پارت_635#
دردی تو صورتم پیچید که لال شدم و طعم تلخ خون رو قورت دادم.
- یه دفعه قدیسه شدی هرزه؟! فکر میکنی چون نظرمو جلب کردی میتونی هر غلطی خواستی بکنی!
لبم سوخت و اشکام جاری.
- هرقدر منو بزنید، دیگه قبول نمیکنم باهاتون باشم.
به التماس نگاهش کردم، دست به کمر ایستاده بود به تماشا.
- اینجا پر از زن و دخترِ جوون و خوشگل هست که حاضرن برا یه شب غذا و جای خواب خوب، هر کاری بکنن... اما من... من دیگه دلم نمیخواد...
صندلی رو تو یه حرکت برداشت و کوبید رو میز... صدای وحشتناکی تو اتاق پیچید.
مهین که اون گوشه کنار پرسه میزد، دست رو قلب، در رو باز کرد و پرید تو اتاق.
کشمیری با دیدن مهین، حملهور شد سمتش. دست به یقهش برد و مهین رو هوا بلند کرد.
- نکنه تو هم اومدی و میخوای بگی، منو بفرست آشپزخونه، دلم نمیخواد دیگه باهات باشم.
مهین پا در هوا، با چشمای باز و متعجب نگاهی به اون و من کرد.
- آقا من غلط بکنم، کجا بهتر از اینجا؟ اینو... اینو ولش کنید، لیاقتش همون آشپزخونه و بوی پیاز و سیرِ.
با عجله و استرس و بریده حرف میزد:
- من تا زنده هستم، بهتون... بهتون خدمت میکنم.
با سر به بیرون اشاره کرد:
- اگه... اگه منو رئیس اینجا بکنید، اون همه... دختر و زن رو براتون آموزش میدم و آماده... آماده میکنم.
خندید، ماتیک لباش برق میزد، مثل چشماش.
- میدونید که قبلاً هم کارم همین بوده تا اینکه...
مهین یه شیطان تو چهرهی انسان بود. برای دخترای فراری نقشه میریخت و بعد اونا رو میفروخت.
حالام با شکایت خانوادهها، سر از اینجا درآورده بود.
- باشه... باشه نجمه بانو... از حرمسرا میری، ولی نه اونجایی که خودت خواستی، میفرستمت معدن، بین اون همه کارگر مرد و زن.
هر دو خندیدن، همزمان یقهی مهین رو ول کرد.
- آنقدر تو اون معدنِ نمور کار کن تا جونت بالا بیاد... خوشی لیاقت میخواد که تویِ پاپتی نداری.
مهین خوشحال بود، رقیب رو از میدون به در کرده و فرمانروای اون ساختمان بزرگ شد.
پارت_636#
روزای اول کار تو معدن، قابل وصف نیست. ناخنهای شکسته و سیاه، خستگی و بدن درد و هوای آلوده... ولی باید عادت میکردم. من نباید به اون لجنزار برمیگشتم.
بلقیس، زیبا و دندونگیر نبود و از خوششانسی راهی آشپزخونه شد و بعد دو سال از مرگ سرآشپز، اونجا رو به دست گرفت.
منم بعد از مدتی، به پیشنهاد کارگرای معدن و اجازهی کشمیری، شدم سرکارگر جدید معدن.
وقتی دید، از عهدهی معدن و سر و سامون دادن کارگرا به خوبی برمیام، بهم اعتماد کرد. اون سیلی، آخرین برخورد فیزیکی من و کشمیری بود.
مهین در عرض سه چهار سال، آنچنان تغییری تو حرمسرا داد که کشمیری هرازگاهی نظامیان کشور که البته همقماش خودش بودن رو برای بازدید و خدمات دادن، دعوت میکرد.
محافظت ویژه و طبیعی از این کمپ، راه فراری برای کسی نذاشته بود. تا کیلومترها دریاچهی یخزده... یخی که تا پا روش میذاشتی، تَرک میخورد و تمام....
گرگ و سرمای استخوانسوز و گرسنگی.
عملاً اگه کسی هم میخواست فرار کنه، نمیتونست.
بودن زندانیانی که کارد به استخون رسیده و دست به این کار جنونآمیز زده بودن. اما نگهبانها، جنازههای یخزده و تیکهپاره رو برگردونده بودن. اگه هم کسی زنده برمیگشت، کشمیری برای تنبیه و ترس بقیه، اونا رو تو محوطه به صلیب میکشید و انقدر شکنجه و گرسنگی میداد تا آرومآروم جون بدن.
آدمهای اینجا، حتی موقع مرگ هم باید زجر بکشن و عذاب ببینن. انگار همه فراموش کرده بودن که یه همچین جای وحشتناکی هم تو نقشهی کشور هست.
روال بر این بود مسافرای جدید که میرسن، ما سه نفر به استقبالشون بریم. مهین که رئیس ما هم بود، بین اون بیخبر از همه جاها، میگشت و دندونگیرا و نفسبُرا رو برای حرمسرا انتخاب میکرد.
زندانیها با دیدن تیپ مهین، مشتاق رفتن با اون بودن، غافل از اینکه تو همون هفتهی اول خسته از این همه عذاب، تا آخر عمر محکوم به فنا بودن.
بعد از چند سال، مسافرای جدیدی رسیدن.
برخلاف روال سالهای قبل، کشمیری خودش هم برای بازدید و تقسیم نیرو اومد.
خوشحال بود و با چشماش دنبال کسی میگشت. همه رو بسیج کرد، همه...
حتی مهین هم دستپاچه، دنبال شخص خاصی میگشت.
من طبق معمول دنبال کارگر بُنیهدار و قوی بودم، چشم به دختری افتاد که روی زمین نشسته و به نقطهای خیره مونده.
همون دختر بود، دختری که آتیش تندی داشت و میخواست زودتر کشمیری رو ببینه.