پارت_782#
صدای نحس مهین میاد، داره به زن نگهبان سفارشات لازم رو میکنه.
چه عشوهای هم تو صداش هست.
- یه چیزی بخوره تا جون بگیره، ببرش حموم، آرایشگر رو هم بیار پیشش... یه لباس مناسب تنش کن، نمیخوام تو ذوق رئیس بزنه.
به همین راحتی، شدم سوگلی دربار کشمیری... بلند شدم و وسط اتاق وایسادم. تلوتلو میخوردم، چرا منو آوردن بیرون؟ اگه ساعتی صبر میکردن، حتماً تا حالا پیش خدا بودم.
به زور خودمو به تخت رسوندم و روش افتادم...صورتمو تو تُشکِ نرم فرو برده و زار زدم. آخرش اونی شد که نباید میشد.
بیگانه به بیگانه ندارد کاری
خویش است که در پیِ شکستِ خویش است.
از مریم ضربهای خوردم که نمیتونم کمر راست کنم. وقتی غمی داشتم، دلتنگی داشتم میرفتم پیشِ مریم تا با هم حرف بزنیم و سَبُک بشم ولی حالا مریم خودش یه غمِ بزرگ شده بود...
آدما رو آدما پیر میکنن، تقصیرِ زمونه نیست.
دیگه هیچ راهِ نجاتی برام نمونده. باید ببینم کشمیری برام چه برنامهای در نظر داره؟
چه درونم تنها شده! چه تاریکه!!
از تاریکی درونِ مهدخت، ماه طلوع میکنه.
باید باهاش حرف بزنم تا کاری به بچه نداشته باشه... باید نرمش کنم، با چی؟
از فکرش، تنم لرزید... عرق باز به تنم هجوم آورد و از پیکر خستهام راه باز کرد.
سعید کاش بودی که داغون نشم... که بچه رو پرپر نکنن. خدایا تو اوجِ ناامیدی هستم، برام یه معجزه نشون بده تا بدونم فراموشم نکردی.
درِ اتاق باز شد. دو نفر سینیِ بزرگِ غذا رو آوردن تو... یکیشون سمتم اومد:
- خانوم گفتن، این بلوز و شلوار رو بپوش.
بعدم میز رو پر از غذا کردن و رفتن.
پشت پارتیشن رفتم و لباسای جدید رو پوشیدم. لباسی پوشیده و بلند.
بیتوجه به میز، رو لبهی تخت نشستم ولی بوی غذا وسوسهم کرد. بخاطر بچه و خوابیدن قار و قور شکمم، بیاراده قدمی سمت میز پر از غذاهای رنگارنگ برداشتم.
دست به صندلی گرفتم... انگشتای لاغر و کشیده با ناخنهای فرورفته تو پوست.
دستام کثیف و خونی بودن.
سمت سرویسِ بهداشتی رفتم.
بعد از چند ماه یه دستشویی و روشویی درست و حسابی دیدم. دستشویی سوله یادم افتاد، هر کی زودتر بیدار میشد، برنده بود.
تو آینه نگاهی به صورتم انداختم.
نشناختمش، اون نباید مهدخت باشه!! دختری رنگ و رو پریده، با چشمای گودافتاده و لبی کبود و زخمی.
چشمام، نگاهم... سرگردون درحال جون دادن هستن.