پارت_931#
مهدخت
تکه پارچهای پیدا کرده و انگشتمو بستم.
- بلقیس خانوم لطفا صبحونهی رئیس و دکی جدید رو بفرستین درمونگاه.
بلقیس با حرص خندید و لب به دندون گزید:
- پس دُکیِ جدید، خانومه!!
فرناز لقمهی عسل رو زود دهنش گذاشت تا کثیفکاری نکنه:
- آره بابا، یه تیتیش مامانیه که نگو!
چه زود برام جایگزین انتخاب کردن!
بین خودمون باشه، دلم گرفت که دیگه تو اون درمانگاه نیستم.
نو که اومد به بازار ...کهنه میشه دلآزار.
احدی با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند. بغلم کرد. به سر و وضعم نگاهی انداخت و موهام رو داد پشت گوشم. میدونم وضعیت مرتبی ندارم، چه میشه کرد.
- رئیس گفتن شما هم بیاین یه گزارش کلی به این خانوم دکتر از ما بهترون بدین.
با دیدن لب و لوچهی آویزون و اَداش، ناچار خندیدم و کنار زدمش:
- اینجا کار دارم، بعداً میام.
دیروز توی دفتر کار اسماعیلی، با سجاد عقد کردن. نجمه و بلقیس هم بودن.
خیلی اصرار کرد منم برم، ولی گفتم دیگه پا تو اتاق رئیس نمیذارم.
- بازم تبریک میگم، خوشبخت بشی عزیزم.
- اسمش سجاده.
به پهلوش زدم:
- میدونم بابا، انگار من معرفیش کردما.
تازه متوجه مهدیار شد، سرش رو بوسید.
- بذار کارم تموم بشه، حتماً میام... تو برو.
بلقیس سینیهای صبحانه رو پروپیمون کرد.
- شما دو تا صبحونه رو اینجا میخورین؟
احدی سینی صبحانهی خودش رو برداشت:
- من برم اونجا، لازمه باشم.
با ناز راه میره. ناز و عشوه جزء جداییناپذیر زن جماعت بود، بیچاره سجاد... کی میکشه این همه ناز رو؟
از لحاظ عقلی خیلی بزرگ شده، شاید یکی از خاصیتای عشق این باشه.
قدیمیا میگن: آدم عاشقِ مجنونِ، عقل نداره، دلش براش تصمیم میگیره.
حتمی همون قدیمیا با دیدنم به شونهام بزنن و بگن: نگفتیم عاشقا عقل ندارن، بیا یکیش اینو حال و روزش.
کمی نون وپنیر خوردم و بچه رو به یکی از دخترا داده و رفتم درمانگاه. خدا کنه اسماعیلی اونجا نباشه.
پردهها رو کشیدن و داخل درمانگاه معلوم نیست.