پارت_889#
رفتم سمت در تا براش بشقاب و قاشق
بیارم که مانع شد:
- باید برم دستشویی، برگشتنی خودم میارم.
رفت بیرون و من تو اتاقش تنها موندم.
حالا که حالش خوب شده چرا باید اینجا بمونم؟ بهتره برگردم درمانگاه.
پالتو رو برداشتم. چند تا قرص رو گذاشتم روغ پاتختی و زدم بیرون.
اگه کنار نمیکشید، با کله میرفتم تو بغلش...
اسماعیلی با دو بشقاب و قاشق کنار وایساد، پرسید:
- کجا؟؟
- خدا رو شکر حالتون بهتر شده، دو ورق قرص گذاشتم رو میز، صبح و شب بعد غذا حتماً بخورین...من دیگه باید برم.
خداحافظی کردم که جواب داد:
- خواهش میکنم بمونید، اگه برین من به اون سوپ لب نمیزنم.
دستپاچه شدم:
- بچه بازی نکنید دیگه، من خیلی وقته اینجام و از پسرم خبر ندارم. اون سوپ براتون از ده تا سِرُم بهتره.
قدمی اومد جلو و فاصلهی بینمون رو پر کرد:
- میدونم بهتره، ولی شما هم بیاین تا منم بتونم لااقل یه قاشق بخورم.
یعنی اگه من نمیموندم اون تنهایی نمیتونست چیزی بخوره!!
بلاتکلیف وایسادم، نمیدونم چی شد که مثل یه بچه رام حرفاش شدم و برگشتم اتاق. از تو کمد سفره کوچیک رو آورد و پهن کرد روی فرش. قابلمه رو برداشتم و گذاشتم وسط سفره.
- هر موقع کارم زیاد باشه، غذا رو اینجا میخورم.
درب قابلمه رو باز کردم.. با دیدنِ رنگ و لعاب سوپ دهنم آب افتاد. بوی زندگی تو اتاق پیچید. بشقابی برداشتم و چند ملاقه سوپ ریختم و گذاشتم جلوی اسماعیلی، برای خودم یه ملاقه ریختم.
اما اسماعیلی ملاقه رو پر کرد و دوباره ریخت تو بشقاب، حرفی نزدم.
- خیلی گرسنَمه، بسم الله.
چند قاشق سوپ خوردم، انقدر استرس دارم که نفهمیدم چی رو کجا خوردم؟
برای اینکه تو سکوت نباشیم، قرصا رو از روی میز کناری برداشتم تا نشونِ اسماعیلی بدم.
- روشون دستورش رو نوشتم، لطفاً سر وقت استفاده کنید تا حالتون کاملاً خوب بشه... تا شما باشید شبا تو قبرستون اونم تو این سرما قدم نزنید.
خندهیِ تلخی کرد:
- دیشب اجازه ندادین تا ازتون معذرت خواهی کنم، منو ببخشید که ناراحتتون کردم.
سرش پایین بود، مشغول خوردن شد.
انگار دوست نداره باهام چشم تو چشم بشم... مثل من. نتونستم جوابش رو بدم، جوابی برای اون دیوونهبازیام ندارم.
پارت_890#
کاش یه بهانهای بیارم و برگردم درمانگاه.
- شما باید منو ببخشید، به قول نجمه رفتارم اصلاً قابل پیشبینی نیست، اگه... اگه من با شما اون طور حرف نزده بودم، ناراحت نمیشدین و این مریضی هم پیش نمیومد.
جوابی نداد تا بحث کش نیاد.
هر دومون میدونیم که در مورد چی دارم حرف میزنم...دیگه کِشِش ندادم.
- راستی اون حاج آقایی که اومدن، واقعاً خوب حرف میزنن، تو جلسه همه رو ماتِ حرفایِ خودشون کردن.
- واعظا کارشون همینه دیگه... نذارید چونهاش زیاد گرم بشه وگرنه...
خندید... مصنوعی، انگار مجبور بود:
- زیاد حرف میزنه، ولی حرفاش به دل میشینه... باهاش دوستم، یکی از بهتریناست، انشاءالله سبب خیر بشه.
یه لحظه یاد احدی افتادم:
- راستی من به خانم احدی ماجرا رو گفتم.
ابروهاشو بالا داد و پرسید:
- کدوم ماجرا؟
این چرا انقدر حواس پرته:
- همون ماجرایِ سربازِ شما رو که به خانم احدی علاقه داره.
- آها یادم اومد، خوب چی شد؟
صورتش باز رنگ خنده به خودش گرفت و جذاب شد. دستش رو با قاشقی که داشت جلوی دهنش گرفت:
- بذارین خودم حدس بزنم، خانم احدی با فیس و افاده بهتون گفته که من کجا این سرباز کجا!! بعدش با اون کفشای تقتقی رو اعصابش رفته با اون بیچاره دعوا گرفته، درسته!!
این دفعه من خندیدم، با صدای بلند.
اصلاً انتظار این مدل حرف زدن رو از اسماعیلی عصا قورت داده تداشتم.
بعد اون خندهی بلند، صورتم جمع شد:
- بله رفت پیشش؛ اما نه برای دعوا، باورتون نمیشه انقدر از پیشنهادش ذوقزده بود که یه روز هم دووم نیاورد... الان هم شاید یه گوشه کناری وایسادن دارن حرف میزنن.
به بیرون چشم دوخت، پردهها کنار و نور کمجون خورشید پهن اتاق بود.
- تنهایی خیلی بده؛ هر کی یه ظرفیتی داره، آدما شبیه هم نیستند خانم دکتر. شاید شما از تنهایی لذت ببرین ولی یکی دیگه، به تنگ اومده... یکی مثل احدی.
منظورش رو نفهمیدم... چرا تنهایی باید برای من لذتبخش باشه؟ برای منی که خدای دلتنگی بودم.
بشقابشو خالی زمین گذاشت...
- میل دارین بازم براتون بکشم؟
- نه ممنون، باید از بلقیس خانوم یه تشکر ویژه بکنم، واقعاً خوشمزه بود.