پارت_927#
- یه درصد هم احتمال بدیم آره من و حاجی درمورد شما توافقاتی داشتیم و به شما نگفتیم، میتونستی بعد از جلسه تنها باهام حرف بزنی. مطمئن باشین اگه تو خلوت بهم فحش میدادین با سیلی تو صورتم میزدین انقدر ناراحت نمیشدم که حالا هستم.
هنوز پریشان سرش پایینه.
- ما به ترحم نیاز نداریم، کاش قبل اینکه بیاین اینجا و معذرتخواهی کنید یه کم به کاری که باهام کردین و آبرویی که ازم بردین فکر میکردین.
صدای در سینما اومد. زنان و مردان با خنده و شب به خیر از هم جدا شدن.
- خواهش میکنم، برید دیگه.
از تخت کنده شد و اومد جلو:
- ولی من خیلی حرف برای گفتن دارم.
انقدر نزدیکم بود که گرمای نفساش رو گونههام پاشید.
- باشه... هر چی گفتی درسته، اما... اما حالا که شناختمت، تازه فهمیدم تو همونی هستی که با دیدنت زندگی میتونه بازم قشنگ باشه.
هاج و واج و با دهن باز، بهش زل زدم.
منظورش چیه؟ اینم بازی جدیدشه؟
چند سانت با هم فاصله داریم.
در خوابگاه باز شد و چند زن با بگو بخند اومدن تو... صدای قدماشون نیومد، به جاش صدای پچپچ بالا گرفت.
مهم نیست، همین که حرفامو بهش گفتم کمی حالم بهتر شده... خالی شدم. قایم کردن ناراحتی، از خود ناراحتی دردش بیشتره.
- برو... خواهش میکنم، خیلی خستهام.
صدای ِقدماش هر لحظه دورتر میشه.
با شونههای افتاده و شالی مچاله تو دستش.
نمیدونم نماز رو چه جوری تموم کردم؟ زودتر از بقیه به تخت پناه بردم. زنها به نجمه گزارش دادن چی دیدن؟ منم گفتم که اسماعیلی برای سرکشی اومده...
نجمه کمی کنار مهدیار نشست، وقتی نتونست بیدارش کنه، برگشت رو تخت خودش.
شب مهدیار چند بار بیدار شد و گریه کرد، از خواب پریدم و بهش شیر دادم تا همخوابگاهیامو بیدار نکنه و ناراحت نشن.
بچه رو به اولدوز سپردم و کهنهها رو برداشتم و رفتم حموم. ناراحت نیستم؛ برای پسرم، پارهی تنم این کارا رو میکنم. کهنهها رو پهن کردم رو میلههای تخت تا خشک بشن... تو بچهداری استادی شدم.
دیگه صبح شده و کارگرای آشپزخونه زودتر از بقیه باید برن سر کار. مهدیار رو طبق معمول به پشتم بسته و کنار دیگران تو سینی صبحانه کره و مربای قالبی و نون و پنیر میذاشتم.عجله داشتم و موقع کار، انگشتمو با کارد بریدم. آخم بلند شد. عمیقه و خونش بند نمیاد.
اینم ازرمان که تااینجاگذاشته بود😃