2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 13296 بازدید | 1323 پست


#پارت_675




هرازگاهی مریم به بیرون سرک می‌کشید تا معاون سر نرسه. یَخِ بینِمون آب شد. یکی‌یکی خودشون رو معرفی میکردن. اسم‌هایی زیبا با چهره‌هایی متفاوت، دلنشين، ساده و گاهی خَشِن.


به قول نجمه، مریم باز گوگِل شده و افتاده بود به جستجو تو زندگی مردم.

- خب‌... خب... ببینم چیکاره‌این؟


یکی دو بار خودم رفتم و کِشیک کشیدم که زیاد اَزَم سوال نپرسن. همه‌شون بچه داشتن و از خودشون جدا بودن، اونا به مریم دلداری دادن.

گاهی با عشق گاهی با نفرت از شریک زندگیشون یاد میکردن. من آدمِ این جور بحث‌ها نبودم و با آب رسوندن خودم رو مشغول کردم.


با سوالِ یکیشون در جا میخکوب شدم.

- تو چی مهدخت؟ درست گفتم دیگه اسمت مهدخت بود؟


وقتی دید، مات صورتش شدم، ادامه داد:

- تو چی؟ تو تا حالا عاشق شدی؟ با کسی هم بودی؟


با دهان باز به مریم خیره شدم، میخوام بگم نه، تا حالا عشق رو تجربه نکردم ولی چشمایِ بارونیم رازِ دلم رو فاش کرد.

- همه یه روزی عاشق میشن... آب تموم شده برم آب بیارم.


به سرعت از پله‌ها بالا رفتم، وسطِ راه نشسته و به خودم لعنت فرستادم.

چرا باید به روزی بیفتم که حتی درمورد جزئی‌ترین مسائل زندگیم‌ نتونم حرفی بزنم‌ چه برسه به عشق سعید.


با اشکِ چشمام، آتیشِ دلم فروکِش کرد.

با صدایِ نجمه، از رو پله بلند شدم. کلمن خالی آب تو دستمو بغل کرده و سمتش رفتم.


- رو پله‌ها چرا نشستی؟ باز که داری غصه میخوری دختر!!


- نجمه خانم؟

- جانم!


- امروز... امروز جمعه است؟


نگاهی به پله‌ها انداخت:

- نه سه شنبه است.

با خودم‌ زمزمه کردم:

- پس چرا انقد شبیه جمعه‌هاست، خیلی دلگیره...


- از این به بعد روزای خاکستریِ اینجا همیشه جمعه حساب میشه. تمامِ روزایِ هفته‌، جمعه‌ است...


کنار کشیدم تا رد بشه. با چابکی از پله‌ها پایین‌ رفت. نرسیده، سرفه‌ای کرد تا بقیه خودشون رو جمع کنن. پشتِ سرش وارد معدن شدم، خداروشکر همه مشغولِ کار بودن.


- مگه نگفتم تو اون بالا بمون، نیا پایین!


مِن‌مِن‌کنان جواب دادم:

- اومدم به خانوما.... آب بدم.

#

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


#پارت_676




برگشت طرفم:

- برو بالا.. الاناس که نهار رو بیارن.

رو به بقیه ادامه داد:

- شمام دیگه بسه، برید بالا نهارتون رو بخورین.


یه چند روزی به این مِنوال گذشت. بَدن درد‌های اوایل، دیگه عادی شد.

دست‌های ظریفم پر از تاول شد.. سیاهی، پوست سفید دست‌هام رو گرفت.. ناخن‌های بلندم شکست و زیرش رو سیاهی گرفت.


بعضی اوقات انقدر خسته میشم که حتی نای دوش گرفتن هم ندارم. نجمه تا حمام رو خالی می‌دید، با چشمکی حالیم میکرد تا برم سریع دوش بگیرم.


همه چیز میگذره و فراموش میشه، جز بوی عطر یار و خنده‌هاش... بیشتر با آدم‌های تو سرم حرف میزدم تا آدم‌های دور و برم‌.

من قصه‌ی فراق تو را، خواستم خاک کنم.

حاصل چه شد؟

جوانه زدی، بیشتر شدی...


کسی کاری به کارم نداشت، تو حاشیه‌ی امنی که برای خودم‌ ساخته بودم، روزگار تلخم رو سپری میکردم.


دیگه به کارگری عادت کردم و هر کاری می‌تونستم انجام می‌دادم. دلم می‌خواست همیشه اون پایین بمونم. هم گرمه، هم تنهام و کسی نیست بهم گیر بده.

این خیلی بده که آدم، آروم‌آروم به تاریکی خو بگیره.


هرازگاهی نجمه، با مریم‌ دعوا میگرفت.

صداشون بالا می‌رفت و حرمت‌شکنی میشد. نجمه جای مادرمون بود ولی این دختر به هیچ صراطی مستقیم‌ نیست.


برای همه اسم میذاشت، برای کارگر بلقیس با موهای قرمز و کوتاه:

- به‌به هویج اعظم تشریف فرما شدن.


‌برای یکی از پیرزن‌های زوار دررفته با موهای کوتاه و فرفری:

- سیم ظرفشویی اومد.


کلاً جر و بحث با همه رو دوست داشت و آخرش هم ختم میشد به خنده و شوخی خرکی و حرفای به قول خودش منشوری.


به جوانه تیکه مینداخت:

- دختر کوچولو اینجا داریم، حرفای ۱۸+ نزنید.

قاه‌قاه می‌خندید و یه ساعت بعد با چشمای قرمز از زیر پتو میزد بیرون.


همه میگفتن، مریم‌ دختر نرمالی نیست؛ حالش خوب نمیشه، عصبیه، با هیچکس کنار نمیاد. گاهی شاده، میزنه و می‌رقصه، همه رو می‌خندونه، آواز سر میده و صداش کل خوابگاه رو میگیره.

گاهی هم مثل برج زهرمار، دو کَلوم نمیشه باهاش حرف زد، پاچه میگیره.


احساس میکنم اون آدم بدی نیست، فقط از قوی بودن خسته شده. یه دختر که تازه پا تو نوجوانی گذاشته، خواهر و برادرش رو تر و خشک کرده، اون مجبور بوده قوی باشه، ولی دیگه نمی‌کشه.


محبت می‌خواست تا جوانه بزنه و گل بده.

مثل همه‌ی زن‌های اطرافم، همگی به‌ محبت و عشق احتیاج داشتیم.

#


#پارت_677




اوایل پاییز بود و بی‌وقفه برف می‌بارید.

فکر نمی‌کردم، روزی از دیدن برف حالم به هم بخوره. تو ذهنم دنبالِ یه راه فرار و نجات بودم. تا اون موقع نباید زیاد جلبِ توجه کنم.

سرم تو لاکِ خودم بود. دَم‌پَرِ کسی تو خوابگاه و غذاخوری و معدن نمیشدم تا از جیک و پیکَم خبردار نَشَن.


حالت تهوع‌های صبحگاهیم به حدی زیاد شده که دیگه نمی‌تونستم از کسی قایمش کنم. باز خودمو پشتِ خوابگاه رسوندم. با زانو روی برف افتادم و بالا اوردم.


دستی رو شونه‌ام سنگینی کرد.

- تو چِت شده؟ چند روز که حال نداری و رنگِت مثلِ این برفاست!


به دیوار تکیه زده و خودمو رو زمین وِل کردم. دست رو دلم گذاشتم و فشار دادم.

کلاه رو برداشتم. بعد از چند روز، سرم یه بادی خورد. سرما تو گوشام پیچید، لرزیدم ولی دیگه نمی‌تونستم اون ماسک لعنتی رو تحمل کنم.


نجمه نگاهی به اطراف انداخت تا کسی ما رو دید نزنه‌. با اون قیافه‌ی مسخره و این وضعیت، دلم مرگ می‌خواست.


- نمی‌دونم... یه چند... وقتیه... این طوری... میشم.


- توران صدام زد و گفت باز حالت بده.


نفس‌زنان با چشمایِ نیمه‌باز جواب دادم:

- نمیدونم چِم شده؟ شاید... شاید مسموم شدم، شاید سرما....


باز بالا آوردم... تو صورتم‌ دقیق شد و کمی جلو اومد. دستی به چونه‌ی لرزونم‌ گرفت و تو چشمام زل زد. با چشمای‌ گشاد، بدون اینکه پلک بزنه، تو صورتم دقیق شد:

- تو بارداری!!؟


مثل برق گرفته‌ها به نجمه زُل زدم... بی‌حرکت، بی‌حس رو برفا موندم. هر دو تو شوک بودیم.

- ام...امکان نداره... ما... ما، من و... سعید... فقط چند روز... با... با هم...


فشاری دردناک به معده‌ام اومد و استفراغ مَجالم نداد، باز خم شدم رو برف‌ها... کَفِ دستام رو برف بود و سرما تا مغز استخونم رسید.

دیگه نتونستم بشینم، رو زمین دراز کشیدم و تو همون حالت به آسمان نگاه کردم.


- مگه به ایناست، بعضیا تو همون لحاف تشک اول، بار میگیرن.


بدنم گر‌ گرفته و نمی‌دونم چی داره میگه؟

حرفاش خیلی سنگین بود، پلکام رو سنگین‌تر کرد. چند نفس از ته دل کشیدم. بخارِ نفسام رو دیدم که به بالا رفت و محو شد... برگشتم و با صورت رو برف‌ها غلطیدم. دیگه چیزی نفهمیدم


#پارت_678




کسی بغلم کرده بود و نفسایِ گرمِش به صورتم میخورد. با سوزِشِ پوست دستم، لایِ چشمام‌ رو باز کردم، نجمه بالایِ سرم نشسته بود.


دکتر، که پیرمردی فرتوت و از کار افتاده  بود، تقلا میکرد رَگ‌مو پیدا کنه، ولی فقط با سوزن آزارم میداد.

باز ماسک رو صورتم بود، از درد ناله کردم و لبام رو گاز گرفتم.


نجمه دستی رو پیشونیم گذاشت و تو صورتم خم شد:

- نگو بارداری، اگه بدونه باید به کشمیری آمار بده.


با تکونِ سر، جوابش رو دادم. از پنجره به بیرون نگاهی انداختم، داشت برف میومد، مثل دیروز و هر روزِ دیگه، مثل هزاران سال پیش. چقدر هوایِ آسمون گرفته مثلِ دلِ من!!


پتو رو کشیدم رو سرم و از ته دل زار زدم.

دستم‌و رو دهنم‌ گذاشتم تا کسی صِدام رو نشنوه.

خدایا امتحانای‌ِ تو تمومی نداره! چه جَنَمی تو من دیدی که انقدر سختی و بدبختی سَرِ راهم میذاری؟

از ته دل گریه کردم تا دلم آروم بشه ولی نمیشد. پدرم با یه امضا دخترش رو‌ بدبخت کرد، دختر یکی‌یه‌دونه‌ای که بارداره و کسی هم نیست بهش بگه تا شادی کنن.


هر تجربه‌ی تلخی که تو زندگیم دارم زیرش امضای پدرمه که خیلی دوسش داشتم.

 

خدایا، من از سعید باردارم. از کسی که دیوانه‌وار عاشقش بودم.

دیگه نمیتونم این‌ وضع رو تحمل کنم.

باید داد بزنم تا کل دنیا بدونه، بدونه که چه راز بزرگی با خودم دارم.


دست رو دلم گذاشتم:

- آخه من با تو چیکار کنم؟ این شادی رو چه جوری به گوش دنیا برسونم؟


یه حسِ عجیبی دارم.

هم خوشحالم، هم ناراحت.

هم میترسم هم امیدوارم به آینده.

یه حس مَلس... بین‌ شوری و شیرینی.

وجود این بچه بیشتر من‌و به سعید وصل میکنه. البته اگه از اینجا بتونم نجات پیدا کنم.


خِیرِ سرم مثلاً دکترم، پس چرا چیزی نفهمیدم؟

به خودم حق میدَم، انقدر که اتفاقات تلخی تو این چند هفته برام افتاده بود‌، دیگه ذهنم به این قَد نمی‌داد که این حالت تهوع‌ها شاید حاصل آخرین هم‌آغوشی با سعید باشه.


هق‌هق گریه رو تو گَلوم خفه کردم.

نگرانیم به اوج رسید و شادی رنگ باخت.

تو این سوز سرما، با یه بچه تو شکم...


#پارت_679




دستِ نجمه رو دستم بود.

اگه مادرم می‌فهمید که تنها دخترش بارداره، چه حالی میشد؟

هر وقت با ترمه سربه سرم میذاشتن و در مورد بچه‌هایِ من حرف‌ میزدن، مادر عشق میکرد، آخرش از شدت احساسات مادرانه به گریه می‌افتاد.

- ان شاءالله همه‌ی بچه‌هات دختر باشن، دخترای خوشگل و مهربون مثلِ خودت، پسر به درد نمیخوره که.


ترمه هم میخندید: وا!! مگه خانوم چند تا بچه میخواد بیاره؟

مادرم هم با مشت و به شوخی میزد به پشتِ ترمه: هر چه بیشتر بهتر... خودم قربونِ همه‌شون میشم.

سرخوش میخندیدن و من‌و حرص میدادن.


با تموم شدنِ سِرُم با بیحالی پابه‌پایِ نجمه به طرفِ خوابگاه راهی شدم. دیگه زانوهام، تحمل وزنم رو نداره. کاش بذارن فقط بخوابم.


نجمه دستِ‌شو انداخت دُورِ بازوم و من‌و به پشتِ خوابگاه برد.  رو دو تا تپه‌ی برفی با فاصله نشستیم...

آرنجام رو زانوهام و سرم بین دستام پنهان بود، نجمه حالم رو درک کرد و ساکت بود.


- حالا چی کار کنم ؟


آب دهنم‌و که تلخ بود قورت دادم و بعدش پشیمون شدم،‌ عق نصف و نیمه‌ای زدم‌ و با چشمایِ تر به نجمه چشم‌ دوختم.

- باورم نمیشه نجمه خانم، این... این نهایت آروزی دو سال پیش بود که....


باز گریه کردم، از شوک و شوق و ترس.


نجمه نذاشت شوقم دوام بیاره.

- آره خدارو‌شکر، برات جشن می‌گیریم و سیسمونی رو خود جناب کشمیری سفارش میده، گهواره‌ رو کنار تخت میذاریم، چطوره؟


حرصی شده و باز فحش آبداری‌ نثار مردا کرد... فحشایی که گوشام با شنیدنشون سوت می‌کشه.

- اون عوضی اگه بدونه اینجا چه خبره که...


کمی مکث کرد:

- من نمیتونم زنایِ باردار رو ببرم اون زیر.


نگاه ازم‌ دزدید:

- نه برا مسائل انسانی، میگن راندمان و بازدهی کار پایین میاد.


نفسی تازه کرد:

- نمیدونم... واقعاً نمی‌دونم با تو چی کار کنم؟ چطوری حاملگی‌تو از همه قایم کنم؟


#پارت_680




- مهدخت...

به چشمای درمونده‌ام نگاهی انداخت.


مریم اسمم رو تو خوابگاه پخش‌ کرده و به همه میگفت: عین اینه که به کچل بگن زلفعلی.


سرش رو تاب داد و معنی‌دار نگاهم کرد.

- ببین مهدخت تو میتونی سِقطِش کنی!


نفسَم بالا نیومد...

انگار نطفه‌ی تو شکمم، فهمید تو خطره؛

حس ضرب گرفتگی زیر پوستم داشتم. سریع دست بردم رو‌ شکمم و لمسش کردم، تا آروم بگیره.


چشمام پُر شد، فهمید که جوابم منفیه.

- زنا تو اینجور مواقع احساسی میشن و بعدش یه عمر، به غلط کردن میفتن.


- نجمه خانم اگه خودم هم بمیرم، این بچه رو سقط نمی‌کنم.

انگشتام‌‌ تو‌ پوستم، فشرده شد.

- اون حاصل عشقِ واقعی من و همسرمه.


عصبانی شد و از رو سنگ‌ اومد پایین:

- این همسر جنابعالی الان کجا تشریف داره که زنِ مثلِ دسته گُلِش رو بینِ این همه گرگ و کفتار ول کرده به امون خدا؟


کلاه از سر برداشت، بین دندوناش‌ برد و زیر لب چیزی گفت و تف کرد رو برف‌ها.


- چرا نمیاد دنبالت؟ ها... چرا سر از این اشغال دونی درآوردی؟؟ بدبخت؛ مردا فقط جسم ما رو میخوان، دیگه به توله‌ای که تو شکمت کاشتن کاری ندارن.


وقتی عصبانی میشد، پره‌های بینیش باد میکرد و دستاش هی تکون میداد:

- اصلاً ببینم واقعاً شوهر داری؟ یا اینکه خدای نکرده این بچه هم مثل بچه‌هایِ اینجا...


دست به کمر عقب نشست:

- راستِ‌شو بهم بگو.


دونه‌‌های برفا رو لبای گُر گرفته‌ام نشست ولی آتیش‌ دلم با این چیزا رو‌به‌راه نمیشه، تا میومد با لبم عشق بازی کنه، زود آب میشد:

- ولم کنید به دردِ خودم بمیرم، من انقدر بدبختم که حتی نمیتونم داستانِ زندگیمو مثلِ بقیه تعریف کنم... اونوقت تو از همسرم می‌پرسی!!


مستاصل ایستاد، سوز سرما تو صورتم می‌کوبه... باز میخواد بوران بشه. انگار هوا میخواد با حال و روزم همنوایی کنه.


به طرفش رفتم، دستاشو گرفتم و التماس کردم:

- بگو چی کار کنم؟


با درماندگی نگاهم کرد. دستمو ول کرد و چنگ زد به یقه‌ی بلوز پشمی‌ام:

- اینجا زنایی که باردار میشن باید سقط کنن، مجبورن... میفهمی؟ واقع‌بین باش مهدخت، آدماش به زور تا پایان زمستون دووم میارن اونوقت یه بچه....


#پارت_681




داد زدم:

- نه... نه... گفتم سقط نمیکنم، بفهم...


سراسیمه دست رو دهنم گذاشت:

- باشه... باشه، داد نزن.

چشم به اطراف چرخوند:

- دیوونه نگهبانا می‌شنون، میان سراغمون... باشه، سقط نکن.


حرکت دیوونه‌‌وارم، متقاعدش کرد.

- از این یه بعدش دیگه دست خودته، باید تو آشپزخونه کار کنی تا تو‌ چشم نباشی.


شال‌شو از جلوی دهنش کشید پایین، بخار از دهن کف کرده‌اش زد بیرون.


با دست اطراف رو نشون داد:

- ببین، این چند وقت بچه مچه دیدی اینجا زندگی کنه؟


چشمای‌ گریونم، دنباله‌ی دست نجمه رو گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.

دستم‌ بی‌اراده روی شکمم نشست.


- هر بچه‌ای پا به اینجا بذاره، محکوم به مرگه... تا صبح تو بغل مادراشون یخ میزنن.


این بچه تمومِ داراییم تو این دنیاست، همه‌یِ دلخوشیمه. راه طولانی و شاد دختر بودن، زن بودن و مادر شدن رو تو پنج ماه طی کردم.


رو پایِ نجمه افتادم:

- به خدا ‌نمیذارم کسی بفهمه... سه شیفت هم اون پایین میمونم تا کسی بویی نبره.


چنگ‌ زدم به برف رو پوتیناش، انگشتام‌‌ سِر شده:

- نجمه منم مثل ِدخترت، کمکم کن.


پوتین از زیر دستم‌ کشید و قدمی اونورتر با لگدی محکم به تپه‌ی برفا کوبید.

- اگه دخترم‌ سر از اینجور جاها در میاورد، قیدش رو میزدم.


- مثل خانواده‌ام، مثل همسرم که قید من‌و زدن... بی‌هیچ گناهی، من بی‌گناه‌ترین زن دنیام نجمه.


اشکِ چشمام رو برفا چکید. سوز سرما برام مهم نیست. انگشتام قرمز شده و یخ زدن.


اولین روزی که بفهمی بارداری، یکی نباشه بهت تبریک بگه، نازت رو بخره، تو آغوش گرمش جات بده...

تو برزخ نیستم، جهنم من‌و تو خودش جا داده و به آغوش کشیده.


نجمه تکونی به بدنش داد، کنار دیوار رفت و رو برف‌ها نشست.

- اگه دخترم‌ زنده بود، شاید هم‌سنِ تو میشد.


چشم دوخت به دور دورا.

انگار خاطرات غبار گرفته‌ی‌ چند سال پیش رو، زیرورو کرد. چینی به پیشونی بلندش داد، لباش بین دندونای خشنش گرفتار شدن و چشماش بارونی‌ شد.


کلافه از وا دادن، شال و کلاهش رو تو دست تکوند. به نقطه‌ای خیره موند... شاید تو خاطرات گذشته گیر کرده، مثل من... خاطرات سوخته، خاطراتی که انقدر مرور کردم که دیگه رنگ به رو ندارن.


#پارت_682




مقابلش، با چند قدم فاصله رو برف‌ها نشستم. اگه یکی سر می‌رسید، به جنون هر دوی ما شهادت میداد. تو این‌ سرما و باد سرکش و بُرنده، چرا رو زمین برفی نشستین؟


- سرت رو بپوشون، یکی سر میرسه و دیگه...


دنبال کلاه گشتم، سابقه نداشت از خودم جداش کنم، جز تو حمام اونم برای چند لحظه.

پیداش کردم و بی‌توجه به برفی که توش جمع شده، سرم کردم... بدنی که یخ‌زده، با یه مشت برف چیزیش نمیشه.


- من‌و ببخش که در مورد پدرِ بچه‌ات شک کردم.

به انگشتاش نگاهی انداخت، دستکش‌شو از جیب بیرون کشید:

- یه چند روزی بهت وقت میدم تا خوب فکر کنی، مشخصه تازه اول راهی، گرمی، نمیفهمی.


بلند شد و اومد سمتم:

- خوب فکراتو بکن، بهتره سقطش‌ کنی.


دستَمو گرفت و از رو زمین بلندم کرد.


- نه‌... نه اصلاً، فکرشم نکن که من این بچه رو....


صداش بالا رفت:

- این بچه رو چی؟؟


سریع و با خشم‌ نزدیکم شد، واقعاً مثل یه مادر نگرانم بود... دلم گرم شد که هست.


- خودت رو نگاه کردی!! اگه این کلاه یه دقیقه رو صورتت نباشه، میدونی چه اتفاقی‌ میفته!


با حرص نیشخند نصف و نیمه‌ای زد:

- خودت رو نمیتونی نجات بدی اونوقت یه...


راست میگه، هر چی بود، من زیر سایه‌ی اون زنده‌م.

- کمکم کن نجمه خانم، به خاطر دخترت.


- دیگه بسه، به اندازه‌ی کافی اعصابم‌ رو امروز خط‌خطی کردی، بسه دیگه.


رفت و تنهام گذاشت.

مات به رفتنش نگاه کردم، به دیوار تکیه زدم تا نیفتم. تنها موندم، فکر کردم‌ نجمه پناهم میده، هم خودم‌و هم بچه رو...


آنقدر لباس پوشیدم که نمیتونم دست ببرم زیرشون و گرمای بدنم‌ رو حس کنم.

غم تنهایی سنگینه، دکمه‌ی پالتو رو باز کردم و به زور دست رو شکمم گذاشتم.

اشک چشمام تمومی نداره، سر به دیوار کوبیدم و بی‌صدا زار زدم.


که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها


این چه سرنوشتیِ که من و این بچه داریم!

اولین بچه‌ی هر زنی، براش بهترین و شیرین‌ترین خاطرات رو می‌سازه.

اینجا، تو این برف و سرما و زندون بزرگ، چه خاطره‌ای میتونستم باهاش داشته باشم؟


#پارت_683




هنر کنم و نذارم کسی بدونه باردارم، خودش بهترین خاطره میتونه باشه.

برف بی‌رحمانه میکوبید و کاری به آدمش نداشت.


- با قدِکشیده‌ای که داری اگه خودت تابلو نکنی تا هفت ماهگی کسی نمیفهمه که حامله‌ای.. از اون به بعدِش رو خدا بزرگه، یه کاریش میکنم.


نجمه بالای سرم وایساده بود.

دلش نیومده دخترش رو تنها بذاره.

حرصی نفسی بیرون داد و زیر بغلم رو گرفت.

دستِ‌شو به گودی کمرم‌ برد:

- از این به بعد باید بیشتر به خورد و خوراکِت برسی، یه تیکه پوست و استخونی دختر.


مثل تمام کارگرای معدن، همه پوست و استخوان بودیم‌.

- باید به بلقیس بگم از غذای اون حروم لقمه‌ها برا تو کنار بذاره، با هویج و سیب‌زمینی آب‌پز و یه کف‌دست نون که نمیشه زنده موند.


خندید و تبسمی تلخ رو لباش نشست.

یه‌دفعه بغلش کردم، انتظار نداشت و دستاش رو هوا موند.

محکم بین بازوهای بی‌رمقم گرفتمش و ازش‌ تشکر کردم.

- مثل مادری برام، دوستت دارم.


من دارم با سرنوشت اون و بلقیس هم بازی میکنم.

دستاش دور بدنم محکم شد.

نمی‌دونم چرا، نفس عمیقی بیرون دادم... شاید از دم گرم نجمه زیر گوشم، کمی دلم گرم شد.


- از قدیم گفتن امید تنها روزنه‌ی گریز از تاریکیه، نمیتونم بهت امید بدم که آخرش خیره... ولی کنارتم. راستی خوب کاری کردی پیشِ همه گفتی اسمت مهدختِ... عجب اسمِ زیبایی هم انتخاب کردی.


چه میکردم؟ نه راه پس داشتم نه راه پیش...

با وضع موجود باید برای نجات بچه هم شده، یه تصمیم درست بگیرم.


با هم واردِ خوابگاه شدیم.

مریم‌ کنارِ تخت، نشسته و یه ریز حرف میزد.

- لوبیا... یه چای برام بریز.

جوانه، چشمی به لکنت گفت و زود دست به کار شد.


بقیه دوره‌اش کرده و با جون و دل به خاطرات بامزه و حرفای بی‌سر و تهش می‌خندیدن.

اصلاً نمیدونستم چی میگه؟

- شِنُفتین میگن رفاقت با بعضيا

مث دارو، عوارض جانبی داره!

گردنی تاب داد و دستی به موهای زبر و کم پشتش کشید:

- اون رفیق منم.

 

ازش رو گرفتم و خزیدم سینه‌ی دیوار.

تمامِ حواسم پیِ نطفه‌ایِ بود که درحالِ شکل گرفتن تو وجودمه.

اگه تو باغ و کنارِ سعید و خانواده‌اش بودم، اونا خبر بارداریم رو می‌شنیدن چه واکنش نشون میدادن؟


سعید... سعیدی که حتی اسم دختر و پسرمون رو هم انتخاب کرده بود.

آقابزرگ حتماً گوسفندی قربونی کرده و خانم‌بزرگ چشم‌غره رفته و زیر لب بی‌حیایی نثارم میکرد.


وای اگه مادرم می‌فهمید دختر یکی یه دونَه‌ش تو راهی داره، چه کارا که برام نمیکرد!

یادِ خبر بارداریِ عروسامون افتادم. با هر بارداریشون، پدر جشنی تدارک دیده و همه‌یِ بزرگان کشور رو دعوت میگرفت و هدایایی نفیس و گرانبهایی به طناز و نسرین میداد


#پارت_684




من اما باید از زمین و زمان پنهان کنم که باردارم.

این خیلی بده... تا بوده هر زنی آرزوش بوده از عشقِش باردار بشه و این خبر رو با جون‌ودل به همه بگه ولی در مورد من صِدق نمیکنه.


پوزخندی زده و رو تخت افتادم:

- چه چیز من شبیه آدم بود که بارداریم باشه؟ عاشقی دوساله و فرار و پنج‌ماه زندگی شاد و غمگین.... همه‌یِ اتفاقایِ مهمِ زندگیِ یه دختر تو عاشقی و ازدواج و بارداری و مادر شدن خلاصه میشه.


انگار خدا شادی‌های این مراحل رو برام فاکتور گرفته و حذف کرده بود.


با این‌ فکر و خیال‌ها ناراحتیم بیشتر شد.

متوجه حرکت دست‌هایِ مریم جلویِ صورتم شدم، با حیرت نگاهش کردم.

_______________________


مریم



میون این همه بدبختی، دل دادم به رئیس کارگاه. مردی میانسال که از زن و بچه‌های پر فیس و افاده‌اش بریده بود.

نمی‌دونم از چیه من خوشش اومد؟

بهم‌ قول کمک و همراهی داد ولی به شش ماه نرسیده، نامرد از آب دراومد.


با یه بچه تو شکم، مثل سگ کثیف از خونه‌ای که برامون اجاره کرده بود،  انداختمون بیرون.

میگفت نون‌خور اضافی نمیخواد.


حالا مریم مونده بود با دو بچه‌ی صغیر و یه شکم براومده. هیشکی بهم کار نمی‌داد، به زور یه زیر پله‌ای اجاره کردم.


سیر کردن شکم سه نفر، کار مشکلی بود.

بعد اون دزدی و زندونی شدن، تنها کسم کیانوش بود. بهش زنگ‌ زدم و گفتم چه اتفاقی افتاده!


گوشی رو قطع کرد، حق داشت.

براش آبرو نذاشتم، بچه به بغل رفتم جلوی کارگاه و خونه‌اش، یه آبروریزی راه انداختم که بیا و ببین!!


کیانوش بچه رو گردن نگرفت، از اولش هم قرارمون بچه نبود. ولی شد دیگه، من احمق سقط نکردم.

انگار بچه برام، یه سقف بالا سر و یه شکم سیر غذا بود... یه چک سفید امضا.

میخواستم از کیانوش آتو بگیرم تا ولم نکنه.


ولی زهی خیال باطل.

زنش طلاق گرفت و رفت خارج پیش خانواده‌اش.

نه خوشگلی داشتم و نه زبون چرب و نرمی که نگهش دارم. دست رد به سینه‌ام زد‌.


وقتی حکمم تو دادگاه مشخص شد و برای بار آخر بچه رو بغل گرفتم، دلم میخواست بمیرم. به خاطر یه دزدی کوچیک، حبس ابد خوردم، این حقم نبود. به زمین و زمان اعتراض کردم، وکیل تسخیری که دادگاه برام گرفته، آب پاکی رو ریخت رو دستم.


- پشت این قضیه کیانوش نشسته، تا بدبختی تو رو نبینه، دلش آروم نمی‌گیره.

دخترت رو هم قبول نکرد و فرستاد بهزیستی.

- خبری از خواهر و برادرت ندارم.

میگن، صابخونه گذاشته تو اون اتاقی که اجاره کردی بمونن و براش‌ کار کنن... خواهرت سر چهارراه ف ال میفروشه و برادرت کیف قاپی... امروز فرداست که اونم بگیرن.


مثل یه کابوس بود، اون قطار لعنتی و بعدش کمپ... سرما، گرسنگی، حبس ابد و دوری از دختر و عزیزانم.


#پارت_685




برای کار تو معدن انتخابم کردن، سخت‌ترین کار دنیا برای مردان.. چه برسه به زنی مثل هیولای بی‌ریخت.

وقتی فهمیدم بیماره، دلم به حالش سوخت. صورت‌شو پوشونده بود.

ولی چشمای زیبا و نفس‌گیری داشت، عسلی جذاب و مهربون. با کسی لام تا کام حرف نمیزد و موقع راه رفتن قوز میکرد.


برای کم شدن حلاوت قلبم، به این و اون گیر میدادم. مخصوصاً به هیولای بی‌ریخت.

اسمش رو من گذاشتم، هر وقت صداش میزدم، ته دلم حس بدی داشتم.

همیشه تو تاریک‌ترین و خلوت‌ترین  قسمت سوله، معدن یا غذاخوری بود.

تو حاشیه، اصلاً به چشم نمی‌اومد.


با رنگ و رویی پریده و حالی نزار، رو تخت مچاله میشد و به آب جمع شده کف سوله زل میزد... حتی دریغ از یه پلک زدن.


از زیر ماسک سیاهی که سر و صورتش رو پوشونده، میشد فهمید اکثر مواقع درحال اشک ریختن هست. غمِ‌شو‌ مدام قورت میده و آه می‌کشه.

چه دردی تو دل داشت، که به کسی نمی‌گفت؟ برام یه معما شده بود!

انگار یکی تو وجودم میگفت، یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست! باید بفهمم کی به کیه؟


- کجایی مهدخت!!! نجمه خاتون این چرا بعضی وقتا میخنده، بعضی وقتا چشماش پُرِ اشک میشه!!


به نجمه، نجمه خاتون میگفتم، خوشِش میومد. زنی صبور، مهربون و دوست‌داشتنی... مثل یه مادر هوای کارگراش رو داشت. بیشتر از همه، حواسش به بی‌ریخت بود.

با هم‌ بودن، مثل یه سایه، دنبال نجمه میرفت و میومد. مثل یه مادر و دختر.


- دکتر گفت، ویتامینایِ بدنش ته کشیده، به هوایِ سردِ اینجا حساسیت داره و حال به حال شدنش برا این بوده.


به رخ شیربرنجی بی‌ریخت نگاهی انداختم.

باز محو تماشای بیرون بود، از در باز خوابگاه زل زده به بارش برف... برف لعنتی که از ۲۴ ساعت، ۲۵ ساعتش رو می‌باره.


حتی پلک هم نمیزد، مثل یه مرده.

چشماش سرخ بود.


- باید حواسمون بهش باشه.


- نجمه خاتون احتمالاً افسردگی داره... نگاش کن!!


آروم گفتم و برگشتیم سمتش.

- والا باید به دکتر میگفتی یه عکسی هم از سرش بگیره، این خُل شده.


چند نفری خندیدن و اطرافمون جمع شدن.

چشای کم جونش رو چرخوند و فیکس صورتم کرد. چشمایی که دیگه جونی براشون نمونده بود... عسلیای زیبا و غم گرفته... امروز نوع نگاهش، اشکاش، حتی آهی که میکشه، فرق داره.

از تو لپم رو گاز گرفتم تا به گریه نیفتم.

اون خدای مظلومیت بود.


- می‌خوام بهترین نصیحتی که تو عُمرت شنیدی رو‌ برات بگم، ‏یه غلط‌گیر بردار، آدم اشتباهی زندگیت رو غلط بگیر، جای خالیشون سفید میشه و می‌بینی چه لطف بزرگی به خودت کردی.

‌  

سری تکون‌ داد. میشد فهمید اشتباه بزرگی ازش‌ سرزده که سر از این وانَفسا درآورده.

- بایدم همیشه مریض باشی.


#پارت_686



مهدخت


تازه صورت‌شو اصلاح کرده و خبری از چند تار موی کلفت روی چونه‌اش نبود. بدن عضلانی‌شو بهم نزدیک کرد.

- بیا ببینمت، کچل بی‌ریخت خودم.


گرمای بدنش، تن سردم رو کمی گرم کرد.

دیگه ازم چندشش نمیشه؟


- همیشه تو فکری و آروم ‌گریه میکنی، فک میکنی من نمیفهمَم!!


بی اختیار تو بغلش خم شده و سرمو رو زانوهاش گذاشتم و بازومو جلویِ صورتم گرفتم تا کسی گریه‌ام‌ رو نبینه.

مریم‌ یکه خورده، شروع کرد آروم شونه‌هام رو ماساژ دادن. برای اولین بار قربون صدقه‌ام رفت.


- الهی مریم‌ بمیره و این روزا رو نبینه،‌ قربونت برم من، چرا حرفی نمیزنی تا بدونم چه مرگته آخه؟


مکثی کرد:

- باشه... آه... آه، دیگه بهت نمیگم، بی‌ریخت کچل.

با دست زد رو لباش:

-‌ فقط میگم‌ بی‌ریخت، خوبه‌.


این دختر خدای دیوانگی بود.

گریه و خنده‌ی تلخم قاطی شد. تو بغلش آروم گرفتم.

شب باز روی تخت بودم و حال نگاه کردن به تلویزیونی که بعد از مدت‌ها روشن شده بود رو نداشتم.

دیگه مهم نیست چی نشون میده. مهم این قلب کوچیکی هست که تو بطنم‌ شکل گرفته و میخواد جون بگیره و بزنه.


با نجمه راهی شدیم برای شام.

بوی کباب و برنج بیهوشم کرد، از گرسنگی پاهام بهم پیچید و تلو‌ خوردم.

مثل شب‌های قبل، غذا بازم سیب‌زمینی و یه کف دست، نون.


مریم کنارم ایستاد و نصفِ بیشتر غذاش رو تو بشقابم ریخت:

- بخور تا جون بگیری، امروز فرداست که بخوابی و دیگه بیدار نشیا.


همه با تعجب بهش چشم دوختن.

-‌ زهرمار‌... چرا اینطوری نگام میکنید؟


با بشقاب خالی برگشت و روی صندلیش کج و کوله نشست.

-‌ میخواین بمیره؟ این بمیره ما کی رو دست بندازیم و یه کم بخندیم؟


- تو رو دست میندازن، چطوره؟

توران بود که اینو گفت.


- ببین توری می‌دونم ازم خوشت میاد؛ اما به سلامتی کسایی که ازم بدشـون میاد، باس بگم خوشحال میشم... حتمی یه چیزی دارم که شما ندارین، عیب نداره منو دست بندازین، افتاد؟


با حرفای بی‌سروته مریم همه خندیدن.

دلش میخواد خنده‌‌ی منو ببینه.

- کچل بی‌ریخت لاغر.


نجمه بهش تشر زد:

- نه به اون غذا دادنت و مهربونیات، نه به این کچل بی‌ریخت لاغر گفتنات!


مریم بی‌خیال آب لیوان فلزی رو سر کشید و بی‌ادبانه آروغ زد.


#پارت_687




برای شیفتِ شب آماده شدیم.

مثلِ همیشه منو نذاشتن تا کارهایِ سنگین انجام بدم. خودم هم رعایت میکردم.

دیگه تنها نیستم.

وای خدای من، چه حس شیرینیه حس بارداری، مادری، نوزادی که از وجود خودت باشه، از وجود عشقت.


اولین شیفتِ شب تو معدن رو پله‌ها، جایی که نه هوا سرد و نه گرمه، نشستم و به دیوار تکیه دادم.


از زیرِ بلوزِ پشمیم دستَمو رو شِکَمَم گذاشتم و آروم شروع کردم به خوندنِ لالایی... لالایی معروفِ خودم که تو باغ برای دخترا میخوندم و اونام حفظ کرده بودن. سعید با شنیدنش میخندید: این لالایی بیشتر برا منه تا بچه‌ها.

درست میگفت برای سعید میخوندم. الانم برای بچه‌یِ سعید تو وجودم میخونم.


لالایی بخواب معنیِ عشقم

الهی بمونی تُو، تو سرنوشتم

لالایی کن عزیزِ مهربونم

بیا بخواب کنارم همزبونم


یک باره و چند باره به گریه افتادم.


لالایی کن شیرین‌تر از ترانه

چِشمات بهار و یادِ من میاره

لالایی کن، لالایی مهربونم

لالایی کن، بخواب شیرین زبونم.


با صدایِ کَف زدنِ مریم لالایی خوندنم قطع شد. دست بردم رو صورتم، ماسک سر جاش بود‌.


- ماشالا مهدخت بالام، ترکوندی با این لالایی خوندنِت. اون پایین همه خوابشون برد... معاون کلانتر سَر برسه، میگم همش تقصیر این بودا!


لبخندی زده، دست‌مو از زیر بلوز بیرون کشیدم و کمی جابه‌جا شدم.


- صدای تو هم خوبه‌ها!! البته به پای صدای من که نمی‌رسه.


طوری که مریم متوجه نشه مشغول دکمه‌ها شدم‌.

- اینجا... اینجا خیلی گرمه.


سیگاری از تو لباس زیرِش بیرون آورد و با کبریت روشنِش کرد. چشمام‌ گرد شد.


- چیه؟ تا حالا سیگار ندیدی!! من از وقتی خودمو شناختم با سیگار آروم میشدم.


- از کجا آوردی؟


پُکی به سیگار زد و با مهارت تمام دودِشو به هوا داد، به‌ شکل حلقه.

- از نگهبانا گرفتم، تو بساطِشون همه چی پیدا میشه... ناکِسا مثل سمساری سیار میمونن.


با اخم نگاهش کردم: چی دادی اینو گرفتی؟

از نگاهم فهمید که از کارِش ناراحت شدم:

- نترس، من خودَمو به خاطرِ یه سیگار نمیفروشم...


دستی به سرش کشید. موهامون، کم‌کم داشت بیرون میزد.

- قیمتم خیلی بالاتر از اون زنایِ پُر فیس و افاده‌ایِ مهین و حرمسراشِ.


لباش‌ رو غنچه کرد و بار دمی عمیق گرفت:

- فکر کردی چی؟ یه بوس یه سیگار!! بیخی بابا، خیلی بچه‌ای.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792