#پارت_951
صداش تو سرم چرخ خورد. نگاهش نکردم تا بقیه متوجه نشن و آروم سری تکون دادم. چی میخواد بگه؟
تا سر بلند کردم، با نگاه معنادار نجمه روبهرو شدم. زود با احدی و بلقیس اونجا رو ترک کردن و حاجی هم پشت بندشون رفت.
- آقای اسماعیلی اون چهل نفری که قرار بود دو ماه پیش بازنشسته کنید رو یادتونه که؟
با فاصله ایستاده بود و صورتش رو برگردونده به سمت در، موهای پریشون و صورت خسته، نفسش بالا نمیاد.
- بله یادمه چطور مگه؟
خسته به دیوار تکیه زد، موهای پر پشتش رو پشت گوش داد:
- بهتره اونا رو با اولین قطاری که به اینجا میاد بفرستید برن، این ویروس بیشتر بچهها و افراد مُسِن رو درگیر میکنه.
فرکانس ناراحتیش بالا بود.
تو فرستادن بازنشستهها کمی تعلل کردم.
منتظر نامهنگاریهای اداری بودم وگرنه باید دو ماه پیش میرفتن.
- باشه یه قطار دو روز دیگه برامون دارو و غذا میاره، با همون راهیشون میکنم.
دست برد سمت دستگیره که گفتم:
- ولی این وسط یه مشکلی هست.
چند تار موی سفید میون مشکیهای زیباش به چشم اومد. سرشو برگردوند سمتم ولی به زمین نگاه کرد و پرسید:
- چه مشکلی؟
کمی نزدیکش رفتم، شونهمو به دیوار تکیه داده و بهش نگاه کردم.
- مهدیار؟
از دیوار فاصله گرفت و طرفِ در رفت.
- لازم نکرده نگرانش باشید، حواسم بهش هست.
به سرعت خودمو رسوندم به در و دستمو گذاشتم روی دستگیره تا نتونه بازش کنه.
- لطفاً برید کنار، این چه کاریه میکنید؟
- خودت میگی بچهها رو گرفتار میکنه،
مهدیار مگه بچه نیست؟ اون بدنش ضعیفه، ریههاش خرابه... خدای نکرده اگه اون بچه آنفولانزا بگیره.
یک آن آوار شد، سُر خورد و نشست روی زمین... اُبهت پوشالی.
جز خستگی و ناامیدی چیزی دیده نمیشه، دلم به حالش سوخت.
- درسته مهدیار تو انباره و یکی از دخترا ازش مراقبت میکنه، اما خودت که هرازگاهی بهش سر میزنی، اگه تو هم آلوده بشی اونم گرفتار میکنی.
ماسکشو کشید پایین، از دیدنِ لبای خشک شده و چاک خوردهش حالم خراب شد... رد ماسک، صورتش رو زخمی کرده. دست برد به یقهی بلوزش و کمی پایین کشید تا بتونه نفس بگیره.
#پارت_952
- این فکر که اونم آنفولانزا بگیره، مثل خوره افتاده تو جونم، دارم دیوونه میشم از فکر و خیال.
اشک شفافی رو گونهاش راه باز کرد و لرزان رو دستش افتاد، دلم لرزید.
مظلومانه گریه کرد.
- خودم بیشتر از همه نگرانِشَم، چارهای ندارم... میدونم بالاخره یه روز گرفتارِ این ویروس میشم و اون بچه رو هم آلوده میکنم، خدا خودش بهم رحم کنه.
جرقهای تو مغزم زده شد.
پلکی زد و اشک دیگری از چشمش رو گونههاش روون شد... کنارش رو زانوهام نشستم. فاصلهای با هم نداریم.
- من... من فقط یه راه حل به نظرم میرسه.
تو صورتم دقیق شد، امیدوار کمی جابهجا شد و منتظر نگاهم کرد.
- من میتونم مهدیار رو با اون چهل نفر که قراره دو روز دیگه اینجا رو ترک کنن، بفرستم بره.
از حرفام چیزی نفهمید با تعجب باز نگاهم کرد.
- آنقدر خستهام که نمیفهمم چی دارین میگین؟
- گفتمکه مهدیار رو با بلقیس و نجمه راهی کن بره، بره پیشِ پدرش.
قیافهی متعجبِش با پوزخند تلخی تغییر کرد، به سرعت بلند شد.
همراهش بلند شدم و روبهروش ایستادم.
از وجناتش خستگی میباره.
جملهام زیادی بودار بود.
عمیق و پر درد و پر از ناراحتی نگاهم کرد. در آنی حمله کرد سمتم، صدای دندون قروچههاش رو میشنوم.
با کف دستاش محکم کوبید رو سینهام:
- تو چی داری میگی؟ من بدون پسرم یه لحظه هم نمیتونم دووم بیارم، اون پسر منه... نمیذارم تو براش تصمیم بگیری.
بلند شد که بره، جلوش رو گرفتم و بازوش رو چنگ زدم.
خسته و نالان چند قدم عقب رفت:
- برو کنار، بذار برم... خستهم کردی، چی از جون من و مهدیار میخوای؟
رو فرش نشست و پیشونیشو به زانوهاش تکیه داد:
- من... من نمیتونم، من... بدون اون نمیتونم.
ضجه زد و تو خودش مچاله شد.
بریده بریده حرف میزنه، نفسزنان گریه کرد. بهترین فرصت بود، باید راضیش کنم.
جلوی در نشستم.
ظاهرم رو خونسرد و عادی نشون دادم.
- نمیخوام مجبورت کنم، واقعاً چارهای جز این کار نداری.
- چرا دارم.
قدمی نزدیک اومد، دستشو رو زمین گذاشت و به حالت التماس نالید:
- تو میتونی منو با پسرم بفرستی برم.