#پارت_683
هنر کنم و نذارم کسی بدونه باردارم، خودش بهترین خاطره میتونه باشه.
برف بیرحمانه میکوبید و کاری به آدمش نداشت.
- با قدِکشیدهای که داری اگه خودت تابلو نکنی تا هفت ماهگی کسی نمیفهمه که حاملهای.. از اون به بعدِش رو خدا بزرگه، یه کاریش میکنم.
نجمه بالای سرم وایساده بود.
دلش نیومده دخترش رو تنها بذاره.
حرصی نفسی بیرون داد و زیر بغلم رو گرفت.
دستِشو به گودی کمرم برد:
- از این به بعد باید بیشتر به خورد و خوراکِت برسی، یه تیکه پوست و استخونی دختر.
مثل تمام کارگرای معدن، همه پوست و استخوان بودیم.
- باید به بلقیس بگم از غذای اون حروم لقمهها برا تو کنار بذاره، با هویج و سیبزمینی آبپز و یه کفدست نون که نمیشه زنده موند.
خندید و تبسمی تلخ رو لباش نشست.
یهدفعه بغلش کردم، انتظار نداشت و دستاش رو هوا موند.
محکم بین بازوهای بیرمقم گرفتمش و ازش تشکر کردم.
- مثل مادری برام، دوستت دارم.
من دارم با سرنوشت اون و بلقیس هم بازی میکنم.
دستاش دور بدنم محکم شد.
نمیدونم چرا، نفس عمیقی بیرون دادم... شاید از دم گرم نجمه زیر گوشم، کمی دلم گرم شد.
- از قدیم گفتن امید تنها روزنهی گریز از تاریکیه، نمیتونم بهت امید بدم که آخرش خیره... ولی کنارتم. راستی خوب کاری کردی پیشِ همه گفتی اسمت مهدختِ... عجب اسمِ زیبایی هم انتخاب کردی.
چه میکردم؟ نه راه پس داشتم نه راه پیش...
با وضع موجود باید برای نجات بچه هم شده، یه تصمیم درست بگیرم.
با هم واردِ خوابگاه شدیم.
مریم کنارِ تخت، نشسته و یه ریز حرف میزد.
- لوبیا... یه چای برام بریز.
جوانه، چشمی به لکنت گفت و زود دست به کار شد.
بقیه دورهاش کرده و با جون و دل به خاطرات بامزه و حرفای بیسر و تهش میخندیدن.
اصلاً نمیدونستم چی میگه؟
- شِنُفتین میگن رفاقت با بعضيا
مث دارو، عوارض جانبی داره!
گردنی تاب داد و دستی به موهای زبر و کم پشتش کشید:
- اون رفیق منم.
ازش رو گرفتم و خزیدم سینهی دیوار.
تمامِ حواسم پیِ نطفهایِ بود که درحالِ شکل گرفتن تو وجودمه.
اگه تو باغ و کنارِ سعید و خانوادهاش بودم، اونا خبر بارداریم رو میشنیدن چه واکنش نشون میدادن؟
سعید... سعیدی که حتی اسم دختر و پسرمون رو هم انتخاب کرده بود.
آقابزرگ حتماً گوسفندی قربونی کرده و خانمبزرگ چشمغره رفته و زیر لب بیحیایی نثارم میکرد.
وای اگه مادرم میفهمید دختر یکی یه دونَهش تو راهی داره، چه کارا که برام نمیکرد!
یادِ خبر بارداریِ عروسامون افتادم. با هر بارداریشون، پدر جشنی تدارک دیده و همهیِ بزرگان کشور رو دعوت میگرفت و هدایایی نفیس و گرانبهایی به طناز و نسرین میداد