2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 13397 بازدید | 1334 پست


پارت_647#  

همه داشتن نگاهم میکردن.

- حالا اسمش چی‌ هست؟ اهل کجاست؟

یکی از میون جمع پرسید.

تا نجمه بخواد جواب بده، باز اون دختره که بعدها فهمیدم اسمش مریم هست، گفت:

- حالا هرچی... هیولا بیشتر بهش میاد‌.

صدای خنده‌ی اونا، برام مهم نبود.

مهم اینه، چطوری اونجا، با اون همه سلیـ…طه دووم بیارم. این چیزا برام‌ قفل بود، قفلی که دلم نمیخواد کلیدش رو پیدا کنم.

چمدون رو زمین گذاشتم‌ و پتو رو از سرم برداشتم و انداختم‌ تو سبدی که حالا پر شده بود از لباس کهنه.

پُشتَم‌و کردم بِهِشون و دکمه‌هایِ مانتوم  رو باز کردم. چشمام‌ بارونی شد از این همه تحقیر...

- هوی هیولا، مگه نشنیدی نجمه چی‌ گفت!! حال بهم زنی نکن دیگه، اینجا کسی دلش نمیخواد تو رو دید بزنه،‌ مطمئن باش.

چند نفری باز خندیدن.

- هوی به خودت، اولاً نجمه نه و نجمه خانوم،‌ کیشمیش هم‌ دم داره... دوماً دیگه نبینم با این کاری داشته باشیا، وگرنه...

بدون هیچ ترسی قدمی جلو گذاشت:

- وگرنه چی نجمه خاااانوم؟

شرّ مطلق بود... با همه دعوا داشت،‌ حتی سبد لباس از لگدش در امان نبود.

نجمه زیر لب چیزی گفت‌ و ساکت شد.

رو سکوی سیمانی کنار دیوار نشستم و به زمین خیس و پر از مو نگاه کردم. اونجا خیلی حال بهم‌زن و کثیف بود.

نجمه قدم‌ زنان نزدیکم‌ شد.

- زیاد تابلو نباش، پاشو مانتوت‌و دربیار، فقط به لباسا و روسریت دست نزن تا به وقتش بهت بگم.

برگشت و پشت به من و با صدای بلند داد زد:

- پاشو دیگه... دختر انقد تنبل و بی‌حال.

مثل فنر از جا پریدم. کاری که گفته رو مو به مو انجام دادم. بقیه با اکراه نگاهم کردن و رو گرفتن.

باز صدایِ همون دختره بلند شد:

- اوف اوف اوف خانوم چه اندامی داره... نجمه باجی تو اینو اشتباهی انتخاب کردیا، این باید میرفت پیشِ مادمازل مهین بانو.

بلند خندید:

- خوب البته هر خوشگلی یه عیبی داره دیگه.

به نفس نفس افتادم،  هیچ‌وقت فکر نمیکردم تو حالتی گیر کنم که حتی نتونم جوابِ متلک‌هایِ یه دخترِ معلوم‌الحال رو بدم.

با صدایِ نجمه همه برگشتن‌ و اونو نگاه کردن.

- بس کن دیگه.. کمتر نمک بریز نمکدون.. هرکی شونه داره زود موهاشو شونه بزنه، هر کی هم‌ نداره، اونجا جلویِ پنجره هست، برداره... زود باشین، خیلی لِف میدینا
پارت_648#
اشکِ چشمامو پاک کرده و از تو چمدون شونه‌ام رو برداشتم و باز‌ روی سکو نشستم.
آرایشگرا، قیچی به دست، تو زن‌ها می‌چرخیدن و چنگ به موهاشون میزدن.
موی هیچ‌کس باب میلشون نبود.
یکیشون‌ رسید نزدیکم:
- ببینم آبله به موهات هم زده؟
مات نگاهش‌ کردم. دست‌ برد سمت روسریم که عقب کشیدم.
- نترس‌ کاریت ندارم، از پشت به موهات نگاه میکنم.
دستکش‌ بلند و سیاهش رو بالا کشید و
چنگ زد به گردنم. نتونستم مقاومت کنم و آبشار سیاه و براق بافته شده رو از زیر مانتو بیرون کشید.
- اوه اوه اوه، اینا رو...
همه برگشتن و نگاهمون کردن. سکوت بود که تو حمام پیچید. تلاشم بی‌نتیجه موند، موهام رو بالا کشید و مجبور شدم بایستم.
ریشه‌ی موهام درد گرفت، دستم رو به ریشه‌هاش بردم تا بلکه کمتر درد بگیرن.
- نگفتم هر زشتی یه خوشگلی داره، بیا... این همه موی زیبا، اونم تو این هیولا، مگه میشه؟
نجمه بی‌توحه به حرف‌های‌ نیش‌دار مریم، داد زد:
- اونایی که موهاشون بلنده، مرتب بِبافَن، مثل این... هیولا...
نگاهش تو نگاهم‌ گره خورد، از چیزی که گفت، دلم‌ گرفت. لب نزدم، حتی‌ نذاشتم از نگاهم‌ بفهمه. سرم رو پایین انداختم، باید به اسم جدیدم عادت کنم، هیولا...
آرایشگر‌ ول کن نبود و مجبورم کرد کمی جلو برم. کمند بلند و زیبا تو دستاش، مثل یه قربونی اینور و اونور میشد.
یادِ شبی افتادم که سعید موهام‌و بافت و دَمِ گوشم گفت کی گفته بافتِ مو کارِ زنونه است، این یه کارِ کاملاً مردونه است.
آهی کشیده و سرمو بالا بردم، از پنجره‌یِ سقف حمام، به آسمان که داشت‌ می‌بارید نگاهی انداختم.
یکی از آرایشگرا که زنی فرز و چابک بود، جلوتر اومد. کمندم رو از دست اون یکی گرفت و روی پنجه‌ی پاهاش بلند شد تا قدش برسه.
رو به بقیه گفت:
- مو یعنی این، می‌بینی چقدر تمیزِ... چقدر مرتب بافته شده.. این جون میده برا کلاه‌گیس.


پارت_649#  

تو یه لحظه فقط صدایِ قیچی رو شنیدم و سردی قیچی رو پشت گردنم حس کردم.

دیگه هیچی نفهمیدم.

سریع برگشتم‌ سمتش، موهایِ بافته شده‌ام‌ که از دستش آویزون بود رو دیدم.

با دقت و احتیاط بُرد و گذاشت تو یه جعبه‌ی بزرگ.

صدا از کسی بلند نشد، همه با حیرت فقط نگاهم کردن. یکی از اونا رو کرد به آرایشگر:

- خُب لامصب، اول بهش میگفتی، بعد موهاشو از بیخ قیچی میکردی، بیچاره کُپ کرده.

برگشت طرفِ نجمه:

- یه لیوان آب براش بیارین.

نجمه بهشون تشر زد:

- سرنوشت موهای شما هم کم از این نداره، زود پاشید تمومش کنید دیگه، مگه بافتن اون چندتا شِوید، چقدر وقت میخواد؟

اومد جلوتر و تو چشای وَق زده‌ام نگاهی انداخت:

- حالت خوبه.

دستی رو شونه‌ام گذاشت:

- ناراحت نشو، مالِ همه رو از ته میتراشن.

دستی به موهاش‌ برد:

- به اندازه‌ی سن و سالت، اینا رو کوتاه کردم، می‌بینی‌ که بازم بلند شدن.

پلکی زدم و اشکِ چشمام بدونِ توقف روان شد. دستم بی‌اراده رفت به پشتِ سرم، دیگه بی فایده بود. جای موی بلندم خالی بود، مثل جای خیلی چیزا تو زندگیم.

قلبم درد گرفت، تیر کشید. بی‌حرکت وایسادم و بی‌اختیار فقط نفس کشیدم.

به جعبه‌ای که موهامو توش گذاشته بودن زل زدم. بعد چند دقیقه، یکی بازوم‌ رو گرفت و برد گوشه‌یِ سالن... رو زمین سرد نشستم و به دیوار تکیه زدم. نمیدونم کی بود، شاید دلش برام سوخت.

نگاه از موهام نگرفتم، مثل یه مادر نگرانشون بودم. باز دستم رفت پشت گردنم، خالی بود، مثل ذهنم. مغزم سوت کشید و قطار بدبختیم با این سوت، به حرکت دراومد.

از گوشه‌یِ جعبه، موهای زیبا و دوست داشتنیم بیرون‌ زده بود، بلند بود و تو جعبه جا نمیشد.

ترمه راحت شد، دستاش درد میگرفت اون همه مو رو سشوار می‌کشید. ترمه!! ترمه وسط این ناکجاآباد و میون این همه بدبختی‌ چیکار میکرد؟

این شوربختی فقط منو کشید پایین و غرقم کرد و با کسی کاری نداشت.

اگه پایان رو میدونستم، هیچگاه آغازش نمی‌کردم.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


پارت_650#  

- وقتی التماس می‌کنی بیای معدن، باید پِیِ همه‌چیز رو به تنت بمالی.


با قدمی به حالت دعوا سمت آرایشگر رفت، به بازوش‌ ضربه زد و با تشر داد زد:

- صد بار نگفتم مو برا زنا مثلِ ناموس برا مردا میمونه، تو خوشت میاد این بدبختا رو آزار بدی.

آرایشگرِ خنده‌ی ابلهانه‌ای کرد. چشمکی زد و منو نشون داد:

- از وضعیت موهاش مشخصه آدم حسابیه، دست خودم نیست از این‌ قماش آدما خوشم نمیاد.

اشاره‌ای به موهام‌ کرد:

- نجمه خانوم تو مطمئنی این‌ شبیه هیولاست؟ من آدم آبله رو دیدم، موهاشونم در امون نیست، میریزه... کچل میشن، ولی این...

نجمه با خونسردی دستی به کمرش برد:

- اگه قبول نداری برو خودت ببین.

زنیکه‌ی بی‌احساس، عقب کشید و سراغ‌ بقیه رفت‌.

صدای قیچی تو مغزم، مثل پتک کوبیده میشد. آه زن‌ها،‌ هیچوقت از یادم نمیره... مثل من با دهان باز و چشمای تر، به همدیگه زل زدن. اونام مثل من، دست به پشت سر برده و آه از نهادشون بلند بود.

نمیدونم برای موهام ناراحت بودم یا برایِ کارگری تو معدن یا برای رئیس کمپ و زندگی مخفی که از این به بعد باید میکردم.

یا برای اسم جدیدم، هیولا.

یا برای نامردیِ پدرم و کاشف یا برای بی‌خیالی سعید.

ولی هر چی بود دلم داشت از غصه می‌ترکید. به زانوم چنگ‌ زدم، مانتو و شلوار رو تو مشتم مچاله کردم. دلم می‌خواست از ته دل داد بزنم، انقدر جیغ بزنم تا بمیرم.

نجمه چشم ازم برنمیداره.

سرمو رو زانوهام‌ گذاشتم و هق‌هقِ گریه‌ام میونِ اون همه سر و صدا گم شد.

انگار خدا همه‌یِ بدبختیایِ عالم‌ رو یه جا رو سرم هَوار کرده بود.

دستی رو شونه‌ام نشست.

- پاشو نوبتِ توئه، همه کارشون‌ رو تموم کردن.

با چشمایِ به خون نشسته سرمو بلند کردم و از دیدن اون همه زن با سرای تراشیده جا خوردم. نفسام به شماره افتاد، یعنی می‌خواستن موهایِ منم بتراشن!!

نجمه جوابم‌ رو داد:

- اون زیر مو به دردِت نمیخوره، انقدر گرد و خاکِ که حتی نمی‌تونی نفس بکشی، تازه از هواش که نگم... همه رو میفرستم بیرون، خودم موهات رو می‌تراشم، نگران نباش.

کور سوی امید نجمه خانم، اونقدری نبود که از درد و بدبختیم کم کنه.
پارت-۶۵۱#
دستمو گرفت و بلندَم کرد. رو کرد به بقیه:
- کچل‌های محترم، اونایی که دوش گرفتن، برن اتاق بغلی.
با دست دری رو نشون داد:
- توران معاونم، اونجا بهتون لباس و وسایل میده... برید دیگه.
- نجمه خاااااانوم، بهمون شماره نمیزنی؟
مریم بود که تو اون وضعیت باز متلک می‌انداخت.
نجمه زیر لب خدا لعنتت کنه‌ای گفت و خندید.
- والاااا... تو این همه کچل، چطوری صدامون میکنی؟ خُب شماره بزن بگو مثلاً کچل ۱, کچل ۵....
همه با خنده و شوخی و حوله رو دوش ردیف شدن سمت اتاق.
با قدم‌هایِ لرزان جلو رفتم. اونی که ماشین ریش‌تراشی دستش بود، بهم نگاهی انداخت و بی‌رغبت گفت:
- لباسات رو دربیار، بعدش بشین روی صندلی.
مشخص بود که ازم چندشش میشه.
نیم‌نگاهی به نجمه انداختم، خودش فهمید قضیه چیه!
- تو برو به توران کمک کن تا به اونا برسه، من کار اینو راه میندازم.
آرایشگر از خدا خواسته، زود ماشین رو داد دست نجمه و رفت سمت بقیه، چند تا کف زد تا همه رو ساکت کنه.
- خب خانوما حالا دنبالم‌ بیاین تا بهتون لباسِ جدید و چند تا پتو بدم.
- لباسا مارک باشه‌ها توری جون.
توران با خنده به مریم نگاهی انداخت، دست رو شکمش گذاشت و بهش احترام گذاشت:
- بله عُلیا‌حضرت... شما فقط امر بفرمایید.
اونایی که دوش گرفته بودن، برای فرار از هوای شرجیِ حمام، از خدا خواسته به دنبالِ اون زن، ریسه شدن و به سوله‌یِ مجاور که رخت‌شوی‌ خانه بود و دَرِش از داخل حمام باز میشد، رفتند.
با رفتنِ اونا، من و نجمه و  آرایشگر بی‌رحم تنها موندیم. موهای بافته شده‌مو با نگاهی خریدارانه‌ ورانداز کرده و تو جعبه‌ها جاساز میکرد‌.
نجمه کمی دست دست کرد.
- لباسات رو دربیار.
دست به دکمه‌ی مانتوم بردم.
- مگه قرار نیست همه رو آتیش بزنی، بهتره... بهتره فعلاً تنم باشه.
-‌ چه بهتر، از دیدن اون بدن خالکوبی  خدادادی هم راحت میشیم. نجمه خانوم دقت کردی، هر چی تنش هست مارک‌دار و اصله

‌‌

تراشیدن مو ... 🥺

وقتی قرارِ مخفی بشه هرچه زشت‌تر بهتر



اینم ازپارتهای صبح سعی میکنم تااونجاکه گذاشته براتون بزارم 

ساعت۱۱میام ادامشومیزارمفعلا😉

‌‌تراشیدن مو ... 🥺وقتی قرارِ مخفی بشه هرچه زشت‌تر بهتراینم ازپارتهای صبح سعی میکنم تااونجاکه گذاشته ...

مرسی عزیزم 😘

فقط 13 هفته و 2 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

💙💙ممنون میشم برای سلامتی و عاقبت بخیری پسرم و سلامتی تو دلیم یه صلوات بفرستید💙💙

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792