2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 16135 بازدید | 1431 پست


پارت_810#  




کشون‌کشون بردنش بیرون... به خودش کتک میزد، مثل مریم.

موهاش بهم ریخته و آرایش غلیظ از هر سمت صورتش، قاطی عرقا میشد و‌ پایین می‌ریخت. صدای داد و بیداد و فحاشی، کل حرمسرا رو گرفت.


دو بار سیلی خوردن مهین، مثل توپ صدا کرده بود و به ساعت نکشیده، صدای پچ‌پچ  خنده‌های از سر خوشحالی زن‌ها و دخترا تو راهرو به گوش میرسید‌‌.

همه خوشحال بودن. مهین اینجا حکمران بود و خون به دل همه کرده بود.


این رفتار‌ و حرف‌ها از منِ مبادی آداب، بعید بود. چاره‌ای نداشتم و باید دُمِش رو قیچی میکردم. با وجود فتنه‌ای مثلِ مهین‌ زندگی تو این جهنم، فجیع‌تر هم میشد.


شکمم رو لمس کردم. اگه میدونست مادرش چه بروسلی بازی راه انداخته...

بزرگترین ترس زندگیم، نه کشمیری بود و نه تختی‌ که تا شب انتظارم رو می‌کشه و نه مهین زخم‌خورده.

بزرگترین ترس زندگیم، نداشتن بچه‌ام بود.


از خودم از همه بدم میاد... چرا باید به هم زخم بزنیم؟ مگه چند صباح زنده‌ایم که سر هیچ و پوچ، سر هوای نفس... نَفَس دیگران رو تنگ کنیم. تو افکارم غوطه میزنم، از زمین و زمان شاکیم.


بوی قهوه‌ی تازه هنوز از اتاق نرفته.

غریبِ آشنایِ من، مثل هزاران ساعات گذشته، برف میباره و تو‌ نیستی. دلم، امروز و هر روز دیگه، تمام وقت هوایِ تو رو داشت. تو نبودی و نبودنِت همه چیز رو تلخ می‌کنه.


دلم داره می‌ترکه. بیرون از اینجا،‌ همه در حال زندگی بودن. همه... ولی من.

حتی نمیتونم مسبب این کاررو نفرین کنم.

پدر، سعید، کاشف، کشمیری... کدوم رو حواله بدم به خدا؟


از اینکه مجبورم با کشمیری درمورد محرمیت حرف بزنم، در مورد کودکم... از اینکه میخواد منو ببره پایتخت... از عاقبت شومی که انتظار مادر و بچه رو‌ میکشه، دلم آشوب بود.


با دستی روی معده از دستشویی خارج میشم. تمام محتویاتش رو بالا آوردم.

استرس نمی‌ذاره یه آب تلخ از گلوم پایین بره، چه برسه به آبِ خوش.


نزدیکِ ساعتِ یازده بود که متوجه صداهایی تو حیاط شدم. از پنجره به بیرون‌ نگاه‌ کردم. باز برف بی‌امون می‌بارید.

نگهبانان تو رفت و اومد بودن، نگران و سراسیمه.. دکتر پیر رو لنگ‌لنگان به جایی می‌بردن.


شاید یکی به کمکِ دکتر احتیاج داشت!

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.


#پارت_811




برگشتم و رو تخت نشستم.

تو این کمپ لعنتی، حال هیشکی بدتر از من نبود. تلاش برای فرار از این کمپ، بی‌فایده است. باید موند و سوخت و ساخت.


مهین میخواست با حرفایی از مریم، آچمزم کنه، که کرد. چند روزه تو اون انفرادی سرد، بدون هیچ غذایی، چطور دووم آورده؟

چه جون سخت بود این موجود عجیب!

نه شاید مهین برای کسی که پیش پاهاش، له‌له می‌کنه... استخونی‌ بندازه. اون مهره‌ای مثل مریم رو از دست نمیده، لازمش داره.


دیگه لازم نبود چند تا پتو بپیچم دورِ خودم و تا صبح دندونام بهم بخوره، کارم با یه ملافه هم‌ راه می‌افتاد. ملافه رو انداختم‌ روی شکمم و تو فکر بودم شب باید چه خاکی تو سرم بریزم؟ شاید بتونم اینجا رو آتیش بزنم! ولی بعدش چی؟


اصل کار کشمیری هست، که زنده مونده و منتظر منه‌. به چند راه دیگه‌ برای خلاصی از دست اون و مهین‌ فکر کردم. ولی هیچکدوم‌ بدون کمک بلقیس و نجمه عملی نبود.


تو عالم خودم غرق و با کندن پوست لبم نقشه می‌ریختم که مهین باز در نزده اومد تو... نیم‌خیز تو تخت نگاهش کردم. جای سیلی تو‌ صورتش خودنمایی میکرد. بهش نیشخندی زدم. بی‌توجه به حقارتی که بارش کردم. گردنش رو‌ تابی داد. از چشماش خوشحالی میباره.


حوصله‌ی دعوا و جر و بحث با این عقده‌ای رو نداشتم. پشت کردم بهش:

- بازم مثل چی سرت رو انداختی پایین و اومدی اتاقم!


خندید، شاید مست بود.

- دووم نیاورد، خودش رو خلاص کرد.


از حرفاش چیزی دستگیرم نشد.

- بازم از اون زهرماری تا خرخره خوردی و حواست نیست چی داری میگی زنیکه‌‌ی احمق.


بوی عطری غلیظ و تلخ، بوی‌ قهوه رو‌ شست و‌ برد.

- گفتم که اون دووم نمیاره.


برگشتم سمتش، چشماش برق میزد.

خبری، توک زبونش بود و انگار زیرلفظی میخواست.

تو تخت نشستم:

- چی شده؟ کی رو میگی؟


دستی به موهای حالت داده‌اش کشید و روی مبل نشست. زمان می‌بره تا بفهمه خانوم‌ نگون‌بخت این زندان طلایی تغییر کرده.


ناخن‌های بلند و قرمزشو دور لباش کشید:  

- اون دختر قُربتی رو میگم دیگه، همون که شما رو لو داد... آها مریم.


دستم رو قلبم رفت، مثل نفسی که رفت و برنگشت. احساس خفگی کردم. تو یه لحظه... انگار ناقوس کلیسایی تو‌ سرم ضرب گرفت.



پارت_812#  




فهمید تو دلم آشوبه و زهردار لباش رو غنچه کرد. بلند شد و‌ قدم‌زنان سمت بوفه‌ رفت. بطری نوشیدنی رو‌ بیرون کشید و لیوانی پُر، تو آرامش برای خودش ریخت.

آب که نه، زهری که تو دهنم جمع شده رو‌ قورت دادم.


- گفتم که دیشب نگهبانایِ زندانِ انفرادی میگفتن تا صبح گریه میکرده و خودش رو به در و دیوار میکوبیده... به سربازا سپردم هرازگاهی بهش سر بزنند بلا ملا سر خودش نیاره.


جونت بالا بیاد‌ مهین.. چرا تیکه‌تیکه حرف میزنه این حرام‌لقمه؟


- وا تو چرا رنگِت مثلِ گچِ دیوار شده مادمازل!! اون خودشو با بند پوتیناش، دار زده و خلاص کرده تو چرا ناراحتی؟


لیوان خالی و‌ ضرب ناخن‌های بلندش رو‌ میز:

- اتفاقاً باید خوشحال باشی.


دیگه حرفایِ مهین‌ رو نمی‌شنوم. از پنجره، آسمون رو نگاه کردم. می‌بارید... لعنتی مثل همیشه.

دلم تاب نیاورد، نمی‌دونم کِی‌ خودمو‌ رسوندم به پنجره... زانوهام میلرزه و تاب ایستادن ندارم. بازش کردم.


سربازها با برانکارد، جنازه‌ای که‌ روش پتو کشیده بودن رو از انفرادی بیرون آوردن و وسط حیاط، زمین گذاشتن.

کشمیری از دفتر کارش بیرون اومد. بدنم یخ‌زده و سرمای هوایی که از سمت پنجره به سمت اتاق هجوم‌ میاره رو نمی‌فهمم.

مغزم انکار میکرد، نه اون نمی‌تونست مریم باشه. اون از خودکشی متنفر بود، می‌گفت مادرش رو حلال نمیکنه که خودکشی کرد و اونا رو تنها گذاشت.


کشمیری یقه‌ی پالتو رو تا بیخ گلوش بالا کشید و به سرباز چیزی گفت. خم شد و پتو رو کنار زد. مریم‌ بود، خودش بود.

صورتِش کبود شده، موهای رنگ‌ شده و خنده‌ای خشک‌ روی لباش.


دنبالِ چیزی گشتم تا بهش تکیه کنم و رو زمین نیفتم. دستم‌و به پرده گرفتم.

نجمه... نجمه‌ی فرزند از دست داده رو دیدم‌ که از دور، دوان دوان اومد و کنارِ کشمیری رو زمین افتاد.

هاج و واج، نگاهش بین مریم و کشمیری و سرباز بالای سرش چرخید. مثل من باورش نمیشد. کمی به صورتِ کبودِ مریم نگاه کرد، خم شد صورتِش رو بوسید و گریه کرد.


صدای جیغ گوش‌ خراشش، دلم رو لرزوند.

گوش فلک از اون همه داد و فریاد و نفرین نجمه، از غریبی و بیچارگی مریم، باید کر‌ میشد.

همیشه میگفت شما دو تا مثلِ دخترایِ خودم هستین... البته یکیتون فرزند خلف و اون یکی ناخلف.


همه می‌دونستیم‌ که‌ مریم‌ سرنوشتمون رو تغییر داد ولی بازم ته دلمون، هواش رو داشتیم... ما بی‌کس بودیم و نباید همدیگه رو تنها بذاریم.


پارت_813#  




کشمیری ناگهان سر بلند کرد و به پنجره خیره شد. مهین ‌پشتِ سرم‌ وایساده بود. با دست به مهین علامت داد و اون بی‌رحم، بدنِ خشک‌ شده‌ام‌ رو عقب کشید و پنجره رو بست.


به دیوار تکیه دادم. چشمام‌ سیاهی رفت.

مریم‌ شوربخت به سرنوشتِ مادرش دچار شد.

لعنت به این روزگار که برای بعضی‌ها میدون بود و برای بعضی‌ها زندون.


عق زدم... آب تلخی تا بیخ گلوم اومد.

بغضی بزرگ و مهیب راه نفسام رو بند آورده.


مهین‌ با دیدن صورت رنگ‌ پریده و حال پریشونم، یکی‌ رو‌ صدا زد. فکر نمیکرد با دیدن جنازه‌ی مریم، انقدر حالم بد بشه.

برای اون کسی مهم نبود،‌ فقط‌ خودش‌ و‌ خودش و رئیسش... اونم تا زمانی که بهش منفعت میرسوند.


روی زمین افتادم، تکون‌ موجود تو‌ وجودم، به اوج رسیده... عضلاتم تحمل بدن سنگینم رو نداره. دست چنگ شده‌ام به زیر دلم رسید.

زنی وارد اتاق شد. مهین اونو فرستاد تا کشمیری رو خبر کنه.


فشارم به قعر جهنم سقوط کرده که حالی برای پلک‌ زدن ندارم. دشمن بالای سرم، به تماشا ایستاده. کفش‌ پاشنه‌ بلندش، رو انگشتام محکم شد. صدای قرچ‌قروچ‌ِ استخونام بلند شد، آخ گفته و تو خودم جمع شده و مظلومانه به گریه افتادم.


دست از سرم برداشت و رو‌ی مبل لم داد.

فکر میکنه کشمیری با دیدن ضعف و بیماری سوگلیش، باز برمیگرده سمت اون.


دکتر و رئیس با هم به اتاق هجوم آوردن.

چشم ازشون گرفتم، زانوهام‌ رو بغل کرده و آروم برای مریم و بی‌کسی خودمون گریه کردم. باورم نمیشه حرفای مهین، عذاب وجدانِ خفته‌ی مریم رو بیدار کنه و اونم...

کاش مریم، من و بچه‌ام رو هم با خودش میبرد... این دنیا جای موندن نبود.


مهین با آب و تاب ماجرا رو برای کشمیری تعریف میکنه. کنارم نشست. صدای منفورش تو گوشام پیچید.

- دکتر یه کاری بکن، من...


نذاشتم ادامه بده.

- بهشون بگو برن بیرون... حالم خوبه، میخوام تنها باشم.


با دستورش همه اتاق رو ترک کردن. زورم بهش نمی‌رسه تا خودشم بندازم بیرون.


پارت_814#  




- داری برای کسی گریه میکنی که لُوت داد؟


دلم نمیخواد جواب‌شو بدم.

از زمین به زحمت بلند شدم. دست‌شو جلو اورد کمکم کنه که هلش دادم عقب و سمت تخت رفتم.


- یه چندباری دیده بودمش، شنیدم‌ مهین می‌گفت هرزه‌ای بوده برا خودش، یه عوضی به تمام معنا.


تو یه ثانیه، خشم‌ مغزم رو از کار انداخت. چم شده بود؟

به طبع با اون بلایی که مریم سر ما سه نفر آورد، باید از شنیدن خبر مرگش خوشحال میشدم، ولی اینطور نبود. مریم گناهکار بود، چون رفت سراغ مرگ، قبل از اینکه مرگ پیداش کنه و بره سراغش.

ولی این موش‌ کثیف حق نداره بهش توهین کنه.


مثل دیوونه‌ها برگشتم و با مشت و جیغ، تو صورتش کوبیدم. غریدم و هرچی دق داشتم سرش فریاد زدم.


- عوضی تویی، تویی که این همه زن و دختر بدبخت، جوابگوت نیستن و نمیتونن آتیشِ هَوَسِت رو خاموش کنن، آشغال.


نفس‌نفس زنان، قدمی فاصله گرفتم.

مات و مبهوتِ فرشته‌ای وحشی مقابلش بود. دست برد سمت صورت مشت خورده‌اش.

از دماغش رگه‌ی باریکی از نجاستِ وجودش جاری شد.

در آنی مثل حیوونِ زخم‌خورده، صورتش به سرخی رفت. به سرخی خون روی انگشتاش.


- عوضی تویی‌ که اینجا عینِ آب خوردن آدم میکشی... حقت بود که پدرم...


قدمی بلند به طرفم برداشت. ترسیده گوشه‌ی دیوار مچاله شدم. حرف تو دهنم ماسید، صورتِ منم سوخت هر دو طرفِش.


روی تخت افتادم و هیستریک‌وار خندیدم.

- آقای عاشق رو‌ ببین! حالا فهمیدی هیچی نیستی بدبخت... حقت بود که شاه زجر کُشت کنه.


چنگ زد به یقه‌یِ بلوزم، محکم‌ گرفت و کشید. نفسای حال بهم زنش تو‌ صورتم کوبیده شد. یقه‌مو محکمتر کشید.


برای نفس‌ کشیدن تقلا میکنم. به سر و صورتش چنگ میزنم تا ولم کنه. به امید رهایی با ناخن‌هام تو‌ صورتش چند خراش ریز انداختم.


انقدر قدرت داشت که مثل پر کاهی بلندم کرد و روی هوا معلق موندم.

- ببین هرزه، وقتی ازت تعریف میکنم دلیل نمیشه کاری به کارت نداشته باشم. تو هم‌ کُره‌یِ همون الاغی.


پارت_815#  




آب دهنم‌و تو صورتِش تُف کردم و خودمو از زیر دستِش بیرون کشیدم و گوشه‌ای خزیدم. انتظار نداشت اون دختر مظلوم و ترسان و بی‌سروصدای دیشب، این چنین یاغی از آب دربیاد و بر عَلیهش شورش کنه.


با عصبانیتی وصف نشدنی، اطراف رو دید زد. دنبال چیزی بود، نمی‌دونم!

با پشتِ دست، صورتِش رو پاک‌ کرد. خون دماغ و‌ خراش رو‌ی صورت با آب دهنش یکی‌ شد.

با خشم غرید و زیر لب فحاشی کرد. چیزی که می‌خواست اطرافش نبود. دست برد به کمـ.ربندش، کشید بیرون و به طرفم اومد.

گوشه‌یِ تخت و دیوار گیر افتادم.


- تا حالا کسی به شاهدخت نگفته بالایِ چشمت ابروئه، کاری میکنم هر روز آرزویِ مرگ کنی... هرشب تو این تخت جون بدی.


کمـ.ربند رو بالا برد و صدایِ بُریده شدن هوا رو شنیدم. اولین ضربه، آنچنان کوبیده شد که صدای جیغ استخونام رو‌ شنیدم. عجب دردی داره! بی‌رحم بود و بدون توجه به ضجه‌هام، به کارش ادامه داد. درد تمام وجودم رو گرفت.

دستامو دورِ شکمم گرفتم تا ضربه‌ای بهش نخوره.


با صدای داد و بیداد ما، دکتر و مهین و چند زن دیگه به اتاق اومدن. معرکه‌ی کشمیری تماشاچی‌ لازم داشت.


تو دلِ مهین عروسی به‌ پا بود. می‌خندید و دستاش رو سینه غلاف شده، با افتخار به کتک خوردن رقیبش چشم دوخته بود.

گاهی هم اظهارنظر کرده و به بقیه رو میکرد:

- حقشه، تا اون باشه پاشو از گلیمش درازتر نکنه.


به پشت افتادم. به خاطرِ بچه نمیتونم‌ تکون بخورم. با ضربه‌ای که به گردنم خورد، فشار عجیبی به معده‌ام اومد، عق زدم و خون بالا آوردم. مرگ‌ رو به چشم خودم دیدم که داره به سمتم میاد.


بالاخره کمـ.ربند از دستِش سُر خورد و گوشه‌یِ اتاق روی زمین افتاد. فکر‌ کردم کارش باهام تموم شده، اما با لگدی که به شکمم‌ زد، دنیا پیشِ چشمام تیره و تار شد.

دردی جانکاهی تو شکمم حرکت کرد و مایعی گرم از بین پاهام، با فشار بیرون زد.


فهمیدم چه بلایی سرم اومد. با ترس و گریه، پاهام‌ رو کمی جابه‌جا کردم. رَدِ خونابه از زیرِ بدنم، راه باز کرد و کنار پاهام جمع شد. بچه در تلاطم بود، مثل یه ماهی که آب کم آورده باشه.


با سرو صورتِ خونی به کشمیری نگاهی انداختم. مثل ببر زخم‌خورده، از کنار دهنش، کف بیرون زده بود. هنوز دلش خنک نشده بود. با پاشنه‌ی پا، هرچه توان داشت به کمرم کوبید


پارت_816#  




از شدت درد، سرم‌ به عقب خم شد. از ته دل جیغ زدم و تو خودم جمع شدم.

مثل یه حیوون وحشی، شکارش رو تیکه تیکه میکنه. تو چشماش برق رضایت از این وضعیت رقت‌انگیز دیده میشد، برق انتقام.

می‌دونم به این راضی نمیشه و شاید با قطع شدن نفسام، دست از سرم برداره.


دردِ بی‌امان، با فشار دندونام رو‌ هم، آروم نگرفت و افسار پاره کرد. ضجه زدم و از درد شکم به خود پیچیدم.


- قربان... تو رو خدا بهش رحم کنید، بچه‌ رو کشتید.


دکتر پیر، ترسان قدمی جلو گذاشت.

مهین چنگ انداخت به روپوش سفیدش.

- بیا کنار پیری... مگه نمی‌بینی عصبانیه! میزنه تو رو هم نِفله می‌کنه.


نفس‌نفس زنان،‌ رو تخت افتاد.

همه جا سکوت شد.

دست رو شقیقه‌هاش گذاشت و فشار داد.

- زن نفهم، ببین من‌و به چه روزی انداخت، حقا که دختر همون بی‌پدر و مادرِ خونخواری.


همه با نگرانی به من پیچیده توهم و غرق خون و اون ظالم چشم دوخته و منتظر سوت پایان بازی ناجوانمردانه‌ی رئیسشون بودن.


صدای گلوله از دور دست‌ها به گوش رسید.

کشمیری به ثانیه نکشیده کنار پنجره رفت.

- چه خبره؟ کی تیراندازی کرد؟


بعد دقیقه‌ای، چند سرباز، تفنگ به دوش و رنگ‌پریده، بدونِ اجازه واردِ اتاق شدن.

کشمیری برگشت و نگاهشون کرد.

بدون توجه به زن‌ غرق درخون، رو‌ به‌ کشمیری کردن.


- قربان تو پایتخت خبرایی شده... یه گروه از طرف هم‌پیمانان شاهِ سابق فهمیدن شما اسلحه‌ی کودتاچیا رو تامین کردین، اومدن تا دستگیرتون کنن.


چشمام‌ سیاهی رفت. بچه درحال تقلا بود.

خونآبه قطع شده و دردی مهیب تو کمرم کم‌کم بیدار میشد.


با عجله تا میونه‌ی اتاق، با قدمای بلندی رفت. بین راه برگشت و به منی که مثل مار تو خودم پیچیده بودم نگاهی انداخت و رو به مهین گفت:

- یه جایی قایمش کن، میام‌ سراغش.


جلو اومد، رو صورتم خم شد و خندید.

- از امروز روزگارت سیاه میشه، همرنگِ موهای قشنگت...


و بعد به همراه سربازها رفت.


پارت_817#  




مهین و چند زن دیگه، سراغم اومدن.

قیافه‌ها رو تار دیدم، باز عق زدم و دیگه چیزی نفهمیدم.


با احساسِ دردی شدید چشمام‌ رو باز کردم. تو تاریکی مطلق بودم. درد مثل کوه آتشفشان فواره میکرد و من‌و به نعره زدن وادار...

نمیتونم حرکت کنم. بدنم کوفته شده و از جاهایی که کتک خوردم، خون میاد.

دردی نداشت، شاید هم داشت. ولی درمقابل درد زایمان، نیش پشه‌ای حساب نمیشد.


چشمام به تاریکی عادت کرد. صورت و بدنم از درد سوخت.

من‌و انداختن تو معدن و رفتن.

درد اَمونم‌ رو برید... جیغ زدم و کمک خواستم، ولی کسی این پایین صدایِ من‌و نمی‌شنید.


انگار باید تنهایی بچه رو به دنیا بیارم وگرنه اون تو، خفه میشه.

با لگدی که از کشمیری خوردم کیسه‌یِ آب پاره شده و بچه داره به دنیا میاد. تا چند ساعت قبل، آرزوی مرگ خودم و اونو داشتم تا همراه مریم بمیرم. اما حالا تقلا میکنم که هر دو زنده بمونیم.


زندگیم تو سخت‌ترین مرحله‌اش بود.

منی که تحمل درد پریودی برام سخته، حالا تو این ظلمات، درد زایمان سراغم رو گرفته، دردی که بدترین و شیرین‌ترین درد دنیا بود.


باید پله‌ها رو بالا برم تا به آسانسور برسم.

با این فکر از زمین نمور معدن با کمک گرفتن از دیواره‌ها بلند شدم.‌ سرم گیج رفت و زمین خوردم.

خون زیادی ازم رفته. بدنم تاب این کم‌خونی رو‌ نداره ولی نباید تسلیم بشم.

باز دست به دیوارهای معدن گرفته و به زور بدنم رو بالا کشیدم.


شُره‌ی خون تا مچ پام رو گرفته، بلوزمو درآوردم و مچاله‌اش کرده و بینِ پاهام گذاشتم. با دست فشار دادم تا جلویِ خونریزی گرفته بشه.


آروم قدم برداشتم، تنها چیزی که بهم امید میده تکون‌هایِ گاه و بی‌گاهِ بچه است. هر چند کوچیک در حد حرکت یه انگشت.

عرق کردم، چند قدم که برمی‌دارم، وایساده و از ته دل جیغ میزنم.

بلوزم دیگه جوابگو نیست و باید زودتر می‌رسیدم به آسانسور.


دردی که شروع شده، بدنم رو دور میزد و جایی تمرکز میکرد، اون موقع میتونم قدمی بردارم و پله‌ای بالا برم.

هیچ فکرش رو نمیکردم، روزی تو این معدن مجبور به زایمان زودرس بشم.


بالاخره کورمال کورمال به بالایِ پله‌ها رسیدم، روی نیمکت نشستم. حتی دیگه برای داد زدن هم جونی برام نمونده.

آسانسور بالا بود. از درد و ناامیدی به قلبم چنگ زدم. نامردا آسانسور رو هم بالا فرستادن. مهین قصد کشتن هر دومون رو داشت.


اون سرباز چه پیامی برای کشمیری آورده بود؟ سر خونواده‌ام چه بلائی اومده؟

مغزم پُرِ سوال بود.

تمومِ قدرتم رو جمع کردم و چند بار داد زدم و کمک خواستم


پارت_818#  




درد شدیدی تو دلم شروع به جرقه زدن کرده و تا کل وجودم رو به آتیش نکشونه، ول نمی‌کرد. چاره‌ای جز داد و زور زدن ندارم.


صدای شلیکِ گلوله به گوش میرسه.

اون بالا چه خبر بود؟

به آسمون سیاه و برفی که رو‌سرم می‌باره، چشم دوختم. صبح بود که با کشمیری درگیر شدم و حالا شب شده.

از کی اینجا بودم؟ نمی‌دونم.

داخل شکمم تیر می‌کشه و درد رو به اندامهای دیگه هم هدیه میده.

نفسام کوتاه و پر صدا شده.

عرق سردی رو که از پیشونیم‌ راه باز کرده و روی شقیقه‌هام سُر میخوره رو با دست کنار زدم.


- مهدخت... مهدخت... دخترم تو اینجایی؟


با شنیدنِ صدایِ نجمه، متحیر و خوشحال به بالا چشم دوختم. اون و بلقیس داشتن صِدام میکردن و من انقدر خوشحال شدم که نمی‌تونم جواب بدم.


از اون بالا، قطره‌های آب روی صورت و موهام چکه میکنه. چشمام رو بستم و خواستم داد بزنم، ولی نتونستم.

مثل دخترکان ذوق زده و سورپرایز شده، از شنیدن صدای نجمه، خندیدم و گریه‌ام گرفت...


سنگی برداشته و به نیمکت زدم، چندبار... نجمه باز صِدام‌ کرد.

نفسِ عمیقی کشیدم،‌ خدایا کمکم کن، همون‌طور که تا حالا هوای من و بچه رو داشتی، بازم محتاجم...


- کمک... کُ... کمک...


- شنیدم‌، صدایِ خودشه.


اومدن آسانسور به پایین، شیرین‌ترین اتفاق این چند روزِ نِکبتی بود. با هول و وَلا از آسانسور پایین رو نگاه میکنن. هنوز به زمین نرسیده، نجمه در رو باز کرد و پرید پایین.


تو تاریکی دنبالم میگرده. بلقیس چراغا رو روشن کرد.

با دیدنِ همدیگه بعد از مدتها، متعجب و خوشحال و نگران، نگاهم‌ کردن و هم‌زمان کنارم اومدن.


شوکه از وضعیت بغرنجم، زانو‌ زده و همدیگه رو نگاه کردن. دستپاچه بودن و نمیدونستن چیکار کنن؟

بلوز تنم نبود و کبودیایِ بدنم مشخص بود.

نجمه با دیدنِ زخمایِ بدنم، کشمیری رو نفرین کرد.


دستامو به زمین تکیه داده و بدنم‌ رو عقب کشیدم. از شدت درد حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. لبام رو با دندون گاز گرفته و گریه کردم.


پارت_819#  




نجمه با احتیاط نگاهی بهم انداخت. باز درد تو کل بدنم پخش شد، جیغ زدم و کمرم رو تاب دادم.

به بلقیس نگاهی انداخت:

- بچه داره به دنیا میاد، سرش معلومه‌.


- بلندِش کن ببریمِش بالا تو درمونگاه، اینجا که نمیشه!


- نه نه دیگه وقت نداریم، مهدخت فقط چند دقیقه تحمل کن، تو رو خدا زور بزن.


تاریخ‌ داشت تکرار میشد، من این حرفا رو روزی تو کلبه به فتانه گفتم و حالا نجمه به من.

می‌دونم باید زور بزنم، حتی تا پای از دست رفتن خودم. میدونم سرِ بچه تو کاناله زایمانه و باید هرچه زودتر بیاد بیرون وگرنه خفه میشه.


نجمه پالتوش رو درآورد و روی زمین پهن کرد. بلندم کردن تا روی پالتو دراز بکشم.

لباس به تن ندارم و هوا هم سرد بود. با این حال تمامِ بدنم عرق کرده.

احساس میکنم کمرم ‌از وسط داره میشکنه. دستامو به سنگایِ دیوار گرفته، تمام نفسام رو تو سینه حبس و زور زدم.


بچه حرکتی نکرد، دیگه نایی برام نموند.

درد باز اومد سراغم. سرم رو به دیوار کوبیدم و جیغ زدم.

هیشکی تو این دنیا قد من بد نیاورد.


نجمه سرمو گذاشت تو بغلش و رو شکمم محکم فشار آورد. درد بیچاره‌ام‌ کرد. مثلِ این بود که جریانِ برقی از استخونام رد میشه.


دورانِ دانشجویی تو بخش زایمان، زنانی رو میدیدم‌ که از درد به خودشون می‌پیچن و جیغ و داد میکنن. اون روز با آب و تاب زایمان رو برای ترمه تعریف کردم: ترمه من میترسم، پروسه‌ی خیلی دردناکی هست.


بی‌خیال پسته‌ای انداخت دهنش: تو چرا میترسی؟ وقتی خواستی یکی پس بندازی، تو بیمارستان سلطنتی ده تا دکتر بالا سرت هستن، درضمن من و ملکه هم تنهات نمیذاریم.


بهترین بیمارستان کشور تبدیل شد به یه معدن نمور و‌ سرد و تاریک. بدون کوچکترین امکانات بهداشتی...


لَگنم داشت از هم متلاشی میشد. بچه حرکتی نداشت و این نگران کننده بود.

سرمو محکم‌ به بغلِ نجمه فرو کرده و به زانوهاش فشار دادم.

بند بندِ وجودم از هم پاشید. هر لحظه از مرگ خالی و پر میشم.


پارت_820#  




بلقیس داد زد:

- سرشو بلند کن، باید خم بشه رو سینه‌اش...


نجمه سرِ بی‌جونم رو بالا گرفت. آرنجامو به زمین زدم. کنار گوشم دعا میخوند.

- مهدخت کمک کن بچه داره خفه میشه دختر...


تمامِ توانم‌ رو دوباره جمع کرده و با صدای بلندی خدا رو خواندم.

- خـــددددااااااا


بلقیس از تو جیبِش یه چاقویِ کوچیک در‌آورد. دردی تو رونام حس کردم ولی انقدر درد داشتم که زخمِ چاقو به حساب نمیومد.

بلقیس خندید:

- آفرین دختر...


نجمه از پشت بغلم‌ کرد:

- دیگه تمومه.. یه کم دیگه فقط تا بچه رو بکشه بیرون.


با تمامِ توان زور زدم و داد کشیدم. آنقدر که گوشه‌ی لبام زخم‌ شد. دیگه توان نداشتم حتی نفس بکشم. بلقیس سرِ بچه رو گرفت و سریع بیرون کشید.


موجودی سفید و خونی تو دست‌های بلقیس...

همه جایِ بچه خونی و بندِ نافِش هنوز بهم وصل بود. درد ته کشید. سرمو تو بغلِ نجمه بردم و چشمام‌ رو بستم، زبونم مثلِ یه تیکه سنگ خشک‌ شده بود.خیلی تشنه بودم. موهای خیسم به سر و صورتم چسبیده بود مثل اون دو تا...


چرا صدایِ گریه‌یِ بچه نمیاد؟

نجمه من‌و ول کرد و رفت کمکِ بلقیس.

نایِ نفس کشیدن هم ندارم، سرمو به زور بالا گرفتم. سراسیمه به پشتِ بچه میزدن تا گریه کنه.


به آسمون‌ نگاه کردم، ماه از اون بالا معلوم‌ بود. بی‌عیب و نقص و کامل.

خدا رو صدا زدم:

- بازم خوشحالم کن، خودت میدونی این بچه طوریش بشه من دیگه نمیتونم زندگی کنم.


صدایِ گریه‌یِ بچه که اومد از ته دل خوشحال شدم. میونِ گریه و خنده‌یِ اونا، انقدر خسته بودم که از هوش رفتم.


در بدترین روزها امیدوار باش که همیشه زیباترین باران‌ها از سیاه‌ترین ابرها میبارد.

دلگیرم، از کسی که مرا غرق خودش کرد و نجاتم نداد... کاش او هم بود.


با گرمایِ دستایِ نجمه چشمام‌ رو نیمه‌باز کردم. تو تنم جونی نمونده... کوفته و دردناک. توی درمانگاهم و سرُمی بهم وصله. دیگه از اون همه خون و کثیفی خبری نیست‌.


نجمه لبخندی به پهنایِ صورتش زد و پیشونیم‌ رو بوسید.

- دوست داشتنی‌ترین مامان دنیا... مامان شدنت مبارک.


پارت_821#  




خدا، چیزی شبیه مستی ناب رو تو دلم خالی کرد... مادر شدم.

چشمام توانی برای چرخیدن تو اتاق و لبام توانی برای لبخند نداشت. سرم سنگین بود، مثل یه کوه... درد تو کل بدنم چرخ میزد.

به زور زبان تو دهن چرخوندم و آب خواستم. از پارچِ کنارِ تخت برام آب ریخت و کمک کرد تا کمی بخورم.


سر چرخوندم سمت پنجره. درد بدی توی سرم پیچید. جای ضربه‌های کشمیری، تو نقطه نقطه‌ی بدنم تیر میکشید.

چشمامو رو هم گذاشتم و برای دیدن طفلکم، بی‌طاقت چشم باز کردم. با دیدنِ بلقیس و چیزی که تو پتو پیچیده و تکون‌ میداد. از ته دل خدا رو شکر کردم.

اشک به چشم همه نشست.

فقط تونستم حالت تبسم به لبام بدم، ازشون تشکر کنم و خیالشون رو بابت خوب بودن حالم، راحت کنم.

تا حالا بلقیس رو انقدر شاد ندیده بودم.


چشمام بسته شد.

دلم خواب میخواد، بعد از ۸ ماه انتظار حالا او کنارم بود، حاصل عشقم.

نجمه دستم رو گرفت. چشمام رو باز نکردم. درخیال، مادرمه که داره ناز دختر یکی یه دونه‌اش رو میکشه. دلم میخواد مثل طناز برام سنگ تمام بذارن، میزی پر از مخلفات رنگارنگ، کنار تخت پَر قو... دلم کاچی میخواد، ولی دریغ از یک قاشق.


دلم لباسهای شیک و بِرند برای خودم و تازه نورسیده میخواست. آرامش و امنیت و دوست داشته شدن.

بی‌خیال، حسرت خوردن دردی رو درمون نکرده.


انگار کوهی بزرگ از روی شونه‌ام برداشته باشن، سبک شده بودم. یاد سعید افتادم، اگه بدونه بچه‌اش رو سالم به دنیا آوردم... اگه بدونه چه‌ها کشیدم؟

خود کرده را تدبیر نیست‌، خودم کردم که لعنت بر خودم باد.


بیخودی دارم تقصیر وضعیت رقت‌انگیزم رو گردن این و اون میندازم. اشکی سمج از گوشه‌ی چشمم سُر خورد و بوسه‌ای بر سر انگشتان نجمه گذاشت.


کشمیری کجا بود؟ چرا سراغی از زندانی سیاه‌بخت نمیگیره؟

کِی‌ قراره بیاد و بچه رو ازم‌ بگیره؟

عاقبتم چی میشه؟

عاقبت پسرم؟؟

این کودک چند وقت می‌تونست زندگی‌ کنه؟


چشمامو باز کرده و به سمت پنجره برگشتم. صبح شده. می‌خوام ‌بلند شم و تو تخت بشینم.

نجمه دستاشو رو سینه‌ام گذاشت:

- بخیه زیاد خوردی، باید چند روزی بخوابی تا بخیه‌هات خوب بشه.


پیراهنِ آبی رنگی تنم کرده بودن، آستیناش کوتاه بود. یقه‌یِ لباس تا سینه‌هام دکمه داشت و راحت میتونم به بچه شیر بدم.


پارت_822#  




- بلقیس... خانم... می‌خوام...


نتونستم ادامه بدم. فهمید منظورم چیه.

نذاشت زیاد انتظار بکشم. اشک خوشحالی از چشماش چکید. نفسی از ته دل بیرون داد... انگار راحت شده بود، از چی؟


روی صندلیِ کنارِ تخت نشست.

بچه رو تو پارچه‌یِ سفیدی پیچیده بودن.

- مهدخت اصلاً شبیهِت نیست، فکر کنم شبیه باباش باشه، فقط رنگِ چشماش به تو رفته.


دلم پر کشید برای دیدنش. دست بردم سمت قنداق. از اینکه شبیه سعید باشه، خوشحال شدم.


- حالا یه کم جابه‌جا شو و بهش شیر بده.

تو خواب بودی گریه کرد، حالا که تو بیداری اون خوابیده.


دو تا بالش زیرِ سرم گذاشتن و کمی به پهلو چرخیدم و خم شدم. دردی شدیدی تو وجودم پیچید. انگار زغال‌گداخته گذاشتن روی پوستم. لبم بین دندونام اسیر شد.


تونستم‌ برای اولین بار بچه رو تو بغلم‌ بگیرم و ببینمش. دردم به شیرین‌ترین درد دنیا تبدیل شد. خدایِ من، اون قشنگ‌ترین موجودی بود که تا به حال دیده بودم.

خیلی کوچیک و لاغر و ضعیف.


صورتش قرمز و کمی شبیه سعید هست. همون چونه، همون فرم صورت و همون لبای آتیشی. محوش شدم... دلم گرفت و لبام لرزید. اشکم روی دستش چکید.


- همه چی تموم شد، نگران نباش... تو تونستی این فرشته رو‌ سالم به دنیا بیاری.


نجمه اشک‌هامو‌ پاک کرد و موهامو پشت گوشم داد. پارچه رو کناری زدم و بدنش رو نگاه کردم. پسر بود، چیزی که همه... همه چند سالی آرزوش رو داشتن. اما دریغ و افسوس که اینجا به غیر از خودم کسی انتظارش رو نمیکشه.


به پاهاش و انگشتاش و گوشاش با دقت نگاه کردم تا عیبی نداشته باشه. با این کارم بلقیس به خنده افتاد. شاید یاد خودش افتاد، انگار اونم یه روزایی این کارا رو کرده.


ولی نجمه چی؟ هیچوقت این کار رو نکرد.

یادمه گفت از همون دقیقه‌ی اول به دنیا اومدن دخترش... حتی نگاهشم نکرده.


انگشتمو لایِ انگشتایِ کوچیکِش گذاشتم، محکم گرفتشون و وِل نکرد. فکر کنم این خاصیت تموم نوزادان باشه.

پیشونیش پُرِ مو بود، کُرک‌های ریز...

موهای کم‌پشت که رو فرق سرش چسبیده... دلم میخواد تا اخرِ عمرم بشینَم و نگاش کنم.


پارت_823#  




نجمه کمکم کرد تا بتونم بهش شیر بدم، به کسی که نفسم به تک‌تک موهای سیاهش بسته شد.

با نگرانی نگاهی به در بسته‌ی اتاق انداختم‌‌. انگار کسی پشت در بود تا اونو ازم بگیره و ببره.


- مهدخت... حواست کجاست؟


نگاه از در و نجمه گرفتم و به صورت غرق خواب بچه، چشم دوختم. دلم فشرده شد، نفسی به زحمت بیرون دادم.

لحظه‌‌ی کُشنده‌ای رو پشت سر می‌ذارم.

چرا باید من و پسرم، تو این وضعیت گیر کرده باشیم؟


با تماسِ لبایِ کوچیکش با سینه‌م، آروم‌ لب باز کرد. نوکش رو گرفت و کشید تو دهنش.

قلقلکم اومد.

نفس‌نفس زده و با دهان باز و مات به موجودی چشم دوختم که ذاتاً دنبال غذا بود. گرمای زبون کوچیکش، حال دلم‌ رو خوب کرد.


میدونم کشمیری سر برسه، دیگه کار من و این بچه با کرام‌الکاتبینه... پس از این فرصت باید هر دو استفاده کنیم، فرصت کوتاه مادر پسری.


این پسر برای سعید و پدرش حکم طلا رو داشت و برای کشمیری مزاحمی بیش نبود و برای مهدخت بهترین هدیه از سمت خدا تو بدترین موقعیت.


حالم قابل وصف نیست.

اولین میک‌هایی که به سرعت زد، همه رو به گریه انداخت. حسی قوی از مالکیت با وجود فرشته‌ی تو‌ی آغوشم، وجودم و قلبمو بیدار کرد.


تو بغلم محکم گرفته بودمش، نباید اجاره بدم کشمیری یا هر کس دیگه‌ای ازم بگیردش. هرچه زودتر باید با اون حیوون به توافق برسم که اگه من‌و جسمم رو میخواد باید عقدم کنه و بذاره پسرم کنارم باشه.


منصفانه‌تر اینه که هر کی فقط تاوان نفهمی خودش رو بده... ولی من تاوان تمامی گناهان کرده و نکرده‌ و کج‌فهمی کل آدمای زندگیم رو دادم و میدم.


کشمیری عاشق نبود... هوس جایی برای عشق تو‌ وجودش نذاشته‌ بود. اون جسم بی‌روحم رو میخواد و من در مقابل بندنیومدن نفسای پسرم، این جسم ناقابل رو تقدیمش میکنم. تا ببینم آینده چه بازی‌ها برای من و این بچه در سر داره؟


گریه و خنده‌ی همه قاطی شده بود. گرمایی از سمت قلبم به پایین سینه‌هام سرازیر شد، نوک سینه‌ام گِزگِز کرد. میخوان به خاطر پسرم سرشار از شیر بشن. پسری که یکی دو هفته زود به دنیا اومده بود.


همه‌یِ این‌ مراحل رو تو کتاب‌ها و واحدهایِ دانشگاهی گذرونده بودم، حس کردم سینه‌هام دارن پُر از شیر میشن.

هجوم گرمای لذت‌بخش.


انگشتامو رو صورتِش، موهایِ سیاهِ چسبیده به فرقِ سرش و رو تک‌تکِ اعضایِ بدنش آروم حرکت دادم و نازش کردم.

مظلومِ دوست داشتنیِ من.


دلم نمیخواد خلوتمون رو کسی به هم بزنه.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792