2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 13002 بازدید | 1249 پست
پارت_665# باز صدای گریه‌ اومد.کمی دورتر از تختم، سر رو زانوهاش گذاشته و زار میزد.. دلم‌ براش سوخت، ...

بنظرم مریم و مهدخت رفیقای خوبی میشن برای هم

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شاید

عزیزم الان پارت میذاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_667




- اینجا چرا نشستی؟ پیش این... هیولا.


اولدوز نگاهی تیز و گذرا به صورتم انداخت.

حس ترحم.. تنها چیزی بود که میشد تو چشمای ریزش دید.


- ببین چوالدوز، این دختره رو از این به بعد کسی حق نداره، هیولا صداش کنه، شیرفهم شدی؟


اولدوز یا شنیدن اسم مستعارش، دست از رو شونه‌ی مریم برداشت. اخمی بین ابروهاش نشست، خیلی زود صمیمی شده بود.

- خودت رو مسخره کن دیوونه.


مریم خندید و من‌و نشون داد و با هم حرف زدن. کمی عقب رفتم و به دیوار سرد تکیه زده و نگاهشون کردم.

چند نفری کنار بخاری جمع بودن و چای ده بار دم کرده رو با ولع تو لیوان‌های مشترک میخوردن.


چند نفری، تو پتو مچاله و خواب بودن‌.

کسایی مثل من، رو تخت نشسته و به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوخته و تو خیال بودن.


- مریم پس شوهرت چی؟ اون کجاست؟


سوال اولدوز، نگاهم رو سمت مریم کشوند.

قیافه‌اش تو هم رفت:

- مُرده شورِش رو بِبَرَن... مرتیکه‌یِ بیشرف شُل ت‍ُنبون.


چکمه‌هاشو درآورد، بوی نامطبوعی تو هوا پیچید. دستمو جلوی دماغم گرفتم. ناخن‌های دست و پاش رو لاک زده بود.


دستی لای انگشتای پاهاش کشید:

- مدیر کارگاهی بود که توش کار میکردم، صیغه‌ام کرد، نمیدونم عاشق چی من شد؟


نگاه اولدوز تو چشمام مات موند، خنده‌مون رو کنترل کردیم.


- تا دید ازش حامله شدم، گردن نگرفت و از کارگاه انداختَم بیرون. منم که دستم به جایی بند نبود، دست از پا درازتر رفتم دَمِ در خونه‌اش و آبروشو بردم.


خندید، این دختر شیطون رو درس میده... باز چکمه رو پاش کرد:

- بعدم فِلِنگ رو بستم.

نفسِ عمیقی کشید و ادامه داد:

- فکر کردم با پولی که دارم میتونم زندگی راحتی داشته باشم.


به سرعت دستی به سر طاسش کشید، با لمسش، حسرتش‌ بیشتر شد:

- پول واقعاً مثل چِرکِ کف دستِ، زود تَه میکشه.


هر سه به زمین خیره موندیم. با مریم یه نقطه‌یِ مشترک دارم. هر دو صیغه بودیم..


#پارت_668




اولدوز با ناز و ادا دوباره دستش‌ رفت رو‌ شونه‌ی مریم.

- امان از دست این مردای بی‌مغز.

میدونی جاهایِ خالی آدما اولش ترسناک و وحشتناکِ، بعدِش از نَبودِشون غمگین میشی.. بعد عادت میکنی، من دوستش داشتم، تنهام گذاشت و کم‌کم به تنهایی عادت کردم، مثل همه‌ی کسایی که طرد شدن... مرحله‌یِ آخر از تنهایشون لذت میبرن.


سر بلند کرد و آب دماغش رو گرفت و زل زد تو صورتم.

- این مرحله‌یِ آخره که  وحشتناک و ترسناک میشه... میدونی چرا؟


با دقت بیشتری به حرفاش‌ گوش دادم.

اولدوز از رو بلوز، دستی به بازوش برد و خاروندش:

- نه نمیدونم، چرا؟؟


بازوش‌ رو از چنگ اولدوز بیرون کشید. مشخصه باهاش حال نمیکنه، آدم عشوه‌های خرکی نیست.

بلند شد و پالتو‌ش رو پوشید.

- چون تو افسردگی گرفتی و به تنهایی عادت کردی، کم‌کم فکرِ خلاص شدن از زندگی به سرت میزنه.


به پنجره‌ی کوچیک بالای سرم خیره شد:

- مثل مادرم.


آه بلندی کشید.

دلش پر بود و گوش‌ شنوایی برای خالی شدن می‌خواست.. ازش بعید بود.


- وقتی پدرم مُرد، با سه تا بچه‌یِ قد و نیم‌قد تنها شد، تازه ۱۳ سالم شده بود، با یه خواهر و برادر کوچیکتر از خودم.

مادرم... همه‌یِ این مراحل رو که گفتم طی کرد، یه روز که از خواب بیدار شدم و رفتم آشپزخونه.. اون بالا دیدَمِش.


با انگشت، اشاره به سقف کرد و لبخندِ تلخی زد:

- اون بالا داشت تاب میخورد، خودشو خلاص کرد، به همین راحتی تنهامون گذاشت... انگار نه انگار که ما هم آدمیم.


رو زمین تف کرد.

از شنیدنِ داستانِ زندگیش، پشیمون شدم.

چرا درموردِش فکرایِ بدی کردم؟


- تا بچه‌ها بیدار بشن، صندلی زیر پام گذاشتم و با هزار مصیبت کشیدمش پایین... بعدشم که...


تندتند پلک میزنه، انگار تیک عصبی داشته باشه یا نخواد گریه کنه.

- می‌ترسم‌... منم مثل اون نتونم دَووم بیارم.


اولدوز که دید، آبی از مریم گرم‌ نمیشه و داستان داره فاز غم میگیره، بلند شد و فعلنی گفت و رفت.


نمیدونم چه جوری دلداریش بدم.

- مریم منو ببخش، خیلی زود در موردت قضاوت کردم.


#پارت_669




با حالت مسخره دستاش رو به کمر زد:

- بابا پاستوریزه، تو چرا هیچوقت تو باغ نیستی دختر... خیلی... ولش کن، باشه بخشیدمت.


برای عوض کردن بحث، جابه‌جا شدم و کمی جلو نشستم. از شیفتِش پرسیدم.

- فردا صبح شیفت دارم، تا اون موقع فقط میخوام بخوابم.


بی‌هدف، پالتو رو از تنش کَند و روی تخت نشست. پاها و سرش رو تکون میداد و چیزی زمزمه میکرد.

- صدای خیلی خوبی داشتم، دلم میخواست خواننده بشم.


- داشتی!؟ یعنی الان نداری؟


بی‌حرکت شد و لبخندش کش اومد. انگار چیزی تو مغزش جرگه زد.

- بخونم؟؟


زیر اون ماسک سیاه، لبخندم رو ندید.

- آره بخون.


تک‌ سرفه‌ای کرد، سینه‌ای صاف و لبخندی مضحک رو لباش نشست.

جز تو هیشکی مهربون نبود

با هجوم این درد

زندگی، منو از عشق من

راحت جدا کرد.


اشک چشماش، نذاشت ادامه بده. صدای خوبی داشت. صدایی شش‌دانگ و بلند.

همه ساکت نشسته بودن و گوش میدادن.


- ولش کن، حسش نیست.

پتوها رو کنار زد.

- بذار کپه‌ی مرگم رو بذارم‌... بلکه خواب عسلم رو ببینم.


با این حرف، بهم حالی کرد تا بهش کاری نداشته باشم.

از زیر پتو هم ول کنم نبود.

- ببین، فک نکنی دو کَلوم باهات حرف زدم، خبریه ها!! دَم پر من نشو که بد می‌بینی.


پشت بهم کرد، پتو رو بالای سرش کشید.

- هیولای بی‌ریخت.

شوخی و جدی این دختر معلوم نبود. یه معذرت خواهی ساده هم بلد نیست.


به پتوی کهنه و نخ‌نما چنگ‌ زدم و دور بدنم پیچیدم. هر لحظه که به شب نزدیک‌تر میشدیم، سرما بیداد میکرد.

یه تلویزیون زوار دررفته، گوشه‌‌ای رو سکویِ کوچیکی گذاشته بودن. رو تخت دراز کشیدم. کاش روشن بود شاید خانواده‌ام رو بتونم ببینم.


فکرم‌ به هزار جا سفر کرد. چه زود دور و برم خالی شد. یه زمانی، دنبال جای خلوتی بودم تا بتونم چند دقیقه‌ای کوتاه، تنها باشم.

همیشه دور و برم پر بود از آدم‌های رنگارنگ ولی حالا... باید راهی برایِ نجاتم از این جهنم پیدا کنم.


#پارت_670




به جز حلقه‌ای که دستم بود، چیزِ باارزشِ دیگه‌ای نداشتم که به یکی از نگهبان‌‌ها رشوه بدم تا پیامَم رو به مادر برسونه.


به حلقه‌ نگاهی انداختم، نگین هم‌رنگِ چشمام می‌درخشید و دِلم رو می‌بُرد. این تَهِ بی‌انصافیِ سعید، که از عشقت فقط دَرد و دلتنگیش نصیبَم شد.


بغض آواره‌ای دارم که شونه‌ی آشنا میخواد برای شکستن... به آب و آتیش زدم تا بِهِت برسم، از همه چیزم گذشتم ولی تو اونجایی که باید کمکَم میکردی، نکردی و تنهام گذاشتی.


دارم‌ هذیان میگم، من اونو ترک کردم و تنهاش گذاشتم، نه سعید... انتظار اینکه بیاد و منو برگردونه، یه سراب بود.


ساعت ۷ بلندگو وقت شام رو اعلام کرد.

مریم‌ بیدار شد و با چند نفر راهی غذاخوری شدن. منتظر نجمه نشستم تا بیاد و با هم بریم. می‌ترسم بدون اون، پا تو محوطه بذارم. از شانس من، برای رفتن به غذاخوری، باید از جلوی حرمسرا رد بشم.


صدای موزیک بیداد میکنه. اینا کاری جز آرایش کردن و رقصـیدن ندارن؟ صدای بگو و بخند بلند بود، پیراهن‌های باز، موهای آرایش شده و نظامیانی که بینشون وول میخوردن.


بوی گوشت کبابی و نوشیدنی به راه بود.

آب دهنم‌ رو جمع و جور کردم. شام تو سکوت، با نون و سیب‌زمینی سپری شد.

البته تو سکوت من و نجمه.

مریم باز تو غذاخوری معرکه‌ گرفته بود. خوشحال بودم که کنارش نیستم و صندلیش باهام‌ فاصله داره. این کاراش باعث جلب توجه میشد.


- ای بابا، چقد به ما دیبدیمینی میدین آخه... آدم انقد بی‌رگ.


همه زدن زیر خنده، زیر لب دیب دیمینی گفتنش رو تکرار کردم...

نجمه ازش‌ رو‌ گرفت و سری تکون‌ داد.

- خداروشکر این هست تا روزامون تکراری نشه.


یکی از زنان آشپزخونه، اومد بالا سرش:

- همینم چند ماه دیگه گیرت نمیاد مَرد.


صدای خنده‌ی کنترل نشده‌ی بقیه تو غذاخوری پیچید. هیکل مریم عضلانی بود و از پشت سر، شبیه مردا دیده میشد.

یه آتو برای تمسخر مریم تو کمپ.

عجیب اینکه از این شوخی ناراحت نمیشد و با جمع می‌خندید.


اونایی که از شیفت عصر برگشته بودن، اون پایین رو مثلِ جهنم میدونن، بعضیاشون تا صبح از درِد بدن نتونستن بخوابن. صدایِ ناله‌هاشون از گوشه گوشه‌یِ خوابگاه به گوش می‌رسید.

ترسی به جونم افتاده بود که نگو.


از سقف آب چکه میکرد و صداش رو مُخَم بود، البته بهتر از صدایِ قطار بود.

زیاد اینجا نمیمونم که بخوام به این چیزا عادت کنم، کافیه چند وقتی بگذره و آبا از آسیاب بیفته تا با یه نامه به مادر، ورق برگرده‌. از خیر حلقه میگذرم تا بتونم آزاد باشم.


#شـاهـدخـت  

#پارت_671




نجمه راست میگفت، اون گوشه‌ی سوله انقدر سرد بود که مجبور شدم زیر پتو، زانوهامو بغل کنم بلکه تا صبح یخ نزنم.

پتوی اضافی رو هم کشیدم رو بدنم، ولی فایده‌ای نداشت.

نیم‌ساعت بعد کمی زیر پتو‌ گرم شد و به واسطه‌ی اون چشمام هم گرم‌تر.

تونستم کمی بخوابم‌. تا صبح خواب‌هایِ آشفته و جورواجور دیدم، با صدایِ مریم چشمام‌ رو به زور باز کردم... باز گیج و منگ به سقف سوله چشم دوختم.


- پاشو دختر، دو ساعته دارن صدامون میکنن، ماشالا چه خوابِ سنگینی هم داری!


حس خفگی داشتم، دست رو ماسک صورتم کشیدم، خواستم درش بیارم که همه چی یادم اومد. با بی‌حالی تو تخت نشستم، بدنم خشک شده بود.

صف دستشویی بلند بود، مجبور به ایستادن بودم. دستشویی رو به زور تحمل کردم. آب یخ زده و بوی متعفن و کثیف میداد. حال‌بهم‌زن‌ترین نقطه‌ی جهان، اینجا بود.


صدایِ نجمه لحظه‌ای قطع نمیشه. اسمِ هر کی رو میخوند اونم مثلِ من گیج تو تخت می‌نشست و به اطرافِش نگاهی می‌انداخت.


- مریم، نجمه خانم اِسمِ من رو هم خوند؟


مریم کلاهِش رو سرش کرد:

- نه فقط اومد و دید من زودتر بیدار شدم گفت اونم بیدار کن.


پالتو رو از لبه‌یِ تخت برداشتم و پوشیدم.

- شبا باید این رو هم بپوشم، پتو جوابگوی این سرما نیست.


- چی داری با خودت میگی؟


چکمه‌ها رو پام کردم، انگار چند قالب‌یخ توشون ریخته بودن. سری تکون داده و جواب مریم رو ندادم‌.


- هوی بی‌ریخت، صب کن با هم بریم.


کمی بعد به دنبالِ بقیه زن‌ها راه افتادیم.

سفیدی برف صبحگاهی چشمام رو زد. دست جلوی صورتم گرفتم.

شیفت‌ شب، خسته و آش و لاش بالا اومده بودن. از کنارشون رد شدیم.


نجمه نگاهی بهمون انداخت:

- با اون آسانسور میریم پایین و...


مریم نذاشت حرفِش رو ادامه بده:

- آره می‌دونیم رفتنِمون دستِ خودمونه، برگشتَنِمون با خدا.


چند نفری به این حرفِش خندیدن.

نجمه با عصبانیت و تاسف سری تکون داد:

- نمکدونِ خوابگاه، منظورم‌ اینه که الان صبحونه نمی‌خورید، صبحونه و نهار و شامِ اونایی که پایین شیفت هستن رو براشون می‌فرستن.


- چه بهتر، یه چند ساعتی لازمه بوی اون توالت فرنگی از سرم بپره.


#پارت_672




نجمه نیشخندی به حرفش زد و راه افتاد.

همه به طرفِ بالابرِ بزرگی که کناره دیواره‌ی معدن گذاشته بودن رفتیم.

حالت تهوع داشتم، شاید از‌ دلهره‌ی کار جدید بود، شایدم سرما خوردم...

نفر آخر بودم، بغل کوهی از برف، زانو زده و چند بار عق زدم تا حالم جا اومد...


کنارِ مریم سوارِ بالابر شدیم و با تکان‌هایِ شدید به پایین رفتیم. از کناره‌هایِ حفره‌یِ بزرگی‌ که کَنده بودن آبِ برف‌ها تو معدن می‌چکید. بالابر ایستاد و همگی پیاده شدیم.


بیست نفری می‌شدیم.

تاریک و ظلمات بود و چشم چشم‌ رو نمی‌دید. یکی از معاونان نجمه کلاه چراغ‌داری سرش بود، چراغ رو روشن کرد و سمتِ چند کمد رفت که تو تاریکی به زور دیده میشدن.

از تو کمد به همه از اون کلاه چراغ‌دارها داد و بعد یه سری توضیحات درمورد معدن و بخشهایی مختلف اون داد.


ده نفر رو مامورِ حمل و جابجایی زغال‌سنگ‌هایی کرد که با چرخ از روی ریلی رد میشدن. نه نفر رو هم دستور داد برن پایین و زغال‌سنگ‌هایی که شیفت قبلی کنده بود رو تو چرخ‌ها بریزن.. این چرخه همیشه ادامه داشت.


نجمه که کنارِ بالابر ایستاده بود، با سر بهم علامت داد که برم پیشِش.

- سفارِش کردم تو رو اون تَه نفرِستَن... همین جا دَمِ دست باش، هر کی آب خواست و کاری داشت بهش کمک کن، راستی صبحونه آوردن صداشون کن بیان، باشه.


لبخند تلخی رو باریکه‌ی لبام نشست. واقعاً کارگر معدن شده و راضی از این وضعیت بودم، بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کردم.


- از جنس خنده‌ات خوشم نیومد، خیلی تلخ بود دختر.


کنار دیوار، چوب‌های باریکی گذاشته بودن برای نشستن. به دیوار تکیه زدم و روی زمین نشستم.

- مگه اینجا کسی هم خنده‌ی شیرین داره؟


نجمه به ته معدن تاریک چشم دوخت.

- نه نداریم... اینجا هیشکی از ته دل نمی‌خنده، حتی اونایی که تو حرمسرا هستن. زندگی اصلاً پیچیده نیست، همینه دیگه؛ مثل قمارخونه. می‌بری، می‌بازی، آخرش همیشه قمارخونه که برنده نهاییه، نه مشتریاش.


نجمه برگشت و با دندون، دستکش رو از دست‌هاش بیرون کشید و کمی آب خورد.

- آفرین، همیشه اینطوری خودت رو بپوشون.


باز کلاه رو تا روی ابروهام پایین کشیدم.

‌تو یه جاده‌ی ناآشنا رها شدم. جاده‌ای پر از پستی و بلندی که تهش میرسه به یه دره‌ی تاریک... با کَله، به قعر این دره‌ی عمیق سقوط میکنم و تمام...


این داستان به این سادگی‌ها تموم نمیشه، تا کی میتونم اینجا قایم بشم؟


#پارت_673




نجمه نزدیکتر اومد و با مشت رو دکمه‌ی قرمزرنگِ کنارِ کمد کوبید. صدایِ زنگ تو معدن پیچید. کنار کشیدم و به کارهاشون نگاه کردم.


کم‌کم کارگران با سر و صورتِ سیاه بالا اومدن. لباساشون رو درآورده بودن، اون پایین گرم‌تر بود.

با دیدَنِشون تعجب کردم‌. انگار تو بشکه‌ی قیر کرده بودنشون. همه جمع شدن.


مریم قِری داد:

- ارباب خودم سامبولی علیکم... ارباب خودم سرتو بالا کن، ارباب خودم بزبزقندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟


چه خوشگل می‌رقصـه!!! عین مبارک.

زن‌ها با اینکه خسته بودن،‌ دست میزدن و اونم‌ دور می‌گرفت.

معاونِ نجمه تمومش کنی گفت و غائله رو پایان داد. شیر آب رو نشون داد:

- فقط دستاتون رو بشورید، یه چند دقیقه دیگه باز‌م میریم اون قیر‌دونی.


بعد از شُست‌وشو، همه روی اون سکوها نشستن و نون و کمی پنیر خوردیم. واقعاً گرسنه بودم و خیلی بهم چسبید.


کارگری لکنت‌زبان داشت، با هزار مصیبت از معاون در مورد ساعت پایانِ شیفتِ‌کاری پرسید.

مریم پرید وسط حرفاش:

- اسمت چیه بچه؟


- جَ...جوا... جوانه.


لقمه‌ی آخر رو تو دهنش چپوند. شیطنت تو چشماش برق زد.

- خب... خب... خب، جوانه‌ی چی؟ نخود یا لوبیا...


صدای خنده، تو معدن پیچید. معاون که زنی هیکلی و روفُرم بود، سمت مریم گفت:

- تو حرف نزنی نمیگن لالی... جوانه ما تقریباً ساعت سه بعدازظهر شیفت رو تحویل میدیم.


- پس‌ با این حساب نهار رو هم اینجا میخوریم، درسته؟


- یه ده دقیقه‌یِ دیگه بیاین پایین... تو هم بیا.

به من اشاره کرد.

- بله حتماً.


- یه تیکه نون و پنیر تا ظهر، اونم با این همه کار، کجایِ دلمون رو بگیره آخه!

اشرف بود که اعتراض کرد.

زنی‌ میانسال، لاغر و کک‌مکی.


مریم‌ که آخرین جرعه‌یِ آب رو سر کشید، اطرافِ دهنش رو با آستین‌ بلوزِش پاک کرد:

- این غذا برا من شاهانه است... آدم گرسنه سنگ هم‌ بذارن جلوش، باید بخوره.


- خوش به حالت، تو رو اینجا گذاشتن تا سوراخایِ کوه رو بِشمُری...

اولدوز بود.

همه خندیدن، خودمم خنده‌ام گرفت.


#پارت_674




مریم دستی رو شونه‌ام گذاشت:

- الکی حرف دَرنیار، این بیچاره که قبول کرد بیاد پایین.


بعدِش بلند شد و گرد و خاکِ پشتِ لباسِش رو گرفت و رو به همه گفت:

- پاشین دیگه، ده دیقه تموم شدا.


با بی‌میلی، بلند شدن و به طرفِ دوراهی رفتن.

- هی بی‌ریخت، تو با من بیا‌.


با مریم از پله‌هایِ زیادی پایین رفتم، هوا گرم شد. پالتو رو از تَنَم کندم و روی آرنجَم انداختم. فقط سه بلوز پشمیِ‌ کهنه و نخ‌نما تنم بود.

به قسمتِ اصلیِ معدن رسیدیم.

به بزرگی خوابگاهِمون بود. کفِ زمین پُر از بیل و گُلنگ بود با سطل‌هایِ بزرگ‌.


همگی مشغول شدن، نمی‌دونستم چیکار کنم.

مریم گوشه‌یِ معدن رو نشون داد:

- برو وسایلت رو اونجا آویزون کن.


اون پایین، گرمایِ لذت‌بخشی داشت. یه سطل برداشتم تا کمکشون کنم که معاون نذاشت:

- هر کی آب خواست، بهش آب بده.


مریم شنید:

- خُب یه دفعه‌ای بگو کسی آب نخوره دیگه، کی از دست این آب می‌گیره؟


توران، چشم غره‌ای براش رفت و بی‌خیال کل‌کل شد.


- برو بابا، شوخی‌ کردم.

به حرفای مریم و تیکه انداختناش، باید عادت کنم.


بینِ اون همه کار، بیکار بودن ناراحتم می‌کنه. همه عرق کرده و صدای هِن و هِن‌شون بلند بود.

معاون رفت تا به قسمت حمل و نقل و بارگیری یه سری بزنه. سطلی که پُر از زغال‌سنگ بود رو برداشتم، واقعاً سنگینه.

به زور کشون‌کشون بردَمِش و به سختی از زمین‌ بُلندِش کرده و روی چرخ که درحالِ حرکت بود، ریختم.


مریم دید:

- بیا اینجا پیشِ من، سطل رو نصفه پُر میکنم تا راحت بُلندِش کنی.

با بیل زغال‌سنگ‌هایی که روی زمین ریخته بود رو جمع کرده و تو سطل میریخت. اونا طوری کار میکردن که انگار سالهاست اینکاره هستن.


تا برگشتِ معاون، هم به کارگرها آب رسوندم و هم‌ سطل‌ها رو خالی کردم.

دیگه کسی بهم بد نگاه نمیکنه. مریم با تیکه انداختناش، ماجرا رو عادی کرد.

کَفِ دستام سوخت. دیگه همه از رمَق افتادیم، هر کی یه گوشه افتاد.

بدن درد، دست‌های زخمی و تاول زده، با سر و‌ صورتی درب و داغون.


مریم شروع به خوندنِ یه آواز ِمشهور کرد، همه باهاش همراهی کرده و با صدایِ بلند خوندیم.

دوباره دل هوای با تو بودن کرده

نگو این دل دوری عشقت و باور کرده...

آخرای آهنگ، دیگه کسی نمیخوند و اشک اَمونی برای همراهی‌مون نذاشت.


منم رو پله‌ها نشستم و دور از چشم‌ همه، زار زدم.

#

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792