه، می‌تونه راحت با تو از اینجا بره بیرون و اونوقت به پسرش میرسه... مثل سجاد و فرناز، مگه نه؟

تازه متوجه منظور حاجی شدم. راست میگه این بهترین فرصت برای خلاصی مادر و پسر از این کمپه.

- خدا رو چه دیدی شاید این دو سه ماه، دل لیلا هم نرم شد و بهت...

ادامه نداد، خودش هم مطمئن نیست.
دل لیلا باهام نرم‌ بشه!! این محال‌ترین محال دنیا بود.

بعدازظهر با اون تعداد از بازنشسته‌ها جلسه داشتم و همه‌ی حرفا رو زدم... تو نمازخانه همهمه پیچید. خنده و گریه‌ی زن و مرد قاطی شد. باور نمی‌کردن، اونایی که به حبس ابد محکوم شدن، حالا به اسم بازنشسته دارن آزاد میشن. همدیگه رو بغل کرده و زار میزدن و به هم تبریک میگفتن.

حواسم رفت سمت نجمه و بلقیس.. مات نشسته و نگاه غمبارشون رو دوختن به صورتم‌.

- بهتره همه‌تون تا فردا هر چی دارین رو جمع کنید و آماده‌ی رفتن باشید، قرار بود دو روز دیگه با قطار برید که امروز خبر دادن فردا بعدازظهر قطار میرسه اینجا.

با ناباوری یکی‌یکی ازم میپرسن که خواب نیستن.

- نه آقا چه خوابی؟ برید دیگه، وقت زیادی نیست ها؟

با اشاره‌ی دست به نجمه و بلقیس فهموندم تا بمونن. ماجرا رو براشون تعریف کردم، هر دو گریه کردن مثل حاجی... حاجی با چشمای سرخ اومد پیشمون. اصرار داشتن که لیلا رو هم باهاشون راهی کنم.

#پارت_955

- ببینید، اون تازه به اینجا اومده، نمیشه که دیگران بمونن و اونو آزاد کنم، درضمن ما اینجا بدون لیلا با این بیماری دووم نمیاریم.


نگاه معناداری به حاجی مچاله کنار بلقیس انداختم. باید مخ اینا رو بزنم تا برن رو‌ مخ لیلا کار کنن.


- این ازدواج به مصلحت خودش و پسرشه. اگه باهام ازدواج کنه، بعد تموم شدن ماموریت میتونم راحت از اینجا ببرمش.


اون نگاه غمزده، حالا جاش رو داده به امید... امید آزادی دختر و نوه‌شون. نجمه قبول کرد تا با لیلا حرف بزنه و اونو راضی کنه. ‏فکر کردن به لیلا حالِ من‌و خوب میکنه... یعنی میشه مال من بشه؟


حاجی میگه:

- اگه بهت بله گفت، قدرش رو بدون... شاید خیلیا خواستن کنارش باشن، اما اون نخواسته.

   

عشق لیلا، پایتخت دلم رو‌ فتح کرده بود و به این اِشغال، دلخوش بودم‌.


____________________


مهدخت


با تحقیرهای گاه و بیگاه اسفندیاری کنار اومدم و به وضعیت ثابت خودم و پسرم راضیم. کارم و زمانش مشخصه و بعد از اتمامِش برمیگردم انباری پیش پسرم.

دوتایی تنها تا شب با همیم... نجمه به شوخی‌ میپرسه تو دلت اینجا، تو این انباری نمی‌پوسه؟


‌نمیدونه دلی برام نمونده تا بپوسه... فقط با صدای نفسای مهدیاره که جوون میگیرم.

وحشتناک‌تر از بوی‌ زغال‌سنگ، آنفولانزای کشنده هست که دامن کمپ رو هم گرفت.


اکثر زنای آشپزخانه و کارگاه گرفتار شدن. با فرار اسفندیاری امیدی برای زنده موندنِ هیشکی نیست. هر کی مبتلا شد، بعد ۳ روز کل ریه‌اش عفونت کرد و دیگه نتونست نفس بکشه. باید به دستگاه ونتیلاتور (تنفس مصنوعی) وصل بشن که اونم نداریم و آخرش مرگ بود. مگه اینکه بَدن و بُنیه‌یِ قوی داشته باشن.


کارگر باربری و جوانه، اولین بیماران بودن که هر دو رو از دست دادم. روی جنازه جوانه افتادم و از ته‌دل زار زدم. زنانی که این مدت با هم بودیم، با هم کار کردیم، با هم گریه کرده و با هم خندیدیم.

معتقدم گریه کردن، مثل خونریزیه... خونی که از روحمون جاری میشه و رنگی نداره.


هر شب با گریه راهی انبار میشم‌. تو دلم آشوبی بود که کسی ازش خبر نداره.

اسماعیلی پیشنهادی داد که ته دلم راضی بودم، اما وحشت تنهایی و فراموشی مانع از این تصمیم میشد... مهدیار نقطه‌ی اتصال من به گذشته بود، به زندگی.

 

قبل از رفتن پیش مهدیار، دوش گرفته و آب نمک قرقره میکنم. وقتایی هم که نبودم و گرسنه‌اش میشد، بلقیس سوپ له کرده و بهش میده‌.

از صبح بهش شیر ندادم... بغلش که کردم حس عجیب همراه با درد به سینه‌هام هجوم آورد و شیرم سرازیر شد و لباسم رو خیس کرد.

من طاقت دوری اونو ندارم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

هفته شش

مهریسان | 43 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز