2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17264 بازدید | 1516 پست

عزیزدلم گذاشتی لایکم کن

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

این مهدخت هم دو قطبی بیچاره اسماعیلی رو با خاک یکسان کرد، گاهی هم میگه عطرش مستم کرد و زیاد کار می ک ...

نکنه عاشقش بشه 😐

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_881#  




سینه‌ام‌ رو نمیگیره، معلوم بود که گشنه نیست... وان رو پر آب کردم و با پسرم نشستم توش. اون سه ماهش شده بود و کم‌کم تو بغلم می‌نشست، آب بازی رو دوست داشت، تو وان نشستم و زار زدم... نمی‌دونم چه مرگم شده... مهدیار گاهی متعجب با چشمای بزرگ و عسلی نگاهم می‌کرد و می‌خندید.


من چِم شده بود؟

حرفی رو که دلم میخواست به اسماعیلی گفتم... حالا چرا مثل بچه‌ها زار میزنم؟


لباسایِ مهدیار رو تنش کردم. خسته از آب بازی خوابش برد.

دیگه نباید بذارم‌ برای مهدیار پوشک سفارش بده، با همون‌ دستمال کهنه‌ها سر میکنم... اون آقایی کرد و به روم نیاورد.

اگه دوست نداری بچه‌ات رو بغل کنه، پس دوست نداشته باش تا هر ماه برا بچه‌ات پوشک سفارش بده...


پسرم کمی وزن گرفته، ولی بازم نسبت به سِنِش‌ لاغر بود. احدی میگفت هر سال این موقع زمستون هر هفته جنازه‌یِ یخ زده‌یِ یکی رو از خوابگاه بیرون می‌کشیدن و بچه‌ها تا صبح بغل مادراشون یخ میزدن.

میگفت کارگرا به کشمیری اعتراض میکردن که تعداد بخاریا رو زیاد کنه، اما گوشش بدهکار نبود و اعتقاد داشت هر چی کمتر باشن، خرجشونم کمتر میشه. ‌ ‌


ولی امسال خداروشکر از این خبرا نبود. پس مهدخت خانم اگه این محبت نیست، اسمش چیه؟ اگه محبتِ اون نبود سینه و ریه‌یِ ناقص پسرت تو‌ اون خوابگاه که با زغالسنگ گرم‌ میشد، از بین میرفت.

اگه من جایِ اسماعیلی بودم تک تک این لطف‌ها رو می‌کوبیدم تو صورتِ طرف.

ولی اون آقایی کرد و هیچی به روم نیاورد...


مثل سگ از کرده‌یِ خودم پشیمون بودم، ولی کاری بود که شده بود.

باید برم پیشش و ازش معذرت بخوام. حتماً با خودش میگه این دختر دیوونه است، بهتره از اون قرصا و داروها یه کم خودش بخوره.


نجمه و بلقیس اومدن و حالم رو دیدن، با گریه همه چیز رو تعریف کردم.

نجمه به خشم نگاهم‌ کرد. انگار به اون توهین کرده باشم:

- واسه خودت طاقچه بالا نذار لیلا، اون درسته بهت توجه داره و هرازگاهی دیدم که نگات میکنه، ولی انقدر آقاست که میخواد کمکت کنه. اون‌ روز صِدام‌ کرد و از تو پرسید، هر چی میدونستم‌ بهش گفتم‌ و اونم‌ یادداشت کرد و تو پرونده‌ات گذاشت.


اشکامو پاک کردم و زانو به بغل و مستأصل پرسیدم:

- در مورد من چی بهش‌ گفتی؟


- هیچی همون مزخرفاتی که اون‌ روز بهم گفتی، همون افسانه‌ی هزار و یک شب که از خودت در آوردی، آخرشم ‌به اسماعیلی گفتم من این‌ داستان‌‌و باور نمیکنم، شما هم بیخیالش بشین بهتره، از این دختر کسی سر در نمیاره.


کمی آب خوردم:

- مدارکم‌و چرا بهش دادی؟
پارت_882#



نجمه انتظار این یکی رو نداشت، از حالت چهره‌اش فهمیدم که کیش شده:
- تو از کجا فهمیدی؟

جواب ندادم و کنار مهدیار دراز کشیده و صورتمو با پتو پوشوندم.
نجمه اومد کنارم‌ و دستی به شونه‌ام‌ زد:
- میخواد خونواده‌ات رو پیدا کنه.

بدنم گر‌ گرفت و تپش قلبم به اوج رسید:
- بهش بگو نمیتونه در مورد من چیزی پیدا کنه، من برای خانواده‌ام‌ مُردم، بهتره برای شما هم بمیرم.

تا صبح کابوس دیدم. صبح با تکونی دست نجمه و لالایی برای مهدیار به زور چشمامو باز کردم.
- بلند شو دختر، تا صبح انقدر تو خواب حرف زدی که نذاشتی من و این بچه، خواب به چشمامون بیاد.

- مگه اینجا خوابیدی؟

کش و قوسی به بدنم داده و از تخت اومدم پایین.
نجمه دستاشو به کمر زد و سری تکون داد:
- ماشالا به حواس جمع، خودت مگه نگفتی امشب رو کنارم بمون، سردرد دارم.

کلافه مهدیار ر‌و از بغل نجمه گرفتم.
- گریه کرد، بیدار نشدی، خودم‌سینه‌ات گذاشتم دهنش خورد، الان سیرِ... ولش کن بیا صبحونه‌‌تو بخور.

امروز کار زیاد دارم، مهدیار رو پشت نجمه بستم و فرستادم کارگاه.
دلم هوایِ‌ مریم‌ رو کرده. انقدر برف باریده که رویِ قبرا رو پوشونده و چیزی معلوم‌ نیست. گوشه‌ای ایستاده و به دیوار سوله تکیه زدم. زیر لب فاتحه‌ای خوندم... آرامش اونجا رو دوست دارم.

- سلام خانم دکتر خوبین؟ امروز وقت دارین بیام تا ببینین چه مرگمه؟

گور کن پیر کمپ بود. یه روز باهاش قبر کنده بودم... چشماش کم‌سوتر از اونی بود که من‌و یادش بیاد.

قدم‌زنان سمت درمانگاه رفتیم. تو راه حرفی نزد، لنگ‌لنگان کنار من داخل مطب شد. انقدر لاغر و نحیفه که سنگینی پالتو رو به زور تحمل میکنه و به طرفی خم‌ شده. دستانی‌ لرزان و چشمانی گود افتاده... مشخص بود که معتاده. تو این خراب شده همه چی پیدا میشه به غیر امید.

تو اون سرما چایی می‌چسبه. از سماور کهنه گوشه‌ی اتاق دو استکان چای ریختم و گذاشتم رو میز.
- بفرمایید من در خدمتم.

- والا چی بگم دخترم، درد اَمونم‌و بریده... این پاها و زانوها دیگه نمیکشه... این لامصب رو هم‌ برا پا دردم میکشم، اونم دیگه افاقه نمیکنه، دیشب به آقا هم گفتم.

صداش تو دماغی و نزار بود... خصلت همه‌ی معتادا... دستی به صورتش کشید، خمار بود و بدن درد داشت.
استکان‌و برداشتم و دادم دستش.

- آقـا؟


پارت_883#  




قندی برداشت و با چایِ استکان‌ خیس کرد و گذاشت دهنش.

- رئیس رو میگم، دیشب تو تاریکی دیدم یه نفر داره تو قبرستون قدم میزنه. رفتم‌ نزدیک، دیدم آقاست. سلام و علیکی کردیم... بهش گفتم مریضم، اسمَمو پرسید و گفت به زودی بازنشست میشم و برمیگردم سر خونه زندگیم.


چای رو لاجرعه سر کشید.


- بازم براتون چای بریزم.


خندید و تشکر کرد، یکی در میون دندون نداشت:

- ممنونم... نیکی و‌ پرسش؟ آره داشتم‌ میگفتم، وقتی فهمیدم قراره از اینجا برا همیشه برم، از خوشحالی خم شدم تا دستشو ببوسم نذاشت. همدیگه رو بغل کردیم و تو بغلش از خوشحالی گریه کردم.


چین و چروک صورت سبزه‌اش، با اشک خیس شد:

- گفت برا درد زانوهات هم برو پیش خانوم دکتر کارش حرف نداره، البته خودم تعریف شما رو از کارگرا شنیدم.


استکان رو دادم دستش و روپوش رو پوشیده و پشت میز نشستم.

- نگفتن کی میرید؟


- گفت ۲ ماهِ دیگه پنجاه نفر از زنا و مردای اینجا بازنشست میشن. واقعاً درسته خانوم دکتر؟


- بله درسته؛ شماها به زودی از اینجا میرین... برا درد پاتون هم مُسکن مینویسم، ان‌شاءالله رفتین شهرتون برین پیشِ یه متخصص.


از داروخونه براش قرص و آمپول پیدا کرده و روی میز گذاشتم.

- وای نه، من از آمپول میترسم.


لبام به خنده از هم باز شد... نگاهش کردم، شاید میخواد به شوخی کمی بخنده.. ولی واقعاً رنگ به و نداشت.


- اگه بدونی بعدِ اینکه اینو بهتون ‌تزریق کنم، تا چند روز اصلاً درد ندارین، دیگه نمیترسی.


بلند شد و پالتو رو از تنش‌ کَند، بوی تریاک تو اتاق پیچید. احتمالاً تو جیبش بازم هست.

- باشه، هر چی شما بگین.


صدای آخ بلندش تو اتاق پیچید:

- دستت درد نکنه دخترم، ایشالا خوشبخت بشی، اصلا دردشو نفهمیدم، خوب زدی بابا جان.


پس اون آخ برای چی بود؟

دماغش رو گرفت:

- بوی الکل اذیتم می‌کنه.

رد دندوناش رو انگشتش، دیدن داشت.


دلم میخواد بهش بگم: بوی شما هم داره خانوم دکتر رو اذیت می‌کنه.

بعد از کلی تشکر رفت.
پارت_884#



از پنجره متوجه رفت و اومد تو حیاط شدم. از گوشه‌یِ پنجره طوری که دیده نشم، حیاط رو دید زدم. یه مرد میانسال از ماشین پیاده شد و با راهنمایی راننده سمت ساختمان اداری رفت. انتظار این سرما رو‌ نداشت، یقه‌ی پالتو رو تا زیر دماغش‌ بالا کشیده و داره می‌لرزه. به دو از سرباز جلو زد و رفت پیش اسماعیلی.

تا ظهر چند تا بیمار رو ویزیت کردم. یکی از کارگرای خیاط خونه که دستش زیر چرخ مونده و بهش بخیه زده بودم، یه دست بلوز و شلوار زیبا برای مهدیار دوخته بود. لباسهای زیبایی که نمیتونم ازش نگاه بگیرم.

محکم بغلم کرد:
- خانم دکتر من خواهر ندارم، شما هم مثل خواهرم می‌مونی... خیلی برامون زحمت میکشی، خداروشکر شما هستین... اگه نبودی و انگشتمو بخیه نمیزدی، عفونت میکرد و مجبور بودم ...

نذاشتم حرفِش رو تموم کنه و با لبخند ازش جدا شدم:
- من وظیفه‌ام رو انجام دادم، این چه حرفیه؟

نهار رو تو کارگاه کنار کارگرا خوردم... مهدیار بین زن‌ها و دخترها دست به دست میشد. همه میدونستن که یه مرد جدید به کمپ اومده. یه مرد با ماموریتی ویژه.

اولش همه مسخره بازی درآوردن و خندیدن:
- کی میاد نماز بخونه... خدا اصلاً یادش میاد یه همچین جایی هست؟ یه همچین بنده‌های روسیاهی داره؟

وقتی از نماز و نزدیکی به خدا و گفتگو باهاش حرف زدم، کم‌کم موضوع براشون جالب شد. دست از غذا کشیده و با دقت نگاهم می‌کردن. گاهی با حرکت سر، حرفم مورد تایید قرار می‌گرفت.
یکیشون از دور، بلند شد و دستی به کمر گرفت:
- خانوم دکتر آخوند میخواستیم‌ چیکار، شما خودت میری بالا مِنبر پایین نمیاییا.

نجمه روده‌بر شده بود از خنده، خداروشکر تو قیافه‌یِ تک‌تکشون میشد خنده رو دید.
هر چند زود از صورتامون محو میشد.

بعدازظهر قرار بود، اونی که از مرکز فرستادن و بعدها همه بهش حاجی میگفتن برامون حرف بزنه و از برنامه‌هاش بگه‌.

کناری ایستاده و مهدیار به بغل به حرفاش گوش میدم... مردی میانسال با ریشی بلند و خاکستری و شکمی‌ برآمده. سلام علیک کرد، مردی خوش‌مشرب و خنده‌رو... بمب انرژی بود.

- آدمها فکر می‌کنن اگه یه بارِ دیگه متولد بشن، جورِ دیگه‌ای زندگی می‌کنن، شاد و خوشبخت و کم اشتباه... فکر می‌کنن می‌تونن همه چیز رو از نو بسازن، محکم و بی‌نقص.

حرفاش بدجور به دل میشینه، انگار حرف دل همه رو میزنه، خواسته‌ی هر روز و شب زندونیا :
- خدایا یه بار دیگه بیرون این کمپ رو ببینم، چه‌ها که نمی‌کنم؟


پارت_885#  




از فکر و خیال اومدم بیرون و شش‌دانگ حواسم رفت پی حرفای حاجی.


- اما حقیقت نداره، اگه ما جسارت طورِ دیگه‌ی زندگی کردن رو داشتیم، اگه قدرت تغییر کردن رو داشتیم، اگه آدم ساختن بودیم، از همین جای زندگیمون به بعد رو مى‌ساختيم... از همین جا.


احدی از بین جمعیت خودش رو کشوند نزدیکم و زیر گوشم لب زد:

- آقای اسماعیلی بدجور سرما خورده، میاین براش دارویی چیزی بدین، حالش بده.


تازه متوجه غیبت اسماعیلی تو اون جلسه شدم. حالا که اون دیگه قرار نبود بیاد درمانگاه، منو میکشونی اتاقش، خدایا...

مهدیار رو سپردم به بلقیس، کلِ حواسش رو داده به حاجی... با دهن باز و سری که برای تایید حرفای حاجی تکون میده.

انصافاً حاجی هم خوب حرف میزنه.


رفتم درمانگاه و کمی دارو برداشتم و زدم بیرون. با دیدنِ احدی و اون سرباز کنار هم، راهم‌و کج کردم سمت ساختمان اداری... تو ساختمان پرنده پر نمیزد، همه رفته بودن جلسه.

در اتاق رو زدم، صدای ضعیفی شنیدم:

- بفرمائید.


نفس عمیقی کشیده و درو باز کردم.

از دیدنِ اسماعیلی تو اون حالت ناراحت شدم. کت رو انداخته رو صندلی و سرشو بین دستاش گرفته.

اون مردِ همیشه مرتب، حالا با موهای به هم‌ریخته پشت میز خسته و بیمار، حتی نمیتونه چشماشو باز نگه داره... فکر کرد احدی اومده.

- خانوم احدی، من برم یه کم استراحت کنم، جلسه تموم شد بیدارم کنید لطفاً.


اکثراً بلوزایِ ساده یقه اسکی با رنگهای تیره می‌پوشه یا سفید دیپلماتی... تا بلند شد سلام کردم. به میز تکیه زد و چینی به ابروهاش داد. چشماشو تنگ‌ و نگاهم کرد... چشماش از شدت درد بسته شد.


- خانم احدی گفتن سرما خوردین.. گفتن بیام معاینه‌تون کنم.


داروها توی پلاستیک رو‌ نشونش‌ دادم:

- براتون دارو آوردم.


- سر خود این کار رو کرده، من چیزیم نیست... شما بفرمایید.


از کنارم رد شد و رفت بیرون... دنبالش رفتم.


- زحمت کشیدین... گفتم که چیزیم نیست، یه کم بخوابم بهتر میشم.


اتاقش چسبیده به دفتر کارش بود. در اتاق رو باز کرد، یه لحظه سرگیجه گرفت و به در تکیه داد.

رفتم کنارش:

- شما بفرمائید تو اتاقتون، من میام داروهاتون رو بدم... حالتون اصلاً خوب نیست.


کمی صبر کردم، منتظر شدم تا لباساشو عوض کنه، انقدر بیحال بود که نمیتونست مخالفتی بکنه.
پارت_886#



در زدم و رفتم تو.
کتِ‌شو انداخته کنارِ تختِ یه نفره، نشسته لبه‌ی تخت و سرشو بینِ دستاش گرفته و شقیقه‌اش رو ماساژ میده.

اتاقش دو تا پنجره داشت، اول از همه پرده‌ها رو کنار کشیدم تا کمی نور بیاد تو اتاق تاریک، هواش خفه بود.
یکی از پنجره‌هاش باز میشد سمت درمانگاه و از اونجا تو درمانگاه مشخص بود. پنجره رو باز کردم تا کمی هوای تازه بیاد تو.

با فاصله کنارش نشستم.
- آقای اسماعیلی لطفاً دراز بکشین تا معاینه‌تون کنم.

بلند شدم تا کاری که ازش خواستم رو انجام بده.
معذرتی خواست و آهسته رو تخت دراز کشید. هول کردم و نمیدونم چی باید ازش بپرسم.
- فقط سر درد دارین یا گلوتون هم درد میکنه؟

آهی پر سوز کشید و با صدایِ ضعیفی جواب داد:
- همه جام درد میکنه، انگار کتکم زدن... سرفه هم میکنم، سرم داره میترکه، حالت تهوع هم دارم.

از پنجره بیرون رو نگاه انداختم، احدی و عشقش مشغول صحبت بودن، سرباز متوجه من شد و احدی هم برگشت و نگاهم کرد، با دست اشاره کردم که بیاد بالا.
انگار کم‌کم همه چیز داشت تو این کمپ رنگ دیگه‌ای به خودش می‌گرفت... شاید رنگ زندگی و عشق.
از پا قدم رئیس جدید بود...
پالتویی آبی رنگ و زیبا به تن کرده، دیگه موهاشو شینیون نمیکنه و آرایش‌ هم نداره.

رفتم تو راهرو.
- خانم احدی لطفاً برام از درمانگاه سِرُم بیارین...
بهش سپردم به بلقیس بگه کمی سوپ بار بذاره و بیاره.

هر چیزی لازم داشت، نوشتم دادم دستش.
- خانم دکتر شاید داروها رو اشتباهی بیارم، کاش خودتون...

- فرناز جان حالشون اصلاً خوب نیست، زود باش.

نمیتونم تنهاش بذارم، من چه مرگم شده بود؟ یعنی دلم به حالش میسوزه؟

همه وسایل رو کامل برام آورد. میدونم اسماعیلی با وجود اون معذب میشه، وسایل رو تو راهرو ازش گرفته و فرستادمش بره به بلقیس کمک کنه.
هوایِ اتاق بهتر شد. پنجره رو بستم و طرفش رفتم. کفشاش هنوز به پاش بود.

بند کفشاشو باز کردم. نیم‌خیز شد تا خودش این کار رو بکنه که دستمو رو سینه‌اش گذاشتم:
- لطفاً دراز بکشید.

به دستم نگاهی انداخت. زود برش داشتم و خودمو با سِرُم مشغول کردم. کنارش‌ نشستم، خودش رو کمی کنار‌ کشید.
آستین‌شو بالا دادم، چشماشو باز کرد و با بی‌حالی نگاهم کرد‌. عینک‌شو از روی صورتش برداشته و گذاشتم رو عسلی. چشماش یه کاسه‌ی خون شده، مشخصه سردرد شدیدی داره. چشماشو بست


پارت_887#  




مشغول رگ گیری و زدن سِرُم شدم:

- ممکنه یه کم درد داشته باشه


واکنشی نشون نداد، سِرم رو تز‌ریق کرده و دو تا آمپول هم توی سِرم ریختم.

ناخودآگاه دستمو رو پیشونیش گذاشتم تا ببینم تب داره یا نه. زود دستمو کشیدم کنار، خجالت‌زده از این کارم... ولی چرا؟ من دکتر بودم و اون بیمارم.

تبش بالا بود، چشماشو باز کرد و رو لبایِ خشکیده‌اش تبسمی اومد.


- چیزی میل دارین براتون بیارم؟


با دستِ دیگه که رو شکمش گذاشته  اشاره کرد، چیزی نمیخواد.


- بهتره یه کم بخوابین، سِرم که بره، سردردتونم خوب میشه... منم اینجا کنارتون هستم.


این جمله‌ی آخری واقعاً لازم بود بگم!!

پتویی که پایین تختش تا کرده رو برداشتم و کشیدم رو بدنش.


آروم نفس میکشه و مشخصه که خوابیده. تازه متوجه دکور اتاق شدم، یه چراغ خواب ساده کنار تخت و کلی کتاب کلفت بالای تخت و کنار پنجره و رو رادیات.

یکی از کتابا رو برداشتم: مشکلات و موانع اجتماعی زندگی زنان بد سرپرست و راه حل‌ها. چیزی ازش سر درنیاوردم و گذاشتم سر جاش.

اون طرف اتاق یه کمدِ کوچیک دو طبقه بود، دو در داشت و یه طرفش از پایین تا بالا یه سره کمد که مشخص بود برای لباساشه و یه طرفش هم دو طبقه داره و درش شیشه‌ای بود.


جلوی کمد شیشه‌ای وایسادم.

طبقه‌ی وسط یه قاب عکس بود که واضح دیده نمیشد عکس کیه... در کمد نیمه‌باز بود، کامل بازش کردم. از فضولی خودم تعجب میکنم! من این جور آدمی نبودم آخه!


قاب عکس قدیمی، اسماعیلی و یه زن جوون بچه به بغل وایسادن و یه خانوم‌ و آقای مُسِن هم نشستن روی صندلی.

تو یه باغ عکس رو گرفتن، خانواده‌اش بودن.

زن جوون به پهنای صورتش میخنده و برای اولین‌بار خنده رو لبای اسماعیلی رو دیدم.

چقدر موقع خندیدن جذاب میشه... اون خیلی کم میخنده، خیلی کم... مثل من.

پسر بچه هم حدوداً سه ساله بود.


طبق عادت خودم که پشت عکسام رو می‌نوشتم که این عکس برای کجا و کی هست؟ قاب رو برگردوندم.

عادت من رو داره، عکس رو پشت‌نویسی کرده. تابستان ۹۷، ویلای شمال.

عزیز و آقاجون، من و میثم و نوشین.


پس اسم زنش نوشینِ!! خوش به حالش یه همچین مردی نصیبش شده.
پارت_888#



عکس رو برگردوندم سر جاش، طبقه‌های دیگه هم جانماز و دفتر دَستَک گذاشته بود و یه شیشه عطر... یه سفره‌یِ کوچیک هم بود. عطرش رو برداشتم و بو کردم، واقعاً سلیقه‌ی خوبی داشت. با بوی عطرش یاد باغ پر از گلهای رنگارنگ میفتی.

چقدر کتاب و دفتر دور و برش بود! وسط اتاق فرشی زیبا و تمیز انداختن که روش چند ورقه و کتاب هست. در مقایسه با اتاق کشمیری اینجا به چشم نمیومد، اما آرامش عجیبی تو اتاق اسماعیلی موج میزد.

همه جا رو مرتب کردم...
وای اگه بیدار بشه و ببینه چی میگه؟
این چه کاری بود من کردم؟

نصفِ سرم‌ رفته بود که بلقیس از پله‌ها با سروصدا بالا اومد، رفتم‌ بیرون و تو راهرو جلوشو گرفتم.
- لیلا چه خبره حالش خوبه؟

بهش اطمینان دادم که با خوردن دست‌پخت اون بهتر هم میشه.
با رفتن بلقیس برگشتم اتاق، قابلمه‌ی سوپ رو گذاشتم رو رادیات تا گرم بمونه.
پالتو رو از تنم کندم و کنار تخت روی زمین انداختم.

رو زمین نشستم و ارنجم‌و به تخت تکیه دادم، کتابی برداشته و مشغول خواندن شدم....
چشمامو باز کردم. گیج به اطراف چشم‌ دوختم، کنار تخت خوابم برده، پالتو رو کشیده بودن روم. پالتو رو کنار زدم و بلند شدم، تازه متوجه اسماعیلی شدم که کنار پنجره ایستاده، به رادیات لم داده و محو تماشایِ من بود.

به هم نگاهی انداختیم، لبخندی زد:
- مثل اینکه شما بیشتر از من به استراحت احتیاج داشتین.

نگاه ازش گرفتم و پالتو رو از زمین برداشتم.
- سِرُم رو چطوری باز کردین از دستتون؟

به دستش نگاهی انداخت:
- دیگه این چیزا بلد شدن نمیخواد.

-  حالتون بهتره؟ تب ندارین؟ سردردتون خوب شد؟

دستی به صورتش‌ کشید، رنگ و روش‌ خبر میده از سِرِ درون:
- بله... بله... بله الحمدالله به لطف شما خوبم.

به قابلمه اشاره کردم :
- گرسنه نیستین؟ حتماً باید از این معجونِ بلقیس بخورینا، معجزه میکنه.

نذاشتم جواب بده و ادامه دادم:
- اینجا بشقاب و قاشق دارین یا بگم براتون بیارن؟

تکیه‌اش رو‌از رادیات برداشت:
- بله تو راهرو یه آبدارخونه‌ی کوچیک هست، اونجا همه چی پیدا میشه.


پارت_889#  




رفتم‌ سمت در تا براش بشقاب و قاشق

بیارم که مانع شد:

- باید برم دستشویی، برگشتنی خودم میارم.


رفت بیرون و من تو اتاقش تنها موندم.

حالا که حالش خوب شده چرا باید اینجا بمونم؟ بهتره برگردم درمانگاه.


پالتو رو برداشتم. چند تا قرص رو گذاشتم‌ روغ پاتختی و زدم بیرون.

اگه کنار نمی‌کشید، با کله میرفتم تو بغلش...


اسماعیلی با دو بشقاب و قاشق کنار وایساد، پرسید:

- کجا؟؟


- خدا رو شکر حالتون بهتر شده، دو ورق قرص گذاشتم‌ رو میز، صبح و شب بعد غذا حتماً بخورین...من دیگه باید برم.


خداحافظی کردم که جواب داد:

- خواهش میکنم بمونید، اگه برین من به اون سوپ لب نمی‌زنم.


دستپاچه شدم:

- بچه بازی نکنید دیگه، من خیلی وقته اینجام و از پسرم خبر ندارم. اون سوپ براتون از ده تا سِرُم بهتره.


قدمی اومد جلو و فاصله‌ی بینمون رو پر کرد:

- میدونم بهتره، ولی شما هم بیاین تا منم بتونم لااقل یه قاشق بخورم.


یعنی اگه من نمی‌موندم اون تنهایی نمیتونست چیزی بخوره!!

بلاتکلیف وایسادم، نمیدونم چی شد که مثل یه بچه رام حرفاش شدم و برگشتم اتاق‌. از تو کمد سفره کوچیک رو آورد و پهن کرد روی فرش. قابلمه رو برداشتم و گذاشتم وسط سفره.


- هر موقع کارم زیاد باشه، غذا رو اینجا می‌خورم.


درب قابلمه رو باز کردم.. با دیدنِ رنگ و لعاب سوپ‌ دهنم آب افتاد. بوی زندگی تو اتاق پیچید. بشقابی برداشتم و چند ملاقه سوپ ریختم و گذاشتم جلوی اسماعیلی، برای خودم یه ملاقه ریختم.


اما اسماعیلی ملاقه رو پر کرد و دوباره  ریخت تو بشقاب، حرفی نزدم.

- خیلی گرسنَمه، بسم الله.


چند قاشق سوپ خوردم، انقدر استرس دارم که نفهمیدم چی رو کجا خوردم؟

برای اینکه تو سکوت نباشیم، قرصا رو از روی میز کناری برداشتم تا نشونِ اسماعیلی بدم.


- روشون دستورش رو نوشتم، لطفاً سر وقت استفاده کنید تا حالتون کاملاً خوب بشه... تا شما باشید شبا تو قبرستون اونم تو این سرما قدم نزنید.


خنده‌یِ تلخی کرد:

- دیشب اجازه ندادین تا ازتون معذرت خواهی کنم، من‌و ببخشید که ناراحتتون کردم.


سرش پایین بود، مشغول خوردن شد.

انگار دوست نداره باهام چشم تو چشم بشم... مثل من. نتونستم جوابش رو بدم، جوابی برای اون دیوونه‌بازیام ندارم.
پارت_890#



کاش یه بهانه‌ای بیارم و برگردم درمانگاه.
- شما باید من‌و ببخشید، به قول نجمه رفتارم اصلاً قابل پیش‌بینی نیست، اگه... اگه من با شما اون طور حرف نزده بودم، ناراحت نمیشدین و این مریضی هم پیش نمیومد.

جوابی نداد تا بحث کش‌ نیاد.
هر دومون میدونیم که در مورد چی دارم حرف میزنم...دیگه کِشِش ندادم.

- راستی اون حاج آقایی که اومدن، واقعاً خوب حرف میزنن، تو جلسه همه رو ماتِ حرفایِ خودشون کردن.

- واعظا کارشون همینه دیگه... نذارید چونه‌اش زیاد گرم بشه وگرنه...

خندید... مصنوعی، انگار مجبور بود:
- زیاد حرف میزنه،‌ ولی حرفاش به دل میشینه... باهاش دوستم، یکی از بهتریناست، ان‌شاءالله سبب خیر بشه.

یه لحظه یاد احدی افتادم:
- راستی من به خانم احدی ماجرا رو گفتم.

ابروهاشو بالا داد و پرسید:
- کدوم ماجرا؟

این چرا انقدر حواس پرته:
- همون ماجرایِ سربازِ شما رو که به خانم احدی علاقه داره.

- آها یادم اومد، خوب چی شد؟

صورتش باز رنگ خنده به خودش گرفت و جذاب شد. دستش رو با قاشقی که داشت جلوی دهنش گرفت:
- بذارین خودم حدس بزنم، خانم احدی با فیس و افاده بهتون گفته که من کجا این‌ سرباز کجا!! بعدش با اون کفشای تق‌تقی رو‌ اعصابش رفته با اون بیچاره دعوا گرفته، درسته!!

این دفعه من خندیدم، با صدای بلند.
اصلاً انتظار این مدل حرف زدن رو از اسماعیلی عصا قورت داده تداشتم.
بعد اون خنده‌‌ی بلند، صورتم جمع شد:
- بله رفت پیشش؛ اما نه برای دعوا، باورتون نمیشه انقدر از پیشنهادش ذوق‌زده بود که یه روز هم دووم نیاورد... الان هم شاید یه گوشه کناری وایسادن دارن حرف میزنن.

به بیرون چشم دوخت، پرده‌ها کنار و نور کم‌جون خورشید پهن اتاق بود.
- تنهایی خیلی بده؛ هر کی یه ظرفیتی داره، آدما شبیه هم نیستند خانم دکتر. شاید شما از تنهایی لذت ببرین ولی یکی دیگه، به تنگ اومده... یکی مثل احدی.

منظورش رو نفهمیدم... چرا تنهایی باید برای من لذت‌بخش باشه؟ برای منی که خدای دلتنگی بودم.

بشقاب‌‌شو خالی زمین گذاشت...
- میل دارین بازم براتون بکشم؟

- نه ممنون، باید از بلقیس خانوم‌ یه تشکر ویژه بکنم، واقعاً خوشمزه بود.


پارت_891#  




بشقابا رو برداشتم و خواستم سفره رو جمع کنم که نذاشت. بهتر دیدم که اونجا رو ترک کنم... اگه نجمه سر برسه، با دیدن اون وضعیت نمیشه نیشِ بازش رو جمع کرد.


دلم میخواد کدورت دیشب رو فراموش کنه.

- من بابت رفتار نسنجیده‌یِ دیشب، لازمه ازتون معذرت بخوام.


سرم‌ پایین بود... نمی‌خوام نگاش‌ رو‌ ببینم.

- ن... نمیدونم چرا وقتی مهدیارو... بغل میکنید ناراحت میشم... دلم براش میسوزه که پدر بالاسرش نیست.


به عکس تو کمد اشاره کردم،‌ اشک چشمام باز بی‌ملاحظه شروع به باریدن کرد، لب به دندون گرفتم.


- شما خودتون بچه دارین؛ میدونین اگه یه پسر، پدر بالا سرش نباشه چه ضربه‌ای میخوره؟ نمیخوام‌ وابسته‌ی دیگرون بشه... این... این روزا حتی نمیذارم زیاد پیش بلقیس و نجمه باشه.


هق‌هقم رو قورت دادم. دستام میلرزه؛ یاد تنهایی بعد رفتن نجمه و‌ بلقیس افتادم. حالم خوب نبود:

- میترسم به هر سه‌تون عادت کنه، شما سه تا دیر یا زود از اینجا میرید و دلتنگی برا من و پسرم‌ میمونه، برای همین دیشب باهاتون اون‌جور بی‌ادبانه رفتار کردم.


این چیزا چی بود گفتم؟

یعنی چی دلتنگی؟ وای بازم گند زدم... جعبه‌ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت.

یکیشو کشیدم و اشکامو پاک کردم.


پالتو رو پوشیدم:

- من احمق دیشب بهتون گفتم؛ ما به محبت شما احتیاج نداریم ولی بعداً که خوب فکر کردم دیدم شما خیلی وقته در حق ما دو تا محبت کردین.


شال رو دور گردنم انداخته و دماغم رو بالا کشیدم:

- اون درمانگاه گرم و تمیز، پوشک بچه و خیلی محبتایِ ریز و درشت دیگه.


رفتم سمت در و حین باز کردن در گفتم:

- ما زنا اشکمون دم مشکمونه، تا میایم به حرف‌ جدی بزنیم، نمیذاره.


تبسمی اجباری زدم:

- خواهش میکنم ازتون، بازم سوپ بخورین... براتون خوبه.


با اجازه‌ای زیر لب گفته و از اتاق زدم بیرون. منتظر توضیحاتش نشدم، پله‌ها رو یکی دو تا کرده و از ساختمان خارج شدم.

به در تکیه دادم و چندبار نفس عمیق کشیدم.

محوطه کمی شلوغ بود، امشب قرار اولین فیلم سینمایی رو تو سینمایِ کوچیک کمپ نمایش بدن. وسطایِ حیاط بی‌اختیار برگشتم و به پنجره‌ی اتاقِش نگاهی انداختم. اونم‌ داشت نگام میکرد... سریع برگشته و خودمو بابت این کار لعنت کردم.
پارت_892#



مهدیار نجمه و بلقیس رو بی‌اعصاب کرده بود. نجمه تا چشمش به من افتاد شروع به غرغر کرد:
- بله دیگه خانوم با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.

این حرف رو روزی ترمه بهم گفت، آخرش چی شد؟ آوارگی و بدبختی.
از حرفش ناراحت شدم، جلوی در پاهام قوتش رو از دست داد، دلم گرفت... نیمچه لبخندی زده و‌ زیر لب ببخشیدی گفتم و مهدیار رو ازش گرفتم.

فهمید و اومد کنارم:
- دختره‌یِ دیوونه تو که من‌و میشناسی، منم تو رو میشناسم... یه چیزی گفتم، چرا زود ناراحت میشی؟

- نجمه خانم اون حالش اصلاً خوب نبود، بلقیس هم دید، مجبور شدم تا الان پیشش باشم تا تَبِش قطع بشه.

مثل دختر دبیرستانیا، با استرس داشتم دیر اومدنم رو برای خانواده‌ام توجیه میکردم.
- در ضمن خودش زن و بچه داره.

ماجرا رو براشون گفتم. بلقیس خندید و به نجمه نگاه کرد:
- ما رو باش فکر میکردیم اون به تو توجه داره و این روزاست که بیاد و ازت...

حرفش رو قطع کردم.
- واقعاً که... مثل زنایی شدین که میخوان دختراشون رو قالب یه بدبختی بِکنن.

بعد از کمی خنده و حرف، اونا به سینما رفتن. مهدیار بعد از شیر خوردن تو بغلم خوابش برد. الان دیگه تنهام، کسی پیشم نیست. با خودم چند چندم؟ من عاشق سعید بودم و هستم و دلم برای هیچکس دیگه تیر نمی‌کشه. اینجا موقته و اونم بالاخره برمیگرده خونه‌اش...

به دلم حق میدم که با دیدن نگاهش، نگاه دقیقی که فقط تو صورت من میندازه، فکر و خیالِ بی‌مورد بکنه. خیلی وقته تنها بوده و سعید یهو پشتم رو خالی کرده.
ما زنا خود به خود به سوی محبت کشیده میشیم. مخصوصاً منی که تقریباً یک ساله کلمه‌ی دوست دارم رو از زبان سعید نشنیدم.

نماز خوندم و ذهنم رو خالی از هر فکر و خیالِ مسخره کردم. نجمه و بلقیس سر فیلم اونقدر خندیده بودن که دل درد گرفتن. نبات داغ و نعنا بهشون دادم و رفتن خوابگاه‌.

خداروشکر تو اون یه هفته مورد خاصی از بیمارای روحی و افسردگی نبود، کم‌کم داشتن درمان میشدن.

سربازی خبر آورد که امروز اتاق رییس جلسه هست و باید شما هم بیاین.

حمومی کرده و آماده‌ی رفتن شدم. نجمه و بلقیس هم تو جلسه بودن، مهدیار رو سپردم به احدی... از خداش بود که نگهش داره.


پارت_893#  





جلسه اتاق اسماعیلی بود، طبق معمول بلوز یقه اسکی و کت و شلوار تیره پوشیده بود. حاجی با قیافه‌ای آرام و تسبیح به دست، کناری‌ ایستاده.


من و نجمه و بلقیس با پالتو یک رنگ و پوتین کنار هم نشستیم... موهای فرفری بلقیس بلند شده و اونا رو مثل من از پشت جمع کرده و بسته، ولی نجمه همیشه موهاشو باز میذاشت.


اول جلسه اسماعیلی ما رو به حاجی معرفی کرد. بعد از خوش‌آمدگویی از طرف بلقیس، حاجی هم سلامی داد و از اینکه حضورش اینجا میتونست مفید باشه گفت‌.


از کرامات نزدیکی به خدا حرف زد:

- آدمی که عشق با خدا رو تجربه کنه، دیگه به معشوق زمینی احتیاج نداره.


همه محو حرفاش شدیم.

- حاجی‌ پس خودتون ازدواج نکردین، درسته؟

از سوال بلقیس جا خوردم، چه ربطی داشت؟


حاجی مِن‌مِنی کرد:

- چطور مگه؟


بلقیس نگاهی گذرایی با چاشنی نیشخند به افراد تو اتاق انداخت:

- همین که گفتین آدم عاشق خدا باشه دیگه...


- چرا خواهرم، ازدواج کردم... دیگه چی میشه کرد، تنهایی که نمیشه زندگی‌ کنی، من منظورم رو بد گفتم بهتون.


نجمه بی‌خیال بحث، مشغول پذیرایی از خودش بود. چایی میریخت و میخورد، میوه‌ها رو تو بشقاب میذاشت، از شیرینی‌هایی که بلقیس درست کرده به حاج آقا تعارف میکرد. اونم حینِ حرف زدن تشکر کرده و یکی برمی‌داشت.

با چشم و ابرو بهش حالی کردم که چته؟


بلقیس هم با تعجب نگاهش کرد. بعد تموم شدن حرفای حاجی، اسماعیلی ازش تشکر کرد. صدای نق و نوق‌های گاه و بیگاه مهدیار میومد... چایی رو سر کشیدم تا زودتر برم پیشش.


حاجی پرسید:

- کجا خانوم دکتر؟


- اگه امری با بنده ندارین من برم، شاید بیماری بیاد درمانگاه.


اسماعیلی بشقاب میوه تو دستش بود:

- نگران نباشید، سپردم به سربازا تا صداتون کنن، اگر هم نگران پسرتون هستین میتونید بیاریدش جلسه.


از خدا خواسته مهدیار رو از احدی گرفتم، ازش معذرت خواستم مشخص بود که کار زیاد داره. مهدیار بغلم بود و شیطونی میکرد، حاجی براش یه دعا تو کیف کوچیک چرمی داد تا بندازم گردنش.


اسماعیلی اصلاً به طرف ما نگاه نمیکرد و با چند ورقه مشغول بود. آروم دم گوش نجمه گفتم که از حاج آقا درمورد اوضاع پایتخت بپرسه.


پارت_894#  




- والا چی بگم؟ من نه با اونایی که کودتا کردن موافقم نه با شاه... شاه با جنگ‌های بی‌ثمری که راه انداخت، گروه گروه بچه‌‌های مردم رو به کشتن داد و دو تا پسراش هم همینطور.


یاد برادرام دلم رو خون کرد. جلوی چشام، تو سنگر سوختن و نتونستم کاری براشون بکنم.


- وقتی هم به‌ شاه اعتراض می‌کردیم، زندانیمون میکرد. یکیش خود من، تازه دو ماهه از زندان آزاد شدم.


همه‌ی حرفاش درمورد پدرم درست بود.

تسبیحش رو دور انگشتاش پیچید و ادامه داد:

- مخالفاشم که کاخ رو‌ گرفتن، فکر کنم اسمش کاشفه.


نگاهی به اتاق انداخت:

- مثل اینکه اینجام یکی دو نفری به خاطر کودتا کشته شدن، رئیس اینجا رو هم به کشتن داد، اسمش چی بود؟


بلقیس قیافه‌اش تو هم رفت:

- کشمیری، الهی اون دنیا تو جهنم بسوزه آشغال عوضی.


انقدر که از یادآوری اون بی‌شرف حالش بد شد، نتونست عفت کلام رو حفظ کنه.

برگشت و نگاهم کرد، یاد خاطرات مشترکمون تو اون اتاق کذایی افتادم... قیافه‌ی مظلوم اون کارگر قطار تا عمر دارم از یادم نمیره.


- تعجب میکنم اون که دست راست شاه بود، چرا این کارو کرد؟


نتونستم تحمل کنم:

- حالا سر خانواده‌ی شاه چه بلائی اومده؟ الان کجان؟


نجمه باز براش چایی ریخت، اون مشغول خوردن میوه بود. کمی مکث کرد و جواب داد:

- والا خانوم دکتر هیشکی اطلاع دقیقی ازشون نداره، هرازگاهی از یه جا پیام میده و به مردم میگه مقاومت کنید، معلوم نیست کجا قایم شده؟


استکان چای رو از نجمه گرفت و تشکر کرد:

- دنیا شوخی‌ که نیست، چند تا بچه رو یتیم و زنا رو‌ بیوه و مادرا رو داغدار کرد... خدا جای حق نشسته، یه مدت آلاخون والاخون بشه،‌ یه کم باد دماغش‌ بخوابه بد نیست.


نفس عمیقی کشیدم و به آخر و عاقبت خانواده‌ام فکر کردم، شده آخرت یزید.

من اینجا با یه بچه، اونام معلوم نیست کجان؟ تو چه وضعیتی هستن؟ اصلاً زنده‌ان یا خدای نکرده... به قول حاجی، آه مردم بالاخره دامن خانواده‌ی سلطنتی رو گرفت، بد جورم‌ گرفت.


با ضربه‌ای که نجمه به پهلوم‌ زد به خودم اومدم و نگاهش کردم:

- حاجی با شمان!


- بله...بله  بفرمائید.

همه نگاهم میکردن، فهمیدن تو هَپروت سیر میکنم.
پارت_895#



- دخترم، آقای اسماعیلی که خدا پدر و مادرش رو بیامرزه یه آماری از کمپ و امکاناتش دادن، گفتم شما هم یه مقدار در مورد کارکنایِ اینجا و وضعیت بهداشتشون برام بگین.

پس پدر و مادرش فوت شدن!!
چند برگه از رو میز برداشتم. نجمه، مهدیار رو از بغلم کشید و داد به بلقیس. اسماعیلی کنار بلقیس نشسته بود.

مهدیار به طرز عجیبی مشتاقه بره بغل اسماعیلی و هی خودش رو بالا پایین میکنه و به طرف اسماعیلی می‌چرخه. اما اسماعیلی از اونجا بلند شد و رفت پشت میزش نشست.

بی‌توجه به اونا برگشتم و آماری رو که ازم خواسته بودن در اختیار حاجی گذاشتم.
بعد از من نوبت نجمه و بلقیس بود که آمار خیاط خونه و کارگاه بسته‌بندی رو بدن.
به پیشنهاد نجمه، اون سه تا با هم رفتن تا کارگاه‌ها رو از نزدیک ببینن... مهدیار و من و اسماعیلی تو اتاق تنها شدیم.

برگه‌هایی که با خودم آوردم رو برداشتم.
بلند شدم، که از دستم افتادن و کف اتاق پخش شدن. اسماعیلی اومد تا کمک کنه و برگه‌ها رو جمع کنه.

- شما زحمت نکشید، مهدیار رو بگیرین تا خودم جمعشون کنم.

رغبتی نشون نداد، بچه رو گرفتم طرفش. مهدیار که از خداش بود.
برگه‌ها رو جمع کردم، گاهی سرمو بلند کرده و نگاهشون میکردم. مهدیار مشتاق و خندان بغل اسماعیلی بود. اسماعیلی هم با لبخندی زل زده به چشمای عسلی و زیبای پسرم. مهدیار هم دستای کوچولوشو به صورت و چونه و عینک اسماعیلی میکشید و ذوق کرده و میخندید.

بلند شدم:
- اگه اشکالی نداره منم برم با اون سه تا یه نگاهی به بهداشت کارگاهها بندازم، مهدیار هم پیش شما باشه.

بدون اینکه منتظر جوابش بشم زدم بیرون.
نجمه به همراه حاجی بینِ خیاطا و چرخ‌ها می‌چرخید و باهاشون حرف میزد، با دیدنم
پرسید:
- پس بچه کو؟؟

- گذاشتم پیشِ اسماعیلی بمونه.

هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
- سَرِت به جایی نخورده دختر!! یه روز به بیچاره میتوپی که به بچه کاری نداشته باش، یه روز میندازی بغلش و میای.

خندیدم و نزدیک صورتش شدم و جواب دادم:
- الان دیگه میدونم اون بیچاره هیچ غرضی نداشته، خودش بچه داره بابا.

لباش رو کج کرد:
- چه ربطی داره


پارت_8# 96




بازدید تموم شد. کارگاه‌ها نیاز به آبخوری و روشویی داشتن، این کارا برای اسماعیلی تو سه‌سوت انجام میشد، کافیه بهش بگیم کمپ چی کم داره.


موقع نماز ظهر برای اولین‌بار از بلندگوهای کمپ اذان پخش شد. همه از کارگاه‌ها و سربازخونه ریختن‌ تو حیاط.

این کار تو کشور من چیز عادی نبود.

متأسفانه تو این کشور چیزی به رسم اسلام وجود نداره و فقط اسمش مونده بود.


- چی‌شده؟ شاه مرده خداروشکر؟


حاج آقا صبر کرد تا اذان تمام بشه.

بعد بلندگو رو برداشت:

- خانوما و آقایون محترم، هر کسی که دوست داره و بلده بیاد نمازخانه تا با هم یه نماز خوشگل بخونیم.


تو چشم اکثرشون اشک شوق جمع شده بود.

- حاجی‌ قربونت بشم، ما اصلاً بلد نیستیم وضو بگیریم، نماز پیشکش.


حاجی وضو گرفتن رو به همه یاد داد.

- نگران نماز هم نباشید؛ بعد یه هفته همه‌تون یاد میگیرین، من با صدای بلند میخونم شمام تکرار کنید... بعدِ من آقایون صف ببندن بعدش خانوما.


کارگاه خیاطی برای خانوما چادرای زیبایی دوخته بود. انگار با هم همآهنگ کرده بودن. کار خدا رو‌ ببین! اون کمپ پر از گناه و آدمای گناهکار... حالا همون آدما داشتن می‌رفتن وضو گرفتن یاد بگیرن.


تو چشم بهم زدنی نمازخونه پر شد. برگشتم اتاق اسماعیلی تا مهدیار رو ازش بگیرم. میدونم که اونم برای نماز می‌ره.


- خسته نباشید خانم‌ دکتر، مهدیار بغلم خوابش برد، بردم اتاقم رو تخت گذاشتمش.


ازش تشکر کرده و اجازه خواستم تا برم اتاق و بچه رو بردارم. مهدیار غرق خوابه و اسماعیلی کُتِ‌شو روش انداخته بود.

اسماعیلی تو چهارچوب در وایساده و نگامون میکنه.


- شما بفرمایید، من خودم میرم.


نقشه‌ای داشتم، تلفن اتاق کار اسماعیلی تنها راه نجاتم بود. اون رفت، مهدیار رو گذاشتم روی تخت و از درزِ در نگاهی به راهرو انداختم. کسی نبود، رفتم سمت اتاق کار. خودمو رسوندم به تلفن، گوشی رو برداشتم... ضربان قلبم رو هزار بود.


- قطع شده.


هین بلندی کشیده و برگشتم سمت صدا.

با قدمای بلند اومد سمتم و گوشی رو از دستم کشید و گذاشت سر جاش.
پارت_897#



- به خاطر برف و یخبندان چند روز هست که خط نداریم.

خواستم آب دهنم رو قورت بدم، دریغ از یه چکه آب... کویر خشک و تب‌دار.
نگاهش نکردم، از شرم یا ترس.
- من... من...

نفسی آزاد کرده و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم و دستامو حصار صورتم‌ کردم.

- پتوی مهدیار رو یادتون نره.

بدون حرفی به اتاق رفتم و بچه رو بغل کردم.

- بیرون سوز میاد... بپیچش به پتو.

کمک کرد و پتو رو دور مهدیار پیچیدم و با هم از پله‌ها پایین اومدیم.

- من... فقط خواستم به... به یکی‌ زنگ بزنم که...

- من باید برم نماز... دیر شده،‌ بعداً حرف می‌زنیم.

- ببخشید.

از  هم جدا شدیم، جنازه‌م‌ رسید تو اتاق.
اینم شانسه‌ من دارم!!
مهدیار رو شیر دادم و نمازم رو خوندم.
تا شب بیکار تو درمانگاه چرخیدم. کاش برم و بهش همه‌چی رو بگم.

بعد شام حاجی برای اولین‌بار اومد درمانگاه. از تمیزی درمانگاه راضی بود و به‌به و چَه‌چَه میکرد. حال ندارم جوابش‌ رو‌ بدم...
آب و هوای اینجا بهش نساخته، میگفت پدرش سیگاری بوده و اونم بعد هفت تا دختر به دنیا اومده.

- پدرم یه لحظه هم من‌و از بغلش جدا نمیکرد و همین باعث شد تا ریه‌هام آسیب ببینه.

آسم داشت و باید اسپری تنفسی مصرف می‌کرد. با خودش برای مصرف یکسالش اسپری آورده. مرد خوش‌مشرب و باخداییه و همیشه زیرلب ذکر میگه.
از خانواده‌اش گفت:
- سه تا بچه دارم، دو تا پسر یه دختر.

دست کرد از زیر کُتش عکسی بیرون‌ آورد.
-این حاج خانومِ، اسمش محبوبه خانومه، اینم آقا صادق و صالحِ، اینم یکی‌یه‌دونه‌ی بابا، مهدیه خانوم هست.

یه خانواده‌ی خوشبخت، تو یه امامزاده عکس گرفته بودن. همسرش محجبه و برازنده بود، پسراش بالایِ ۱۵ سال داشتن و دخترش هم ۹ ساله بود.

- خدا حفظشون کنه... سایه‌یِ شما و حاج خانوم همیشه بالا سرشون باشه. کاش با خودتون میاوردینشون، تنهایی براتون سخت نیست؟


پارت_898#  


عکس‌و ازم گرفت و بازم نگاه گرمی بهش انداخت. از نگاهش دلتنگی میبارید، گذاشت تو جیبش.

- اول اومدم اوضاع اینجا رو ببینم و بعدش تصمیم بگیرم، میدونین که چی میگم؟


- چایی میل دارین براتون بریزم؟


- بله حتماً... آقا پسرتون کجاست؟


اتاق رو نشون دادم:

- خوابیده.


استکان رو از دستم گرفت:

- خدا حفظش کنه.


دست دست کرد و سربه‌زیر پرسید:

- دخترم تو با این همه کمالات و خانوم دکتری و با یه بچه، اینجا چیکار میکنی؟


به پنجره چشم دوخت:

- در مورد زندگیتون از بهروز پرسیدم، گفت هیچ اطلاعی از گذشته‌تون نداره... از زندگیت و شوهرت برام بگو شابد بتونم کمکی بهتون بکنم.


لیوان داغ تو دستم و خجل پشت میز مچاله شدم.

- من دیگه همسری ندارم، قبل از اینکه من‌و اینجا بفرستن، ازش جدا شدم.


قیافه‌ش تو هم رفت.

- خانواده‌ای هم ندارم، هیشکی منو یادش نمیاد... واِلا یکی ازم یه خبری میگرفت. حاج آقا این دنیا انقدر بزرگ نیست که عشقم، خانواده‌ام من‌و گم کنن و دنبالم نگردن.


سربه‌زیر با دستمال سفید و گلدوزی شده ور میرم. نیاز دارم کمی گریه کنم اما حالا، تو این شرایط....


- امید تنها راه نجات بشره دخترم... اینجا که آخر دنیا نیست! خدا خودش می‌دونه چه برنامه‌ای برا بنده‌هاش بچینه که به صلاحشون باشه.


اشک چشمام رو گرفتم:

- خدا!! انگار خدا هم من‌و فراموش کرده... واقعاً دردناکه، وقتی همه بهت میگن قوی باش و امیدوار به آینده... اما هیچ تصوری از سختیایی که کشیدی رو ندارن‌.


معذرت خواستم که ناراحتش کردم.

چاییش رو خورد و با دقت به حرفام‌ گوش داد.

- دخترم دنیا هنوز هم قشنگه، یکی از زیباییای این دنیا همین پسرت... هزار ماشاءالله آدم از نگاه بهش سیر نمیشه. خدا هیچ بنده‌ای رو فراموش نمیکنه.


بهش رو کردم، نمیدونم چرا این وقت شب دارم با یه مرد غریبه درد و دل میکنم؟

- من خیلی خسته‌ام، خسته از جنگیدن بدون پیروزی، بعضی مواقع اونقدر برای زندگیم جنگیدم که وقتی برای زندگی کردن نداشتم.


تبسم ریزی رو لباش نشست، که دلمو آروم کرد:

- گذشته میتونه دردآور باشه، یا میتونی ازش فرار کنی یا باهاش بسازی و فراموشش کنی... به نظرم یه جا باید خودمونو از گذشته نجات بدیم و برای روزای بهتر آماده باشیم... خوردن حسرت گذشته مثل چایی میمونه که از دهن افتاده، خوردنش فقط حالتو میگیره. مطمئن‌ باش دخترم یه روزی به گریه‌های گذشته‌ات می‌خندی.
پارت_899#



اون درست میگفت، حرفاش آرومم میکرد. گذشته دیگه گذشته، ولی اینکه یه روزی بتونم از اینجا برم و به گذشته بخندم، بعید می‌دونم

خواستم بحث رو عوض کنم:
- هر وقت  اینجا رو پسند کردین، حتماً خانواده‌تون رو بیارین تا ما هم تنها نباشیم... کاش آقای اسماعیلی هم تصمیم بگیرن تا خانواده‌شون رو بیارن اینجا.

با تعجب نگاهم کرد:
- بهروز درمورد خانواده‌ش بهتون چی گفته؟

- هیچی.. ایشون هیچی نگفتن، خودم یه بار عکسشون رو دیدم.

دستی به ریش بلندش کشید و تو صندلی جابه‌جا شد.
- بهروز کسی رو تو این دنیا نداره. خانواده‌اش تو یه آتش‌سوزی عمدی کشته شدن.

از شنیدن حرفای حاج فرهادی کم مونده بود قالب تهی کنم. واقعاً ناراحت کننده بود.

- بهروز تنها پسر دادستانِ معروف کشوره... خودش استاد دانشگاه و همسرش هم از همکارانش بود. یه پسر سه‌ساله داشتن. بهروز برای یه سفر کاری مجبور میشه چند روزی بره مسافرت، وقتی برمیگرده اثری از خونه و خونواده‌اش نبوده.

مکثی کرد:
- پلیس و پزشکی قانونی بعد از تحقیق بسیار فهمید که قبل از آتش‌سوزی، همه‌ی اونا با سَمی قوی مسموم شده بودن، بالاخره مشخص شد کارِ قاچاقچی معروف کشور بوده که چند سال پیش توسط پدر بهروز دستگیر و به حبس ابد محکوم شده.

آروم نفس میکشم و چشم به دهن حاجی دوختم... چه سرنوشت غمباری داشته!!

- بهروز دوسالی افسردگی شدید گرفت. بعدش به کمک دوستاش کم‌کم به زندگی برگشت... البته این بهروز کجا؟ بهروز قدیمی کجا؟ سرشار از انرژی بود. تو یه دانشگاه تدریس میکردیم... عضو تیم والیبال دانشگاه بود، قدی بلند و بدنی تنومند داشت.

حاجی، به نقطه‌ای خیره موند، انگار داشت تو خاطرات دنبال چیزایی می‌گشت.

- از دانشگاه استعفا داد، نمیتونست جای خالی همسرش رو تحمل کنه... اونا واقعاً عاشق هم بودن.

آهی سوزناک کشید. چشماش قرمز شده، انگار اونم دلش خیلی تنگ بود، به تلنگر احتیاج داشت.
- میدونی خانوم دکتر فراموش کردن کسی که دوسش داری مثل حل شدن قند تو چای میمونه، اون قند دیگه دیده نمیشه... ولی برای همیشه مزه‌ی اون چایی رو عوض میکنه.

می‌دونم و این رو با تموم‌ وجودم، با تک‌تک سلولهای بدنم حس میکنم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792