2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17683 بازدید | 1535 پست


پارت_912#  




صبح با بیماری که درگیرم کرد، چشم باز کردم.

داروهایِ قبلی رو تو کِشویِ پاتختی قایم کرده و مثل جنازه رو تخت افتادم، وقتی دستایِ سردشو رو سرم گذاشت، به خدا قسم که دردم کمتر شد. اون یه جادوگر بود و باید ازش فاصله بگیرم.‌


انقدر حواسِش جمع بود که عینکمو از رو چشمام‌ برداشت و کفشامو درآورد، واقعاً یه فرشته‌ی شیطانی بود.


با گرمای دستی که رو دستم افتاد از خواب بیدار شدم، حرکتی نکردم. کنار تختم خوابیده بود.. مثل من شب نتونسته بخوابه که این وقت روز اینجا خوابش برده و ازم پرستاری کرده!


تیشرتی خوشرنگ تنش کرده، پوستی به سفیدی برف داره... به خون نهیب زدم و بلند شدم. پالتوشو انداختم‌ روی بدنش.


وقتی بلند شد بره، دلم میخواست بیشتر کنارم‌ بمونه. حتی اگه شیطان هم باشه، یه شیطان دوست‌داشتنیه. عقل و دل درحال جنگ بود و این وسط من واقعاً نمیدونم چیکار کنم؟

احمق تو‌ برای کار اومدی، سرطان داری، اونو نمیشناسی کیه، چیکاره است؟


بالاخره مُچش‌ رو گرفتم. من‌و دست به سر کرد تا نقشه‌اش رو عملی کنه. گوشی به دست، گرفتمش. معلوم نیست میخواست به کی زنگ‌ بزنه؟ به یکی از هزاران معشوقه‌اش... نقشه‌اش چی بود؟

میخواستم بگم گمشو بیرون‌.

خودش فهمید اوضاع خوب نیست و دیگه نمیتونه گولم بزنه.


ولی نظر حاجی با من فرق داشت.

می‌گفت آدم شناسه، خوب و بد آدما رو میشه از نگاهشون فهمید. عجب مرد ساده‌دلی بود.


حاجی میگه: آدمای خوب رنج بیشتری میکشن، چون از رنج دیگران هم رنج میبرن. تو غذاخوری مردا و زنا میان کنارش و ورقه‌ی قرص رو نشونش میدن تا بازم دستور مصرفش رو بهشون بگه. اگه خانوم باشه باهاش دست میده و با لبخندی به پهنای صورتش همه چیز رو براش توضیح میده و اگه مرد باشه به احترامش از جا بلند میشه و دست به سینه باهاشون حرف میزنه... اون حتی با مردا دست هم نمی‌ده بهروز. این دختر با بقیه فرق داره، زیر سایه‌ی پدر و مادر بزرگ شده، اصالت از رفتار و حرف زدنش میباره.


اگه انقدر خوبه پس اینجا چیکار میکنه؟

حاجی بدون رودروایسی بهم پیشنهاد داد که به لیلا فکر کنم. میگفت شما دو تا رنج کشیده هستین و مرهمی بر دردهای هم میشین.


- حاجی من حتی نمیدونم اسم واقعیش چی هست؟ اون وقت بهش فکر کنم!؟


دروغ میگم، خیلی وقته ذهنم رو درگیر خودش کرده. ولی با رو شدن مُچش، شاید عقل دیوانه‌ام کمی به خودش بیاد.
پارت_913#



شبی که با حاجی برای صرف چایی به درمانگاه رفتیم، با شنیدن گریه‌ی مهدیار بهم پیشنهاد داد برم و مهدیار رو بیارم.
کاراش قابل پیش‌بینی نیست. یه روز بهم میگه نزدیک پسرم نیا، یه‌ بار دیگه...!!
این دختر خیلی مشکوکه، اصلاً قابل اعتماد نیست. هر چند که خوب باشه و برای زندانیان مادر تِرزا... ولی من‌و نمیتونه خام نگاه زیبا و محبتایِ بی‌منتش بکنه.

مهدیار رو که بغلم گرفته و برگشتم اتاق، حاجی و لیلا رو درحال پچ‌پچ دیدم. دیگه مطمئن شدم که لیلا تو جریان خواستگاری هست و با حرفا و لبخندی که به حاجی زد جوابش مثبته.

لیلا اون شب حال عجیبی داشت، از زندگیش گفت، از فراموش شدن و اینکه تو این دنیا کسی دنبالش نیست تا بفهمن زنده است یا مرده؟ انگار میخواد بهم حالی کنه، کسی مانع ازدواجش نیست و میتونم قدم پیش بذارم. نگاهش رو ازم نمیدزده، بعضی وقتا لبخندی روی لباش میومَد.
تو خونه‌ی داماد خبری نیست،‌ تو خونه‌ی عروس تا‌ پاتختی‌ رفتن.

حاجی نباید بدون اجازه‌ی من باهاش درمورد ازدواج حرف میزد...
- فکر کنم خانوم دکتر هم بهت نظر داره، ندیدی چطور نگات میکرد!

کاش همون لحظه به حاجی میگفتم که بهش‌ مشکوکم و اون آدم قابل اعتمادی نیست ولی لال شدم و نگفتم.

فکر لیلا از مغزم خارج نمیشه، چرا اینقدر تو رفتارش شُل کن سفت کن درمیاره؟ خیلی مشکوک میزنه. با دست پس میزنه با پا پیش میکشه، نکنه مردای‌‌ دیگه‌ای‌ رو هم همینطوری بازی‌ داده و نهایتاً سر از اینجا درآورده؟ چه بلایی سرشون آورده که حتی اسمشم  رو هم نمیبرن، یا بیان دنبالش؟
اصلاً پدر واقعی اون‌ بچه کیه؟

تو خواب نوشین رو دیدم،‌ میثم تو ساحل شن‌بازی میکنه و نوشین هم پیراهنی گلدار و بلند پوشیده، باد دامنِش رو به بازی گرفته. دستِ‌شو سایه‌بان چشماش کرده و به دریا خیره شده.
به آرومی دستامو از زیر بازوهاش بردم‌ جلو و تو بغلم محکم گرفتمش و رو هوا بلندش کرده و چند بار دور خودم چرخوندمش.
جیغ زد: بهروز تو رو خدا ولم کن، سرم گیج میره.

میثم هم پرید بغلم و یه دل سیر بوسیدمش. با صدایِ لیلا مجبور شدیم از هم جدا بشیم. نوشین از رو زمین بلند شد، خاکِ لباسش رو گرفت: بهروز این کیه؟

لیلا تو یه پیراهن زیبایِ کوتاه که نیم متر
نمیشد جلومون وایساده. آرایش غلیظی داره و کمی از دُمِ موهاش رو که بالای سرش جمع کرده، دورِ انگشتش بازی میده. با صدایِ بلندی خندید... به نوشین نگاه میکنم که با گریه ازم دور میشه، میثم رو بغل کرد و با هم زدن به دریا.

با فریادی بلند از خواب بیدار میشم.
این چه خوابی بود که من دیدم؟


پارت_914#  




صبح به هر بهانه‌ای بود همه رو تو اتاق جمع کردم تا خواستگاری حاجی از لیلا تو کمپ دهن به دهن نچرخیده، باید همه چیز رو فیصله بدم. آش نخورده و دهن‌سوخته یعنی من.


تصمیم گرفتم تا به همه بفهمونم من برای سرو سامان دادن اومدم و چشمم دنبال زنان زندانی اینجا نیست. قلبم بیخود می‌کنه با دیدنش ضرب بگیره... بعد مدتی اونم می‌فهمه لیلا آدم عاشقی کردن نیست.


اگه حاجی و دیگران برام نقشه کشیدن، همه چیز رو خراب میکنم. نوشین تو خواب بهم فهموند ذات این دختر خرابه و این شرم و حیابازیاش نقشه‌ است.


دیدنِ پچ‌پچ حاجی و لیلا من‌و مصمم کرد، بازیچه‌یِ دست اونا نمیشم.

اگه مرکز بفهمه من با یکی از زندانی‌ها سَر و سِری دارم دیگه هیچ فرقی بین من و کشمیری نمیذارن. اون اگه دختر خوبی بود که صیغه نمیشد.


_____________


مهدخت


طبق روال هر پنجشنبه همه جمع شدیم اتاق رئیس برای جلسه‌ی کاری. احدی هم تو جلسه بود برای همین نجمه، مهدیار رو به یکی از معاوناش سپرد.


اتاق اسماعیلی از بوی عطرش پر‌ شده. به قول بلقیس، به هوا پیس پیس کرده.

کمی از فکر و خیال درباره‌ی خانواده‌یِ اسماعیلی بیرون اومدم، خوب هر کی یه سرنوشتی داره... مثل خودم، کی فکرشو میکرد شاهدخت کشور سر از اینجا دربیاره؟


درمانگاه نزدیک ساختمون اداری بود. پالتو رو تنم کرده و موهامو جمع و پشت سرم بستم، شال رو دور گردنم انداختم و زدم بیرون.


هنوز جلسه شروع نشده، کنار حاجی نشستم. آروم از دخترش حرف میزنه و از شیرین زبونیاش میگه و هر دو می‌خندیم.


- دخترم بعد جلسه میخوام درمورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.


سری تکون داده و چشمی گفتم. حتمی در مورد احدی و اون سرباز سجاد میخواد حرف بزنه.


نجمه و بلقیس و احدی کنار هم نشستن، احدی با آب و تاب از سجاد حرف میزنه. فکر کنم قراره به زودی با هم عقد کنن.


با تک سرفه‌ی اسماعیلی جلسه رسمی شد.

از کارایی که تو اون یه ماه انجام داده  گفت. به طرف اونا نگاه کرده و حرف‌ میزد، اما از من و حاج نگاه میدزده‌.


بعد تموم شدن حرفای رئیس، حاجی هم از خدماتش تشکر کرد و از نمازخونه و سینما گفت.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


پارت_915#  




- من چیز خاصی برای گفتن ندارم، خداروشکر هر روز مریضام کمتر از دیروز میشن.


همه خندیدن و حاجی خداروشکری گفت.

نجمه طبق معمول مشغول پذیرایی بود و احدی هم مشغول نوشتن صورتجلسه.

بلقیس کنار پنجره وایساده و با فلاکس برای همه چایی خوشرنگ و خوش‌بو می‌ریزه. تازگی‌ها پای گل‌محمدی هم تو آشپزخانه‌اش باز شده، امروز هم از این معجزه‌ی بهشتی بی‌نصیب نبودیم.


بوی گل محمدی با بخار چایی توجهم را جلب کرد و زل زدم به حرکات بلقیس:

- پس‌ کی تموم میشه، دلم از این چایی میخواد.


حاجی یواش نجوا کرد:

- مثل اینکه از بوی چای همه مست شدیم، قیافه‌ها رو نگاه کنید.


با دیدن چهره‌ی نجمه و احدی که مثل من، مات کارای بلقیس بودن، هر دو خندیدم.


- خانوم دکتر

همه‌یِ سرها برگشت سمت اسماعیلی.


- بله بفرمائید.


پشت میزش جابه‌جا شد. دستاشو تو هم گره کرد، امروز ساعت نبسته بود. تو چشمام زل زد، احساس بدی تو چشماش دیدم، ترسیده و آب دهن‌مو قورت دادم.


- حاجی هر قولی به شما داده از طرف خودش بوده نه من.


حاجی پرید وسط حرفش:

- بهروز من هنوز حرفی بهشون...


دست‌شو بالا برد و نذاشت حاجی حرفی بزنه:

- حاجی بذار رُک و پوست‌کنده بگم تا خانم دکتر برای آینده‌اش برنامه‌ریزی نکنه. من فعلاً قصد ازدواج ندارم!! اونم با زنی که هیچ گذشته‌ای نداره و راست و دروغ حرفاش معلوم نیست.


هاج و واج همه به هم نگاه میکردن.

تو سرم سوت میزنن، فقط سوت... خالی بود خالی.

تو چشمای اسماعیلی زل زدم، باورم نمیشه مخاطب اون حرفا من باشم!! فکر کردم داره باهام شوخی میکنه.

- چی؟


توپید:

- همین که گفتم...


به زحمت بلند شدم. کمر و پاهام نای نگهداشتن بدنم رو ندارن... من که پوست و استخون بودم، پس چرا انقدر سنگین شدم. کاش بتونم تا دم در برم، فقط میخوام از اون اتاق فرار کنم.


هوای اتاق سنگین بود... احدی، نجمه و بلقیس بهم چشم دوختن و حتی پلک هم نمیزنن. احساس کسی رو داشتم که متهمش کردن به دزدی، اما روحش خبر نداره. تو اون چند ثانیه‌ی جهنمی آبی تو دهنم نموند و زبونم چسبید به سقف دهنم. کاش یکی درکم‌ کنه و از اون جهنمی که اسماعیلی ساخته، نجاتم بده.
پارت_916#



انگار کسی نمی‌خواد تکون‌ بخوره. همه مات و با چشمانی گرد و نگاهی نگران، نظاره‌گر منی هستن که دارم از هم می‌پاشم. دستمو به لبه‌ی صندلی احدی گرفتم تا نیفتم.

- خجالت بکش بهروز، این چه کاری بود کردی؟

صداها رو گنگ و نامفهوم میشنوم. حوض نگاهم پر شد، طوری که دستگیره‌ی در رو نمیتونم ببینم.

بدونِ اینکه برگردم سمتشون، زمزمه‌ کردم:
- من انقدر تنهایی دارم که از پسِ عشق و عاشقیِ کسی برنمیام‌... شاید انقدر که میل به درک شدن دارم، میل به دوست داشته شدن نداشته باشم.

از درون پاشیدم، دستای لرزونم گواه اون بود:
- ازتون توقع ندارم درکم کنید، اینجا همه به اندازه‌ی نیازشون من‌و درک میکنن... شما هیچ نیازی به من ندارین، پس اجازه نمیدم درمورد من قضاوت نابجا بکنید.

به زحمت در رو باز کردم و خودمو انداختم تو راهرو... در رو بستم و بهش تکیه زدم و چند نفس عمیق کشیدم تا قلبم دوباره بزنه.

صدایِ حاجی بلندتر شد:
- خانم دکتر روحش هم از ماجرا خبر نداره. لازم بود پیش بقیه سکه‌ی یه پولش کنی؟

از در کنده شده و به راه‌پله رسیدم. به نرده‌ها تکیه زدم و سُر خوردم پایین. تو اون سرما که شیشه‌های راهرو یخ بستن، عرق روی پیشانی‌ام نشست. مجبور شدم برای حفظ تعادل رو پله‌ی آخر بشینم.

از ماجرای چند دقیقه‌ی پیش چیزی سر درنیاوردم. غرورم جریحه‌دار شد، نجمه و بلقیس و احدی پیش خودشون چه فکری میکنن مهم نیست. مهم نیست بقیه درموردم چی‌ بگن؟ بگن داشته برای اسماعیلی تور پهن میکرده تا شکارش کنه... برام مهمه که اسماعیلی و حاجی درمورد من چه فکری کردن و چی گفتن و چه تصمیمی گرفتن که نتیجه‌اش شد این فضاحتی که به بار اومد؟

شاید گناه از من باشه! شاید منِ احمق رفتاری کردم که اونا رو به شک انداخت.
همیشه حواسم بود... حواسم‌ بود که حد و حدود رعایت بشه، حواسم‌ بود که سعید در قلبم حفظ بشه هر چند که فراموشم کرده.

از رو پله بلند شدم، اشکام صورتمو‌ شست. انگار با هم مسابقه گذاشتن.
این حقم‌ نیست، حق کسی که از جان و دل برای این کمپ‌ مایه گذاشت. حقم‌ نبود که اسماعیلی به چشم‌ یک‌ زن فرصت‌طلب نگاهم کنه... بهم بگه زنی که گذشته نداره.

لعنت به پدرم، لعنت به سعید، لعنت به خودم.
نگهبان در رو برام باز کرد و با تعجب نگاهم کرد... بدون پالتو و شال‌گردن زدم بیرون.
- خانم دکتر حالتون خوبه؟

جوابش رو ندادم. پام به لبه‌ی در گیر کرد و با صورت افتادم تو برفا.


پارت_917#  




سردی برف تو کل صورتم پخش شد،‌ کاش تو اون برفا حل بشم. کمکم کرد و بلندم کرد. با بهت چندباری صِدام زد و جوابی نشنید.


پوزخندِ مسخره‌یِ بی‌جونی زدم و هِـی آرومی، از بین لبای لرزونم بیرون پرید. حتی نتونستم ازش تشکر کنم.


نمیدونم چه جوری خودمو به درمانگاه رسوندم. پشت در روی زمین نشستم، اشک چشمام تمومی نداره. دردی تو معده‌ام پیچید، خودمو انداختم تو دستشویی و چندبار بالا آوردم.


برگشتم اتاق، بلاتکلیف اون وسط وایسادم و نمیدونم چیکار کنم؟ چشمم به چمدون زیر تخت افتاد. وسایل چندانی ندارم، همه رو چپوندم تو چمدان کهنه.

برش داشتم، انقدر سنگین نبود اما نتونستم نگهش دارم و با عصبانیت و داد انداختمش گوشه‌ی اتاق.


رو تخت نشستم، صورتمو با دستام پوشوندم و گریه‌مو رها کردم. خُرد شدنِ خودم‌ رو به چشم دیدم.


نجمه دستشو رو سرم گذاشت:

- بمیرم برات، آروم بگیر مادر.


- بذار گریه کنه تا دلش خالی شه.


بلقیس هم بود.

نچ نچی کرد و زیر لب گفت:

- واقعاً این مرد پیش خودش چی فکر کرده؟ که لیلا با دیدنش، زود دست به کار شده تا گولش بزنه و مال خودش بکنه؟ مگه چه تحفه‌ای هستی حالا؟ مردک دیلاق و لاغرمُردنی.


از نگاه کردن تو صورت اونا خجالت میکشم.

- نجمه خاتون.


- جان نجمه، بگو مادر!


- تو خوابگاهت برای من و پسرم جای خوابیدن داری؟


کمی مکث کرد:

- یکی برات پیدا میکنم. اما لیلا پسرت ریه‌اش خرابه، چطوری؟


حرفشو نیمه‌تمام گذاشتم:

- اشکال نداره مرگ واسه ما دو تا بهتر از زندگی تو این کمپِ نفرین شده است.


- زود تصمیم نگیر لیلا جان.


اشکامو پاک کرده و چمدون رو از گوشه‌ی اتاق برداشتم. رو به بلقیس کردم:

- به رئیس بگو به فکر یه دکتر جدید باشه، من دیگه کار نمیکنم... اگه اجازه بدی میام پیش خودت.


مثل نجمه صورتش از اشک تر‌ شد:

- باشه بهش میگم... مُرده شورش رو ببرن.
پارت_918#



از درمانگاه خارج شدم. با گوشه‌ی چشم دیدمِش که داره از پنجره نگاه میکنه، دلم نمیخواد دیگه تا آخر عمرم ببینمش.

خیلی تلخه که نتونی از خودت دفاع کنی... تلخ مثل آخرین‌ بادوم تو مشتت، که میذاری دهنت، اما آنقدر تلخه که باعث میشه طعم شیرین و دوست داشتنی بادومای قبلی از بین بره.

کم‌کم داشتم نرم میشدم تا بهش از خودم بگم. از گذشته‌ام، به خیال اینکه شاید کمکم کنه. خوب شد اعتماد نکرده و خودم رو معرفی نکردم. به قول مریمِ خدا بیامرز: اعتماد نکردن به خیلیا مثل صدقه دادنه، هفتاد نوع بلا رو دفع میکنه...

با قدمهای تند سمت خوابگاه رفتم... خدا کنه کسی از ماجرا بویی نَبُرده باشه. اون ساعت کسی تو خوابگاه نیست، نجمه پشت سرم اومد و چمدون رو ازم گرفت:
- بیا اون تَه یه تخت خالی هست... برات پتو هم میارم.

- نجمه مهدیار رو به کی سپردی؟

تخت زوار دررفته رو جابه‌جا و کمر راست کرد و دستی به موهاش کشید:
- سپردم بلقیس بگیرتش بیاره اینجا... الان دیگه اون طفل معصوم هم گشنه است.

دو تا پتو از انبار آورد و پهن کرد روی تخت، بازم برگشتم سر جای اولم. گرمای خوابگاه خوب بود ولی بوی زغال‌سنگ سردردم رو بیشتر کرد.

بلقیس با مهدیار برگشت، تا منو دید خودشو انداخت بغلم، حسابی گرسنه بود. نجمه و بلقیس پُر از حرف بودن... پر از سوال.

- بعد رفتن تو حاجی، اسماعیلی رو شُست و انداخت رو بند.

بلقیس برای تایید حرف نجمه ادامه داد:
- حاجی به رئیس گفت عجله کردی، قرار بود بعد جلسه باهاش حرف بزنم اگه مایل بود بهت اطلاع بدم.

آهان، پس این طور!! من فکر کردم میخواد درمورد احدی و سجاد باهام حرف بزنه.

نجمه گردنی تاب داد و با حرص آشکاری تو صداش ادامه داد:
- حاجی‌ گفت تو لایق این دختر نیستی، باید تو تنهایی خودت بمیری.

نجمه با آب و تاب ماجرا رو تعریف میکنه، فکر کرده با شنیدن توپ و تشر حاجی دلم خنک میشه.

- حاجی بدون ملاحظه‌ی ما باز بهش‌ توپید، گفت دیشب وقتی از اتاقش اومدیم بیرون، بهت نگفتم به خودت و قلبت یه فرصت بده و کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باش. من‌و باش که برا کی آستین بالا زدم!! خوب میمُردی همون دیشب بهم میگفتی که نمیخوایش چرا پیش جماعت آبروش رو بردی؟


پارت_919#  




آخرشم سرش داد کشید و گفت:

- درسته شکستن دل و بردن آبرو پیگرد قانونی نداره ولی مطمئن باش پیگرد الهی داره.


مستأصل نگاشون کردم:

- بسه دیگه.. خواهش میکنم.. برام هیچی مهم نیست، سرم خیلی درد میکنه، اگه اجازه بدین یه کم بخوابم.


مهدیار و روی تخت گذاشتم و کنارش دراز کشیدم، برگشت و به شیرخوردنش ادامه داد.


اون دو تا تازه شارژ شدن و منم شارژ تموم کردم.

بلقیس آروم لب زد:

- باید اسماعیلی رو میدیدی، از کرده‌ی خودش پشیمون بود. به حاجی توپید گفتم مثل قضیه‌ی خواهر زنت باشه که سر خود رفتی جلو و اون قضایا پیش اومد.


نجمه تشری به بلقیس زد:

- بسه دیگه، کاریِه که شده‌... پُرچونگی نکن، بذار یه کم بخوابه.


پتو رو کشید روی هر دومون.

- مواظب بچه باش خفه‌اش نکنی.


چشمام رو بستم.

اونا نمیدونن روزی چندبار خداروشکر میکنم که تو این شرایط کنارم هستن.

دستای کوچیک پسرم، برام حکم پشت و پناه رو داره. عاشق مژه‌هاشم، چشمای عسلی و نگاه زیباش، خنده‌هاش، بوی خوش شیری که میده، بوی تنش که میمونه تو مغزم و پاک نمیشه. عاشق موهاش که حالا پرپشت‌ شده و مشکی، مثل موهای باباش.


ابروهای نازکش، نرمی لپاش، خاص بودنش و احساس تعلق بی‌حدی که بهش دارم. دیگه با داشتن اون احتیاجی به کسی ندارم برای دلخوشی قلبم.


نجمه و بلقیس رفتن تا به کارای عقب افتاده‌شون برسن. راحت شدم... پیششون خجالت می‌کشم. هر چی میکشم از سادگی خودمه! آخه بیشعور به تو چه که خانواده‌اش چی شدن و کجان؟ چرا باید اون وقت شب دعوتشون کنی برای چای؟


یه روز بچه رو از بغلش میکشی و یه روز دلت به حالش میسوزه میندازی بغلش، منم بودم‌ پیش کس و ناکس خرابت میکردم تا عوض اون حرفا و نیش و کنایه‌ها رو درآرَم.


با سرو صدایِ زن‌ها از خواب بیدار شدم‌. چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. کاش کسی یه لیوان چای بده دستم.

همه‌شون دورم جمع شدن، صداشون مثل مته جمجمه‌ام رو پاره میکنه... خدا نکنه یکی اینجا ضایع بشه، به دقیقه نکشیده همه خبردار میشن و چوب حراج میزنن به همه‌چی.


دیگه نمیشد کاریش کرد، باید با این داستان سرایی‌ها سر کنم. رو تخت نشستم، مهدیار دستِ کی بود خدا میدونه. از این به بعد باید به این چیزا عادت کنم، از خدا خواسته یکیشون یه لیوان چای داغ برام ریخت و آورد... تازه نبود اما چسبید.

تختم کنار دیوار بود، عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.
پارت_920#



یکی کنارم نشست:
- لیلا به اسماعیلی گفتم که دنبال یه دکتر باشه، تو دیگه اونجا کار نمیکنی.

غذایی رو که آورده، زیر و رو میکنه تا خنک بشه. کوکو سبزی... وقتی باردار بودم،‌ خیلی هوس‌ کردم اما دریغ از یه لقمه... حالا به لطف مِستر اسماعیلی هفته‌ای یه بار کوکوسبزی داریم.

بلقیس تو این‌ یه سال چقدر پیر شده؟ اون حرف میزنه و من به چین و چروک اضافه شده روی پیشونیش، کنار چشماش و نخ‌های سفیدی که لای موهای سیاهش خودنمایی میکنه، چشم دوختم.

- لیلا رئیس وقتی فهمید دیگه نمیری درمانگاه، مِن‌مِنی کرد و گفت کاش این کار رو نمیکرد.. بهم وقت بده تا ببینَمِش و توضیح بدم که سوءتفاهم شده.

بلقیس کارش با غذا تموم شد. یکی از کوکوها رو خودش برداشت و گاز زد:
- بهش گفتم خانم دکتر... از این به بعد کنار خودم تو آشپزخونه کار میکنه، لااقل اونجا براش احترام قائلن و بهش توهین نمیکنن.

نوک انگشتاش‌ رو‌ لیس زد:
- راستی مگه نگفتی اون زن و بچه داره؟

بوی غذا حالمو به هم زد، حالِ توضیح دادن ندارم:
- بلقیس میل ندارم، سرم داره می‌ترکه.

- بیخود، اون ارزش این همه غم و غصه رو نداره. اگه برا این کارگرا و حرف و حدیث پشت‌بندش ناراحتی، تو رو موقعی که درمانگاه بودی همه کاملاً شناختن. درضمن یه بچه‌یِ سه ماهه داری که باید شیر بخوره، حالا خودت به جهنم.

به حرفش خندید.
- دخترا... پسر کوچولویِ ما دست کیه؟ دست به دست کنید برسه به مادرش.

مهدیار سیر بود. پوشکش رو کثیف کرده، بلقیس دنبال پوشک میگرده.

- نیاوردم.. تو چمدون دستمال کهنه هست از اونا استفاده میکنم.

نگاه معناداری بهم کرد و زیرلب آفرین کم‌جونی گفت.
- مامان جون، شیرمو خوردم، آروغمم زدم، پوشکمم عوض‌کردم، اجازه میدی برم پیش‌ مامان نجمه.

- از خُدامه، مواظبش باشید.

چای کم‌کم حالم رو جا آورد، غذامم خوردم.
باید یه کاری بکنم وگرنه فکر و خیال من‌و از پا میندازه... بشقاب رو برداشتم تا با خودم به آشپزخونه ببرم، شال و کلاه کردم و راه افتادم.


پارت_921#  




کسی به غیر چند نگهبان، تو محوطه نیست. به ظرف‌شورخونه رسیدم. سلامی داده و پالتومو از تنم کندم، آستین بلوز پشمی رو زدم بالا... صدای تَرق و تروق ظرف‌ها قطع شد و سر‌ها چرخید به سمتم.


- اگه اینجوری بهم زل بزنید نمیتونم پیشتون راحت باشم... ما مثل قبل با هم دوستیم، مگه نه؟


- آخه خانوم دکتر ما قبلاً نمیدونستیم که شما دکترین، ولی حالا...

یکی از دخترا بود، میترا... قُلدر با موهای قرمز. مریم بهش‌ میگفت هویج اعظم.


رفتم کنارش رو سکو نشسته و اسکاج رو برداشتم:

- یالا دیگه، شروع کن.


با شنیدن صدایِ گریه‌ی مهدیار دست از کار کشیدم. به دستام آبی زدم و مهدیار رو گرفتم و گوشه‌یِ سالن بزرگ روی سکو نشسته و بهش شیر دادم.


خیره به کاشیای کف سالن، از اتفاقای اون روز تو‌ ذهنم، ویترین درست کرده و مشغول بازدید هستم. کسی کاری به کارم نداره... چیزایی که واقعاً آزارت میدن، ازت یه آدم کم حرف میسازن... کاش تا مدت‌ها کسی ازم چیزی نپرسه.


بزرگترین حماقت یه آدم تو زندگی می‌تونه لبخند زدن به روی کسایی باشه که شاید لیاقت نگاه کردن رو هم ندارن.

کاش تا چند وقت کسی باهام حرف نزنه، حال و حوصله‌یِ توضیح برای اینو اونو ندارم... یه سوءتفاهم، که برای من‌ گرون تموم شد.


با یالله یالله حاجی همه جا سکوت شد و پشت بندش سلام و احوالپرسی بالا گرفت. کارگرا جلوم ایستادن و من دیده نمیشم.

مشخصه داره دنبالم میگرده. نجمه آدرسم‌ رو بهش داده، فقط برای احوالپرسی نیومده.


- خب همگی خسته نباشید، راستی این خانوم دکتر اینجاست یا نه؟


سری از ناراحتی و حرص تکون داده و لباسمو مرتب کرده و بلند شدم. بلقیس برای تنفس، میخواد تو اون سرما همه رو بفرسته بیرون.


بهتره با حاجی تو غذاخوری حرف بزنم.

- بلقیس خانم ما میریم‌ غذاخوری.


با فاصله رو یکی از صندلیا نشسته و مهدیار‌ و روی میز گذاشتم.


- من‌و ببخش دخترم، حلالم کن... مسئول این همه بی‌برنامگی و سوءتفاهم منم، قبل اینکه موضوع رو با تو در میون بذارم و نظرت رو بدونم، با اون دیوونه حرف زدم.


پوزخندی زد و نگاهش رفت سمت مهدیار... قیافه‌ی ناراحت بهش نمیاد. منم نمیتونم نگاهش کنم.


- جالبه شما بهم میگین دخترم،‌ اما... هیچ پدری در حق دخترش این کار رو نمیکنه... درسته همسری ندارم و کسی اون بیرون دیگه انتظارم‌ رو نمیکشه، اما... این دلیل نمیشه هر کی از راه رسید برای آینده‌ام تصمیم بگیره
پارت_922#



نداشتن سعید تو زندگیم حالا به چشم میاد،‌ یه پسر بدون پدر و یه زنی که همه فکر میکنن گذشته‌ای نداره.

- میدونم نیت شما خیره، ولی این وسط من خراب شدم، حتی روحم خبر نداشت.. برا خودتون بُریدین و دوختین... نمیدونید چقدر سخته از این به بعد با نیش و کنایه زندگی کنم.

مهدیار پاهاشو رو هوا نگه داشته و نق و نوق میکنه، با جورابایی که فرناز هدیه داده.

- دنیا برام عذاب آوره، فکرش رو هم نمیتونید بکنید چه روزا و شبای جهنمی رو‌ گذروندم تا به اینجا برسم... عذابی که به خاطر پسرم تحمل میکنم... از خدا میترسم واِلا خیلی وقت پیش خودمو از شرِ این زندگی جهنمی خلاص میکردم.

شرمندگی‌ اگه عکس بود، شبیه حاجی‌ میشد. شرمنده با صورتی گر گرفته به مهدیار نگاهی انداخت:
- بهتون حق میدم، به خدا شرمنده‌تون شدم... حلالم کنید... فکر کردم شما دوتا درد کشیده‌این و میتونین درمون هم باشید.

- چرا فکر میکنید باید یکی‌ با دیگری ازدواج کنه تا خوشبخت بشن؟ یکیش من... خوشبخت بودم، نمیگم همیشه، ولی بودم تا اینکه عاشق شدم و گور‌ خودمو با ‌همین دستام کَندم.

‌دوسال عاشقی و ماجراهای بعدش، مثل جرقه تو‌ مغزم خاموش روشن شد... دیگه کمتر به فکرشونم، انگار همه چی داره برام عادی میشه، دوریا، فراموشیا، دلتنگیایی که داره رنگ‌ می‌بازه.

تلاش برای فراموش کردن کسی که روحت داد ‍رو لمس کرده، خیلی سخته، ولی باید یه جایی تمومش کنم و واقعیت رو ببینم.
فقط من و مهدیار برای هم موندیم.

دستی رو سر پسرم کشید، خوشم نیومد، بی‌پدریش بیشتر به چشم میاد. بچه رو برداشتم و ازش فاصله گرفتم.

- این چند روز که کنارش بودم، احساس کردم به شما توجه داره... برای همین پا پیش گذاشتم، اشتباه کردم.

اشتباه کردم!! به همین راحتی، با آبروی یه نفر بازی کرد، بعد خیلی راحت میگه اشتباه کردم... پس جواب دل شکسته و آبروی ریخته‌ شده‌ی مهدخت شوربخت رو‌ کی‌ میده؟ دلم‌ میخواد این جلسه زودتر تموم بشه، حاجی ول کن نیست.

- موضوع رو که به بهروز گفتم، هیچ مخالفتی نکرد و هیچی نگفت...

باید تموم کنه، دیگه چیزی برام مهم نیست. همین که ریه‌ی مهدیار با دود زغال‌سنگ کنار بیاد، برام کافیه.

- لطفاً ادامه ندین حاجی، الان وقت شامه، یکی دو دقیقه‌ای دیگه اینجا برای نشستن جا پیدا نمی‌کنید، همه میان... دلم نمیخواد بیشتر از این مَلعبه‌یِ خنده و تحقیر مردم بشم... دیگه این موضوع رو کِش ندین.


پارت_923#  




بعضی وقت‌ها یه اتفاقاتی تو زندگیت میافته که باعث میشه دیگه اون آدم احمق سابق نباشی و این خیلی خوبه... یه پرتاب سه امتیازی حساب میشه.


با اجازه‌ای گفته و برگشتم آشپزخونه. همه برای شام رفتن. تنهایی رو موکت نشسته و با مهدیار شام خوردم. برای اولین‌بار از آب خورشت یه قطره تو دهنش ریختم، قیافه‌ی بامزه‌ای به صورتش داد و با ولع آب خورشت رو قورت داد و باز دهنشو باز کرد.


براش‌ زود بود، بغلش کردم تا بهش شیر بدم. اگه بزرگ بشه و برگرده و بهم بگه چرا من‌و تو این جهنم‌ سرد به دنیا آوردی؟ چه جوابی دارم بهش بدم؟ حق داره ازم‌شکایت کنه،‌ حتی پیش‌ خدا.


دیشب این موقع تو درمانگاه و رو تخت لم داده و با پسرم خوش بودم. حموم و آب بازی و بعدش لالایی و خواب کنار هم....


بعد از تموم شدن غذا، بلقیس به کارگرا اجازه داد تا اونام برن و فیلم ببینن. مهدیار خوابید، بستمش به پشتم، بچه‌ی بیگناه باید با من خم و راست بشه، سرد و گرم روزگار رو با مادرش می‌کشه.


بلقیس خواست برگردم خوابگاه و استراحت کنم، قبول نکردم و با کمک هم ظرفها رو شستیم. میگفت موقع شام، اسماعیلی به صندلی خالی کنار من نگاه میکرد. با مهارت خاصی ظرف‌ها رو زود می‌شوره و یه ریز حرف میزنه.


- به خدا اگه روش میشد میومد ازم می‌پرسید تو کجایی؟


دیگه دل و دماغی برای من بی‌کس نمونده که با شنیدن این حرفا بخندم یا....


بدنم از این همه کار کوفته شده، با هم برگشتیم خوابگاه. بلقیس رفت سینما، مهدیار رو از پشتم باز کرده و روی تخت گذاشتم، پتو رو انداختم روش.


تو آشپزخونه وضو گرفتم، از چمدون چادر نمازم رو درآوردم و یکی از پتوها رو کنار تخت طوری که مهدیار رو هم ببینم، پهن کردم زمین و شروع کردم به نماز خواندن.

وسطای نماز بودم که مهدیار شروع به گریه کرد. با دستم کمی تکونش دادم، آروم نگرفت.. کسی بچه رو از زیر دستم برداشت، آروم شد. فکر کردم نجمه یا بلقیس باشن، کمی بعد بوی عطر آشنای ِاسماعیلی موقع قنوت تو جا میخکوبم کرد.


دیگه نتونستم نماز بخونم، چادرو رو سرم جابه‌جا کرده و برگشتم.

پشت به من بود. پالتو به تن داشت و شالی دور گردنش پیچیده، رو پیچ‌های شال، دونه‌های برف دیده میشن. مهدیار رو بغل کرده و سرشو تو گردن و صورت پسرم برده و بوش میکنه.


مهدیار سرشو روی شونه‌اش گذاشته و میخنده، آب دهنش از کنار لپاش زده بود بیرون. پسرک غریبه‌پرست..
پارت_924#



نفسم بالا نمیومد:‌
- لطفاً بچه رو بذارید روی تخت.

بی‌تفاوت به حرفم مهدیار رو تکون‌تکون داد، اونم خوشش اومد و جیغی کشید.
گام بلندی برداشتم، چادر افتاد رو شونه‌هام، با صدای تقریباً بلندی داد زدم:
- گفتم پسرمو بده به من.

از شونه‌ی پالتوش گرفتم و محکم برش گردوندم سمت خودم، با همون نگاه نافذ و جذاب... دیگه برام هیچ جذابیتی نداره، ازش‌ متنفرم.
غرور من برای اون هیچ اهمیتی نداشت... یادآوری حرفاش آتیشم زد. مهدیار رو محکم از آغوشش کشیدم بیرون و تو بغلم جاش دادم.

- برو بیرون، می‌بینی که دارم نماز میخونم.

چشماشو از نگاهم نگرفت. وقتی بخوان اذیتت کنن، چیزی رو که دوست داری ازت میگیرن... بازوهامو محکم به دور پسرم تنیدم و پشت بهش روی تخت نشستم...
کاش یکی بیاد خوابگاه و اون مجبور بشه بره.

تخت بالا پایین شد، کنارم نشست. صدای جرو جیر تخت من‌و برد به اولین روزایی که به اینجا اومدم یا آوردنم. چطوری به این صدای رو اعصاب عادت کردم؟
مهدیار انگشت به دهن گاهی من و گاهی اونو نگاه میکنه.

- خواهش میکنم برو، یکی میاد می‌بینه.. دلم نمیخواد درموردم فکرای بدی بکنن.

جوابی نمیده... مات یک نقطه روی کاشی کثیف و رنگ و رورفته‌ی خوابگاه شده.
- من‌و ببخشید خانم دکتر.

- باشه بخشیدم،‌ حالا برو... ما رو تنها بذار.

نفسی آزاد کرد،‌ صداش بغض‌ داشت.
- باید با هم حرف بزنیم... من متاسفم.

سری به تاسف تکون‌ داده و پوزخند زدم:
- تاســف!!

- شما باید من‌و درک کنید...

حرفش‌ رو‌ قطع کرده و چرخیدم سمتش:
- درک شدن!! لذتیه که خیلی دست کم‌ گرفته میشه، ما همه اینجا عین هم هستیم و کسی به دیگری برتری نداره، زندانی و زندانبان... پس چرا باید به هم زخمی بزنیم که کسی نتونه التیامش بده؟

خواست حرفمو قطع کنه که نذاشتم.
- اجازه بدین حرفامو بزنم... من‌ برای این مدت واقعاً ازتون ممنونم. اون درمانگاه برای من محل کارم نبود، سرپناهِ من و پسرم بود. مثل یه خونه‌ی کوچیک کنار دریاچه، بابتش ازتون متشکرم.

شال‌گردن سورمه‌ای رنگی که نجمه براش‌ بافته، به صورت رنگ پریده و لاغرش‌ میاد. سیبک گلوش بالا پایین شد.


پارت_925#  




- به هر حال دیگه هر چی بوده گذشته، به حاجی هم گفتم، یه بار دیگه برای شما هم میگم، دلم نمیخواد این قضیه کش پیدا کنه، برای هر دومون خوب نیست.


- من... من خواستم.


- من چیزی ازتون نمیخوام، فقط ازتون خواهش میکنم یه لطفی در حقم بکنید، دست از لطف کردنتون بردارید...


تو خودش مچاله شد.

- درمورد امروز...


از جا بلند شده و پالتومو برداشتم:

- میرید بیرون یا من برم؟


لبش رو به دندون گرفت.

- خواهش میکنم خانم دکتر بذارین توضیح بدم.


با نفرت نگاش کردم:

- احمقِ خودخواه، بزرگترین حماقتم این بود که به روی شما لبخند زدم... به کسی که حتی ارزش نگاه کردن رو نداشت.


مات صورتم‌ شد. چشماش گرد شده و انتظار این بی‌پروایی رو نداره.


_  آره بهتون توهین می‌کنم، میخواین چیکار کنید؟ من‌و و پسرم‌ رو بفرستین بدترین جایِ کمپ تا کارگری کنم... اون معدن، معدنی که برای من بهترین جا واسه زار زدنام شده.


پوزخندی زدم به حال الانم، تا چند دقیقه‌ی پیش که آرام بودم، ادامه دادم:

- نه... نه ببخشید، اشتباه کردم؛ بدترین جای ِاینجا قبرستون هست، دیدین که؟


با دست به قبرستان اشاره زدم:

- بلدم‌ قبر بکنم، یه بار این کارو کردم... مطمئن باش اولین قبر و برا خودم و پسرم میکنم.


مهدیار ساکت شده، محکم‌تر بغلش کردم. خمار شده و چشماش گرم:

- خیلی وقته دیگه از زندگی با خفت و خاری خسته شدم... اگه بدونین من از چه خانواده‌ای هستم... اتفاقاً گذشته‌ای دارم که بهش افتخار میکنم، من بی‌گذشته نیستم آقا.


هیچ نمیگه و فقط نگاهم می‌کنه.

- چون اهمیت نمیدم معنیش این نیست که نمی‌فهمم... من خیلی خوب حالیمه، دور و برم چه خبره؟ فکر هر روز و شب من فرار از این جهنمه... نه نقشه‌ی عشق و عاشقی و دروغ سرهم کردن و فریب شما.


برگشتم تا اشکامو نبینه و با نوک انگشتم گرفتمشون. دماغ‌مو بالا کشیدم.

- به توضیح شما احتیاجی نیست، من نباید رو کمک هیچکس حساب کنم جز خودم، بیشتر از اینکه از دست شما عصبانی باشم، از دست خودم کفری شدم.


انگار فهمیده دل من پُر تَر از اونه
پارت_926#



- اون شبی که دل به دریا زدم و برای اولین بار داستان زندگیمو براتون گفتم، فکر کردین منظورم این بوده که من همسر ندارم و...

چقدر بدبختم که نشستم برای توجیه رفتارم، اونم توضیح به نفرت‌انگیزترین آدم زندگیم‌.

- آدما بعضی وقتا از خودشون ناراحت نمیشن، از خودشون متنفر میش، من، تو همین حالتم.

پوزخندی زدم.
- رئیس همیشه اون چیزی که میگی اهمیت نداره، اون چیزی که نمیگی مهمه.
اگه منظورتون از بی‌گذشته این باشه که کس و کاری ندارم و تنهام، آره خوب به هدف زدین، آره تو تنهایی با خدا رقابت میکنم.

مهدیار تو بغلم خوابش برد. اسماعیلی بلند شد تا بذارمش روی تخت.
- شما اشتباه متوجه شدین، منظور من...

- اینجا موندن به اندازه کافی زجرآور هست، دیگه شما با کارِتون مشکل‌ترش نکنید... آقای اسماعیلی اینو همیشه یادتون باشه گفتن و شنیدن بعضی از حرفا باعث میشه آدم تا صبح نتونه بخوابه.

نشستم کنار مهدیار، مجالش ندادم. انگاری تخم کفتر خوردم، نمیتونم زبون به دهن بگیرم. نمی‌خوام توجیه‌های بی‌سر و تَهش رو بشنوم.

- من احمق نمیدونم چه حرکتی، حرفی رفتاری کردم که شما رو به اشتباه انداختم؟ آنقدر حالم بده که دیگه نایی برای دلبری از این و اون ندارم، به هوای این بچه است که زنده‌ام.

- خانم دکتر فقط میتونم بگم من‌و ببخشید.

رو تخت روبه‌رویی نشستم و تو خودم مچاله شدم‌.
- من دیگه دکتر نیستم، یه ظرفشورم... مهم نیست که دکتر باشم یا کارگر، اگه مهم بود این بچه رو با ریه‌یِ ناقص نِمیاورردمِش اینجا.

مهدیار رو نشون داد.
- فکر اینکه مهدیار اینجا خدای نکرده مریض بشه یه لحظه راحتم نمیذاره.

مثل نارنجکی شدم که ضامنش رو کشیدن، کی وقت میشه این حرفا رو، حرفایی که از صبح رو دلم سنگینی می‌کنه رو بهش بگم؟
مجرم با پای خودش برگشته.

- اگه مهدیار براتون مهم بود، مادرش رو پیش اون همه آدم تحقیر نمیکردین، شما آدم ‌بی‌منطقی هستین.

آرنجاش رو زانوهاش رفت. از حرفام گر گرفته... حقیقت همیشه آدم گناهکار رو حال به حالی می‌کنه. شال رو از گردنش کند و مچاله انداخت رو تخت. نگاهش رفت سمت مهدیارم.


پارت_927#  




- یه درصد هم احتمال بدیم آره من و حاجی درمورد شما توافقاتی داشتیم و به شما نگفتیم، میتونستی بعد از جلسه تنها باهام حرف بزنی. مطمئن باشین اگه تو خلوت بهم فحش میدادین با سیلی تو صورتم میزدین انقدر ناراحت نمیشدم که حالا هستم.


هنوز پریشان سرش پایینه.

- ما به ترحم نیاز نداریم، کاش قبل اینکه بیاین اینجا و معذرت‌خواهی کنید یه کم‌ به کاری که باهام‌ کردین و آبرویی که ازم بردین فکر میکردین.


صدای در سینما اومد. زنان و مردان با خنده و شب به خیر از هم جدا شدن.


- خواهش میکنم، برید دیگه.


از تخت کنده شد و اومد جلو:

- ولی من خیلی حرف برای گفتن دارم.


انقدر نزدیکم بود که گرمای نفساش رو گونه‌هام پاشید.

- باشه... هر چی گفتی درسته، اما... اما حالا که شناختمت، تازه فهمیدم تو همونی هستی که با دیدنت زندگی میتونه بازم قشنگ باشه.


هاج و واج و با دهن باز، بهش‌ زل زدم.

منظورش چیه؟ اینم بازی‌ جدیدشه؟

چند سانت با هم فاصله داریم.

در خوابگاه باز شد و چند زن با بگو بخند اومدن تو... صدای قدماشون نیومد، به جاش‌ صدای پچ‌پچ بالا گرفت.

مهم نیست، همین که حرفامو بهش گفتم کمی حالم‌ بهتر شده... خالی شدم. قایم کردن ناراحتی، از خود ناراحتی دردش بیشتره.


- برو... خواهش میکنم، خیلی خسته‌ام.


صدای ِقدماش هر لحظه دورتر میشه.

با شونه‌های افتاده و شالی مچاله تو دستش.


نمیدونم‌ نماز رو چه جوری تموم‌ کردم؟ زودتر از بقیه به تخت پناه بردم. زن‌ها به نجمه گزارش‌ دادن چی دیدن؟ منم گفتم که اسماعیلی برای سرکشی اومده...

نجمه کمی کنار‌ مهدیار نشست، وقتی نتونست بیدارش کنه، برگشت رو تخت خودش.


شب مهدیار چند بار بیدار شد و گریه کرد، از خواب پریدم و بهش شیر دادم تا هم‌خوابگاهیامو بیدار نکنه و ناراحت نشن.

بچه رو به‌ اولدوز سپردم و کهنه‌ها رو برداشتم و رفتم حموم. ناراحت نیستم؛ برای پسرم، پاره‌ی تنم این کارا رو میکنم. کهنه‌ها رو پهن کردم رو میله‌های تخت تا خشک بشن... تو بچه‌داری استادی شدم.


دیگه صبح شده و کارگرای آشپزخونه زودتر از بقیه باید برن سر کار. مهدیار رو طبق معمول به پشتم بسته و کنار دیگران تو سینی صبحانه کره و مربای قالبی و نون و پنیر میذاشتم.عجله داشتم و موقع کار، انگشتمو با کارد بریدم. آخم بلند شد. عمیقه و خونش بند نمیاد.

اینم ازرمان که تااینجاگذاشته بود😃


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792