2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 14036 بازدید | 1345 پست


#پارت_603

شیشه رو پایین دادم. همدم و صفورا و چند مستخدم مرد، کنار هم ایستاده بودن.

اشک‌های همدم به راه بود:

- گریه نکنید دیگه،‌ باز سرتون درد میگیره.

بدنم رو کشیدم‌ بیرون:

- یادتون‌ نره به مادرم چی بگین.

صِدام‌ پایین رفت.

-‌ همدم خانوم، بگو من خودم‌ با مادر تماس‌ می‌گیرم،‌ بهشون بگو اون کاری‌ به کارم نداشته باشه... میدونی‌ که از‌ چی‌ حرف‌ میزنم.

خم شد و دم گوشم‌ نجوا‌ کرد:

- نگران نباش، هر‌چی گفتی همونا رو بهشون میگم... میدونم، میدونم‌ از چی حرف‌ میزنی.

اشک چشماش رو دستم چکید:

- تو لیاقت خوشبختی رو داری...

- برام دعا کنید.

گونه‌ام رو بوسید و ماشین با سرعت ازشون دور شد. شیشه رو بالا نکشیدم، به هوای تازه نیاز داشتم.

کاشف‌ خنده‌ی محو و زشتی‌ رو لباش‌ بود.

کاش دود سیگار‌ همیشه روشنش، یه‌ روزی خفه‌اش کنه.

تو راه هر سه نفر ساکت بودیم و به منظره‌یِ بیرون نگاه می‌کردیم.

انقدر خوشحال بودم و رو هوا سیر میکردم که نَفهمیدم ماشین راهِ فرودگاه رو نمیره و داره به جایی غیر از فرودگاه حرکت‌ میکنه‌...

با صدایِ کاشف، از فکر و خوشحالی بیرون اومدم. فکر و خیال اینکه وقتی‌ سعید رو دیدم چطوری از دلش در بیارم؟ و از دل دخترا؟

- بفرمائید شاهدخت خانم... قهوه‌ی تلخ مخصوصِ آقا کاشف رو میل بفرمائید.

شاهدخت خانم!!

از وقتی پا به این کشور گذاشتم،‌ با این القاب صِدام نکرده.

دکمه‌های جلیقه‌ی زیباش رو باز کرد.

شیشه رو کمی بالا دادم، موهام رو پیشونی‌ ریخته بود، زیر روسری هل دادم:

- میل ندارم.

با اصرار فنجون رو نزدیک‌تر آورد:

- دَمِ آخری از ما ناراحت نباشید دیگه، بفرمائید.

واسه اینکه لال بشه و دیگه صداش رو نشنوم، فنجون‌ رو از دستش گرفتم و برگشتم سمتِ پنجره و با تماشایِ منظرۀ بیرون هرازگاهی مقداری از قهوه می‌خوردم.

حالا دیگه اون شهر و آدماش نفرت‌انگیز نبودن. دیگه برام‌ هیچ اهمیتی نداشتن.

یه دفعه متوجه شدم مسیری که میریم، مسیرِ فرودگاه نیست. خواستم اعتراض کنم که به دستورِ کاشف، ماشین ایستاد.

سرگیجه‌ در آنی به سراغم اومد، طوری که نتونستم خودمو کنترل کنم و چشمام تمایل به بسته‌شدن داشتن... اوه من چِم شده؟ تصاویر رو تار می‌بینم و حتی نمیتونم دستگیره‌یِ در رو پیدا کنم تا پیاده شم. ‌‌









خِیر نبینی کاشف... 🤨
و مهدخت عاشق که متوجه چیزی نشد 😐

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_603شیشه رو پایین دادم. همدم و صفورا و چند مستخدم مرد، کنار هم ایستاده بودن.اشک‌های همدم به راه ...

اییییی خدااااا لعنتتتت کنهههه کاشف

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_604

از دور تصاویر مَحوی رو دیدم، کاشف داشت با مردی چاق و کت و شلوار پوشیده حرف میزد و من‌و نشون میداد.

به اطراف نگاهی انداختم، بیایانِ برهوتی که پرنده پر نمیزد. چرا متوجه چیزی نشدم؟ اینجا کجا بود؟

کمی دورتر از ماشین یه هلی‌کوپتر ایستاده، شاید با این می‌خواستن من‌و برسونن... سرگیجه و خواب‌آلودگی نمیذاره حواسم‌ رو جمع کنم. به پشتی تکیه داده و چشمام رو بستم تا کمی حالم بهتر بشه... اما اصلا‌ً حالم جا نیومد.

با باز شدنِ درِ ماشین، چشامو باز کردم و از دیدن سلیمان که هیکل چاق‌شو تو ماشین  جا میداد، یکه خورده و نفسم بند اومد.

- چطوری خوشگله؟ گفته بودم اگه با دلم راه نیای از طریق دیگه وارد میشم.. لعنت به تو جناب کاشف، چشمای این آهوی وحشی رو که خمارتر کردی مرد.

لب باز کردم برای اعتراض، ولی صدایی از گلویم بیرون نمیومد و با بی‌حالی به صندلی چسبیدم.

به راز قهوه‌ی مخصوص کاشف دیر پی بردم. با این‌ قهوه‌ها، حساب خیلی از زن و دخترا رو رسیده بود‌ و حالا نوبت....

کثافت خودشو کنارم جا داد و به صورت و بدنم دست می‌کشید. کاش‌ می‌تونستم با پشت دست بزنم تو صورتش و کمک بخوام. اما مثل یه تیکه گوشت افتادم گوشه‌ی ماشین. دست‌های بی‌جون من، فقط تا بالای سینه‌اش میرسید و باز مشت شده پایین می‌افتاد.

نگاهی به راننده انداختم، نبود. تصاویر تو سرم چرخ میزدن و مثل خودم می‌لرزیدن.

تو چاهی گرفتار شدم که صِدام به کسی نمیرسه، حتی خودم صِدام‌و نمی‌شنوم.

عرق کرده، نفسام به شماره افتاده بود... دل پیچه‌ی شدیدی داشتم.

- بسه دیگه ولش کن، جناب سلیمان خان... از این بهتراش برات صف بستن. اگه کسی متوجه بالگرد بشه، برامون دردسر درست میکنن.

سلیمان با حرص از صورت رنگ پریده‌ام نگاه گرفت؛

- چی میگی کاشف خان، کی از این بهتر!! دلم میخواد باد دماغ‌شو بخوابونم؛ این دختر خدای غروره، باید حالیش کنم دنیا دست کیه

کار کثیف‌شو تکرار کرد و باز دستش‌ روی مانتوم در حرکته.. نتونستم تحمل کنم، عق زده و روی سلیمان بالا آوردم. خداروشکر خودشو کنار کشید و مثل جنازه رو صندلی افتادم.

- اَه ..اَه... چیکار‌ کردی؟ چندشش شد، یه کمی هم برا من بذار.

با صدای بلندی خندیدن، استرس نقشه‌ی شومی که برام کشیدن باعث  شد باز بالا بیارم.

- ولش کن کاشف، این دیگه داره میمیره... ولی حیف شد، کاش از آقا خواسته بودی بذاره تا باهاش‌ زیاد حال کنم، اصلاً کی به کیه بذار ببرمش تو‌ یکی از ویلاهام و چند روزی...
#پارت_605
اون نگاه کثیفش باز روم حرکت کرد:
- کاش قبل دادن اون قهوه‌ی زهرماری می‌اوردیش پیش‌ خودم... دلم می‌خواست رو تخت ازش فیلم بگیرم وقتی دارم....
از‌ شنیدن اون حرفا‌ مثل بید مجنون، تنم لرزید و اشک چشمام بی‌اختیار روون‌ شد. تصور اینکه میخوان باهام چیکار کنن، نمیذاشت نفس بکشم.
مثل یه تیکه گوشت بی‌حرکت، رو صندلی مچاله شدم. فقط گوشام می‌شنید و چشمام هر لحظه تارتر میشد.
- جناب کاشف، از اون خواب‌آور زیاد ریختی... از دست نره این ج...ده؟
- نترس، به اندازه است، همیشه از این قهوه تو ماشین دارم.
خندید و صداش مثل پتکی تو سرم کوبیده شد، چه زود گول خوردم؟
کاشف و سلیمان از ماشین پیاده شدن... کاشف سمت هلی‌کوپتر رفت و با دو نفر حرف زد.
سه نفری به ماشین نزدیک شدن.
سایه‌ای محو و تیره، گاهی روشن میشدن و قابل تشخیص و گاهی مثل شب تار و سیاه.
من‌و بهشون نشون داد:
- دارو اثر کرده.... تاثیرش تا ۵ ساعت ماندگاره... تا اون موقع برسونیدش به قطار.
وحشت‌زده شدم، نمی‌تونستم واکنشی نشون بدم... خم شد رو صورتم و تو گوشم لب زد:
- یه بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، آخرش تو مُشتی مَلَخَک.
چونه‌ام رو گرفت، دهنش بوی جهنم میداد، بوی مُردار.
- فکر کردی آره دیگه تموم شد، دارم برمیگردم پیشِ سعیدم... آرزویِ دیدن سعید رو به گور می‌بری شاهههدددختتت.
با کشیدینِ اسمَم، هر سه خندیدن.
لبهاش رو  به صورتم چسبونده بود، تو اون حالت ادامه داد:
- دیشب من و سلیمان و تعدادی از وزرا پدرت‌و مسـت کردیم و مُخِ‌شو زدیم تا نامه‌ای رو که نباید، امضا کنه.
چونه‌ام تحمل اون همه فشار رو نداشت.
- که بتونم هر کجا خواستم تبعیدِت کنم... منم میخوام تو رو بفرستم جایی که عرب نی انداخت.
دست‌شو رو بالاتنه‌م کشید و با کاری که کرد درد امونم رو‌ برید.
- جووووون، تو فقط..
سلیمان صداش زد:
- میگم جناب کاشف خان، شاه متوجه نشه....
گرمای نفساش، تو صورتم ثابت بود:
- نگران نباش... دوست دارم وقتی سرِ پدرشو زیرِ برف کردیم و جاش رو گرفتم، خودش و خانواده‌ش رو تو میدونِ شهر زنده زنده آتیش بزنم.
چونه‌ام رو ول کرد و گردنم رو گرفت:
- از نگاه‌هایِ حقارت آمیزت متنفرم، همیشه از بالا بهم نگاه کردی... هیچوقت من‌ و پسرم رو آدم حساب نکردی.


#پارت_606

باز خندید و رهام کرد. با تکون ماشین میشد فهمید کنارم نشسته. سیگاری روشن و دودش رو فوت کرد تو صورتم، حالم‌ بدتر شد:

- دیدی که راحت تونستم پدرِ جون جونی‌تو خام کنم تا نامه‌یِ امضا شده‌اش رو بگیرم و بفرستمت هرجا که دلم بخواد تا به قولِ پدرت، آدم بشی.

گرمای دودی که تو صورتم‌ خورد و ناخن‌هایی که تو بازوم فرو رفت حالمو بد کرد:

- بهش قول دادم تا آدم نشدی و نامه‌ی عذرخواهی براش ننوشتی و نگفتی غلط کردم، بَرت نگردونم.

پدر!!! چطور تونست باهام این کارو بکنه؟

- فکر میکنه میخوام‌ بفرستمت شهرهای مرزی و تو یه پادگان نگهت دارم، به دور از چشم‌ خانواده و سعید... نمیدونه برای شاهدختش چه تیکه‌ای گرفتم.

نیشخندی زد و تو گلو خندید، بوی عطر میلیون دلاری و سیگار و بوی‌ ترس شاهدخت:

- اون پیرِ بی‌تدبیر هیچوقت نمی‌فهمه دخترِ یکی یه دونه‌اش رو میفرستم جایی که هر روزش برابر با روزایِ جهنمه.

بلند خندید، گوشام سوت کشید. دودِ سیگار رو دوباره تو صورتم کوبید:

- برو خوش باش شاهدخت.

حال عق زدن ندارم. هر کاری کردم تا جوابش رو بدم، نتونستم.. بدنم فلج شده و تصاویر تار و درحال چرخش.

از ماشین پیاده شد. به مردی که نزدیکِ ماشین ایستاده بود، چند تکه کاغذ داد:

- اینا مدارکِشه، بهشون اطلاع دادم که دارم یه جواهر میفرستم پیششون، بی‌صبرانه منتظرشن.

از لای چشمای خواب‌زده‌م، سلیمان و کاشف و دو نفر ناشناس دیده میشدن

- اگه کسی بدونه و بفهمه این کیه، من فقط شما دو تا رو مسئول میدونم و مطمئن باشین تیکه بزرگِ گوشِشه، حالا خود دانید.

خنده‌ای کرد:

- بهش بگو تا میتونه به حسابش‌ برسه... حلالش باشه این لعبت.

سمت راننده برگشت:

- چمدونش رو بِگرد، مدارکی چیزی داشت بردار و آتیش بزن.

راننده ماشین رو دور زد. صدای باز و بسته شدن در چمدون و رفتن راننده سمت کاشف رو دیدم.

عکس‌ها دستش‌ بود، اونا رو بهش داد.

کاشف به عکس‌ها نگاهی انداخت، پاره‌شون کرد و دور انداخت.

همه چیزی که به درد میخورد رو شکست، قاب عکس‌های ترمه....

تمومِ قدرتم‌و ریختم تو دستم و تونستم کمی دستم‌ رو حرکت بدم و بذارم رو حلقه‌ای که سعید بهم داده بود.
#پارت_607
- بیارش...
راننده زیرِ بغلم‌ رو گرفت و از ماشین بیرونم کشید.
یکی از مردا اومد کمکش و من‌و کِشون کِشون سمتِ هلی‌کوپتر بردن.
کاشف جلو اومد و به چشمایِ نیمه‌باز و خمارم نگاهی انداخت. سرم‌و بالا کشید و بو/سه‌ای.... بویِ بدِ دهنِش فجیع بود.
- آخیش دیگه آرزوشو به گور نمی‌برم؛ کاش‌ می‌تونستم کمی باهات وقت بگذرونم... ولی الان نمیتونم،فعلاً بابات قدرت داره.
صدای خنده‌ی کریه‌شون بلند شد، قلبم داشت می‌ترکید از ترس، از عصبانیت، از فلجی و لال بودنم.
- جناب، حیف نیست این‌ جواهر رو بفرستی پیش اون مرتیکه... به قول قدیمیا قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری...
کاشف کنار کشید و روی زمین افتادم.
- نمیذارم زیاد اونجا بمونه، این روزاست که کودتا رو شروع کنیم و بعد از فتح پایتخت اولین کارم، برگردوندن این جواهره.
راننده و یکی دیگه زیر بغلام رو گرفتن:
- اگه شاه پیگیر دخترش شد چی؟ اونوقت که گندِ کار درمیاد.
کفش‌های براق کاشف، زیر نور مستقیم خورشید، میدرخشید.
- به اون پایگاه مرزی که گفتم می‌فرستمش، سگ هم‌ اون دور و بر نمی‌پلکه، چه برسه به شاه... هر وقت یاد دخترش افتاد، چندتایی دروغ سر هم میکنم و تموم.
سلیمان که تا اون موقع ساکت بود و اون سه نفر رو نگاه میکرد، جلو اومد:
- صبر کن.
چنان سیلی محکمی به صورتم‌ کوبید که برق از چشمای خمارم‌ پرید:
- اون داداشای عوضیش، من‌و تا میخوردم‌ زدن. باید حسابم‌ رو باهاش تسویه کنم.
زانوش رو خم‌ کرد تا بکوبه تو شکمم که چشمام‌ رو محکم بستم و قطرات اشک سُر خوردن رو صورت سرخم.
- چیکارش‌ داری؟‌ انقد باهاش ور رفتی، دلت خنک نشد، این باید سالم‌ برسه اونور تا بتونه خدمات بده. 



#پارت_608




چنگی‌ به روسریم زد و سرم رو بالا آورد.

- حال کردن باهاش بمونه برا بعد، هر دو شریکیم، مگه نه سلیمان خان؟


صدای خنده‌ی سلیمان و کاشف مثل صدای ناقوس کلیسا داشت پرده‌ی گوشم رو پاره میکرد. دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.


وقتی تونستم کمی چشمامو باز کنم، پشت خلبان رو صندلی انداخته بودنم... سرم‌ به شیشه بود و صدای بلندِ هلی‌کوپتر اذیت میکرد. رو آسمون بودیم و به سمتِ مقصد نامعلومی حرکت می‌کردیم.


مردی کنارم نشسته بود و اطراف رو دید میزد. آدامسی به دهن داشت و هی می‌ترکوندش و دوباره.... تا حالا ندیدمش حتماً از زیر دستای کاشف بود.


بعدِ ساعت‌ها کمی هوشیارتر شده بودم. آروم و زیرچشمی اطراف رو پاییدم. هفت‌تیری به کمر مرد بغل دستیم‌ بود.


یعنی چه سرنوشتی در انتظارمه؟

لعنت به تو کاشف، خیلی راحت گولم زد. وحشت داشتم و نمی‌دونستم اون بالا برایِ دفاع از خودم چیکار میتونم بکنم.


خلبان برگشت و نگاهم کرد، عینک دودی به چشم داشت با ریشی کم‌پشت. همکارش رو صدا زد:

- باز میخوای‌ بخوابی؟ پاشو دیگه، نباید که همه‌یِ کارا رو من بکنم...


تکونی به خودش داد و بدنش رو تو کابین هلی‌کوپتر کوچیک، به جلو کشید و بهم نگاهی انداخت... بی‌حالتر از اونی بودم که بخوام کاری بکنم.


خلبان سرِ مرد کنار دستیم‌‌ داد زد:

- از اون قهوه‌ای که جناب کاشف دادن، بریز تو حلقِش تا برسیم سَرِ قرار.


قهوه‌یِ تلخ و داغ... سرم‌ رو به سختی برگردوندم سمت پنجره، کمی دستام ‌قوت گرفته بود... پسش‌ زدم.

ولی روسریم‌ رو چنگ‌ زد، آخم بلند شد.

سرم رو با خشم، برگردوند سمت خودش و انگشتاش رو محکم کنارِ لبام فشار داد. به دردِ شدید تسلیم شدم و دهنم رو باز کردم و مجبوری چند قلپ قورت دادم.


قهوه اطراف صورتم‌ رو خیس کرد.

پوستم‌ سوخت و نتونستم حتی آخ بگم‌.

حس‌ کردم، هلی‌کوپتر تو آسمون دور خودش می‌چرخه، سرگیجه داشتم و باز همون حالت‌ها....


لعنتی‌ها ولم کنید، چی از جونم میخواین؟ منو کجا می‌برید؟ حرفایی‌ بودن که نتونستم حتی یه کلمه‌اش‌ رو به زبون بیارم. بدنم‌ سِر و دوباره بیهوش شدم.


#پارت_609




سعید این همه دوستِت دارم رو کجایِ دهنِت پنهون کردی که اینطوری از چِشمات میزنه بیرون!!

سعید با صدایِ بلند و دلنشینی میخنده، در آغـوشم میکشه و زیرِ گوشم لب میزنه:

عشق را زمزمه کافیست به آواز مَگو


سرمو از بینِ بازوهایِ قدرتمندِش بیرون کشیدم و با شیطنتی که تو صِدام و نِگام موج میزد جواب دادم: سعید تا حالا خیلیا بهم گفتن دوسِت دارم ولی دوستت دارمِ تو فقط به دلم نشسته.

برگشتم سمت سعید تا از چشماش عشق رو بخونم... ولی خبری از سعید نبود...

کم‌کم همه‌چیز محو شد و به جاش فقط تاریکی و تاریکی میمونه...


به جایِ صدایِ خنده‌هامون صدایِ هولناک زوزه‌یِ گرگ و شُغال به گوش میرسه... با ترس و لرز چند بار سعید رو صدا میزنم و با تِکونِ شدیدی از خواب می‌پرم.


سرگیجه دارم و دقیق نمی‌تونم اطراف رو نگاه کنم. کسی باز زیرِ بغلم رو گرفته و من‌و کشون‌کشون به جایی میبره.


لایِ چشمام رو باز کردم، هوا گرگ و میشِ بود. وحشت و ترس تمامِ وجودم‌ رو گرفته، ترس از جای ناشناخته و سرنوشت مبهم.

مگه چند ساعت پرواز کردیم که این وقت رسیدیم اینجا؟ اصلاً اینجا کجاست؟


دلم می‌خواست بمیرم ولی جایی که نمی‌شناسم نرم. الان باید کنار مادر و بقیه شام میخوردم نه اینکه اینجا با این وضعیت و خفت...

مادر حتماً برگشته‌ قصر و داستان رو از همدم و صفورا‌ شنیده.. نامه رو خونده و فکر میکنه من پیشِ سعید هستم.

نمی‌دونه دخترش سر از ناکجا آباد درآورده.


سرم پایین افتاد، به کفشای نظامی اون مردان نگاهی انداختم. اونا مزدورای کاشف و سلیمان بودن.

خدا به دادم‌ برسه. مرگ بهتر از آینده‌ایِ که به ذهنم‌ خطور میکنه.


پاهام رو چارچنگولی اینوَر و اونوَر میذاشتم، تعادل نداشتم.

کفشای اسپرت و تمیزم، انقد رو زمین‌ کشیده شده که همرنگ آسفالت‌ شدن.

نمیتونستم تعادلَم رو حفظ کنم و گاهی زانوهام به زمین میخورد.


یه چمدونِ کهنه و زوار دررفته، تو دست دیگه‌اش بود، این مالِ کیه؟

چمدونِ من که نو بود و بزرگ.


مرد زیر لب، دندون قروچه‌ای کرد و به دوستِش فُحش داد و با صدایِ بلند گفت:

- خُب تو هم زیرِ بغلش رو بگیر تا بِندازیمِش تو قطار، من که نمی‌تونم هم خودشو ببرم هم چمدونِش رو.


غُر زدنش فایده نداره. صدایِ هلی‌کوپتر یه لحظه قطع نمیشه و از شدت بادِ پَره‌هاش، زمین و زمان بهم‌ ریخته و دوستِش هم چیزی نمی‌شنوه.



#پارت_610




سردم بود،‌ درسته اواخر شهریوره‌ اما نباید دیگه اینقدر سرد بشه. مگه اینجا کجاست که اینقدر هوا سرده؟

بوی‌ گازوئیل سیاهی که رو زمین ریخته بود، همه جا دیده میشد و سردردم‌ رو بیشتر‌ کرد.


به غیر از من چند گروه زن و دختر تو محوطه‌ی بزرگ و مخروبه‌ی راه‌آهن به چشم‌ میخوردن.

یعنی اونام‌ مثل من مسافر این قطار به مقصد ناکجا‌آباد بودن!!


سوتِ بلند قطار با صدایِ گوش‌خراش هلی‌کوپتر مخلوط شده و صدا به صدا نمی‌رسه. ولی صدای قلبم‌ رو خوب می‌شنوم،‌ انگار زیر زبونم‌ نبض گرفته،‌ اونم میدونه عاقبت بدی در انتظارمه.

سرنوشتی سیاه،‌ مثل سیاهی‌ بختم.


همه ایستاده بودن به تماشای هلیکوپتر.

باد وحشی هلی‌کوپتر، آشغالا رو به بازی گرفته و گرد و خاک، کل محوطه رو پر کرده بود. صورت‌ها پشت شال و روسری‌ها‌ پنهون بود.


خلبان نزدیک‌تر اومد و خودش رو بهم‌ چسبوند، دَمِ گوشِ دوستش داد زد:

- وِلِش کن بینِ این زنا بشینه، نگهبانایِ قطار خودشون میدونَن چیکار کنَن، بیا بریم تا کسی مشکوک نشده، هلی‌کوپتر جلبِ توجه میکنه، مگه نشنیدی کاشف چی گفت؟


دستی به چمدون برد و ازش گرفت:

- صورتش‌ رو با روسری بپوشون، نباید کسی اینو بشناسه.


مردِ تنومند و با قدرتی بود. دستی به زیر بغلم‌ برد و بدنم‌رو بالا کشید. پاها و کفش‌هام رو هوا موندن.

منِ نیمه‌بیهوش رو آروم و بااحتیاط، گوشه‌یِ دیوار روی زمین گذاشتن. استخونام صدای ترق و تروقی دادن، خسته و خواب‌آلود از مچاله شدن گوشه‌ی کابین هلیکوپتر، پاهام چارطاق باز‌موند.


روسری گلداری از چمدون بیرون کشید و ماهرانه به اطراف صورت و سرم پیچید.

- اونجا که میری، نباید کسی تو رو بشناسه؛ تا به وقتش صاحب اونجا بیاد به خدمتت برسه، درضمن سرده.. خیلی سرد.


سرم‌ درحال رقص‌ به اطراف بود و روی گردن ثابت نمیشد، آب دهنمم روان بود.

ابروهام رو بالا بردم و به زور چشمام‌ رو باز کردم.

چیزی از حرفاش‌ نمیفهمم، چی داره میگه؟ صاحب... سرد!! یعنی چی؟


- خدا به دادت برسه شاهدخت... منو ببخش، مجبور شدم.. اون‌ قرومساق کاری‌ با خانواده‌ام کرده که....


- مگه نمیگم‌ پاشو بریم، زمین و زمان به ما نگاه میکنن، بجنب دیگه.


-‌ باشه بابا، مگه نمیگی اون شیطان گفته دستمال پیچش کنم، باشه دیگه



#پارت_611




چمدونِ کهنه رو تو بغلم جا داد و دستامو روی چمدون قفل کرد. دستایی که حرف‌ گوش نکردن و دوباره کنار بدنم افتادن.

دوباره بغلم کرد و بدنم رو کشید گوشه‌ی دیوار تا رو زمین پهن نشم.


چشمام‌ رو باز کرده و تو چشماش زُل زدم.

چند ثانیه تو صورتم دقیق شد و به آرومی گفت:

- دارن میفرستَنِت جهنم، دیگه برگشتی نیست.


باز دستام‌ رو گرفت، دستای سردم مثل دست مِیت، جونی برای بغل کردن چمدون کهنه و زوار دررفته نداشتن.

دستای‌ سردم، باز‌ رو قفل خراب‌ چمدون همدیگه رو بغل کردن.


-‌ چمدون خودت باکلاسه، برات دردسر میشد، مجبور شدم عوضِش کنم.


دستاش گرم بود، کاش کمی کنارم می‌نشست و دستام رو می‌گرفت. دندونام رو هم ضرب گرفته بودن... فشارم‌ پایین و گرسنه بودم.


اشک از چشمام سُر خورد و روی دستام چکید... اشک گرم.

از قیافه‌ی ناراحت و درهم رفته‌اش‌ مشخص بود که مجبور به این کار شده.

گوشه‌ی چشمش جای بخیه بود، یه‌ زخم‌کاری مثل زخم‌ پیشونیم.


مثلِ فنر از‌ رو زمین جست، کمی بالای سرم این‌ پا اون پا کرد و رفت‌ سمت نگهبانایی که اطراف پرسه میزدن...

نشونم‌ داد و چیزایی براشون‌ گفت.

کمی پول چپوند تو جیب یکیشون و دست رو سینه ازشون خداحافظی کرد.

برگشت و آخرین نگاهش‌ رو بهم داد و از کنارم‌ رد شد.


انگار‌ لال شدم، زبونم یه تُن وزن داره، پهلوون میخواست جابه‌جاش کنه.

با نگاه التماسِش کردم منم با خودشون ببره... ولی انگار اونا زبون چشم حالیشون نبود. التماس‌ِ نگاهم رو نشنید و رفت.


صدایِ هلی‌کوپتر دورتر و دورتر شد، حالیم کرد که رفتن و منو جا گذاشتن.

بارون چشمام‌ شدت گرفت.

سرمو به دیوار تکیه داده و سعی کردم‌ بفهمم چه بلائی سرم اومده!! اینجا کجاست؟


ایستگاهِ قطارِ مخروبه، واگن‌های اوراقی و رها شده، گوشه گوشه‌‌ی ایستگاه.

مبدا و مقصدِ ایستگاه مشخص نبود.

مسافراش زنان و دخترای جوون و پیر.

لباسای ژنده و کهنه‌ای به تن داشتن و با سر و صدای زیادی با هم صحبت میکردن.


دو تا بچه، شادترین آدمای اون اطراف بودن، به بازی و دویدن و شیطنت و سرخوش خندیدن.


آبِ دهنم رو قورت داده و به سختی سرم رو برگردوندم و اطراف رو دید زدم.

باز سرم گیج رفت، کاشف چی تو اون قهوه ریخته که تا ساعت‌ها نمی‌تونم سَرِ پا باشم؟


#پارت_612

زنی رو نیمکتِ زِوار در رفته‌ای که چند قدم باهام‌ فاصله داشت نشسته بود.

زنی‌ میانسال... موهای شرابی ناهمگون با سِنش، از اطراف شالش بیرون‌ زده و بقچه‌یِ غذاشو رو زانوهاش پهن کرده بود.

چند باری لب باز کردم، اصوات عجیبی از دهنم‌ بیرون ریخت. مثل بچه‌ای که تازه‌ زبون‌ باز کرده... از شنیدنِ صِدام ترسیدم، از تَهِ چاه بلند میشد.

سمتم برگشت، لقمه رو تو دهنش‌ چپوند و لپ‌شو باد کرد. به صورتم‌ نگاهی انداخت:

- تو هم که لالی بدبخت.

با عجله لقمه‌ای گرفت و برای اینکه از‌ سفره‌ی کوچیک رو زانوهاش، نون‌ زمین‌ نریزه، با قدی خمیده قدمی‌ به سمتم اومد.

- بیا بگیرش، رنگ به رو نداری.

دلم می‌خواست دو دستی اون لقمه رو بگیرم و دهنم بذارم ولی توان‌شو نداشتم.

آب جمع شده رو زبونم رو قورت دادم.

باز تلاش‌ کردم تا بتونم‌حرف بزنم:

- ما... ما... کُ... کُج... کُجا هس...

پوزخندی زد و برگشت روی نیمکت. لقمه‌ای که برام‌ گرفته بود رو دهنش گذاشت.

- منو باش، فکر کردم‌ کر و لالی... چی زدی که نمیدونی الان‌ کجایی!!؟

از حرف زدنِش مشخصه که معتادِ.

دندونای ‌زرد و چشمای گودرفته و لب و لوچه‌ی آویزون و کبود. خالکوبی شلوغی رو گردنش به چشم میومد. هی‌ دماغش رو بالا می‌کشید و لقمه‌ای دیگه تو دهنش می‌چپوند.

- اینجا آخرِ دنیای زنده‌هاس، بعد اینکه سوار... سوار قطار بشیم، میریم‌ تو سرزمین عجایب.

خندید و زنای اطراف، همراهیش کردن.

از جوابِش چیزی نفهمیدم، چرا کسی جواب درست و حسابی بهم نمیده؟

قطار بزرگ و آهنی و غبار گرفته‌ای با صدای زیادی وارد ایستگاه شد.

با ورودش، نگهبان‌ها و زن و بچه‌ها به جنب و جوش افتادن... هر کس بلند میشد، ردیف پشت سر هم صف میشدن.

تازه کمی جون به دست و پام‌ برگشته بود. نگهبانی، صف زن‌ها رو مرتب کرده و به ترتیب سوار واگن‌ها میکرد...

به ثانیه نرسیده،چند صف تشکیل شد.

پیرِزن هم بساطِش رو جمع کرد و سفره‌ی مچاله رو تو ساک دستی رنگ و رو رفته‌ش گذاشت و خودش رو رسوند به یکی از صف‌ها.

برگشت و نیم نگاهی به من انداخت...

کاش کسی کمک کنه تا منم سوارِ قطار بشم، شاید این قطار منو به مادر یا سعید برسونه
#پارت_613
تو افکارم غرق بودم و با چشمایی که دیگه تار نمیدید، اطراف رو با بهت نگاه میکردم.
من اینجا چی کار میکنم؟
اون کاغذ لعنتی چی بود که کاشف جلوی نگاه خمارم‌ گرفت، مهر سلطنتی روش خورده بود. انگار اون مهر برای جهنم‌ کردن زندگی من ساخته شده‌.
با صدایِ نگهبان به خودم اومدم:
- کَری مگه، دو ساعته دارم‌ صدات میزنم پَتیـاره...
با شنیدنِ توهینش، عصبانی شدم و با تکیه به دیوار و به سختی از روی زمین بلند شدم و قدمی‌ جلو گذاشتم.. مثل بچه کوچولوها تاتی‌تاتی میرفتم.
دستمو بالا بردم تا بهش اعتراض کنم، ولی با سرگیجه‌ای که سراغم اومد، باز به دیوار تکیه زده و سرمو بینِ دستام‌ گرفتم.
خنده‌‌ی چندِش‌آوری زد و به چند تا زنِ نگهبان که لباسایِ یک‌شکل پوشیده بودن رو کرد و گفت:
- بیاین این حیوون‌ رو هم بندازین تو اون طویله آخریه، فک کنم زیادی مـست کرده... چه چشای سگی هم داره پدر سـگ.
نگهبان‌ها زیر بغلمو گرفتن، چمدون به دست، کشون‌کشون منو تا پله‌ی واگن آخری رسوندن. زیر لب هر فحشی که بلد بودن، نثارم کردن.
با برخورد استخونِ ساقِ پام با پله‌هایِ قطار درد تمامِ وجودم رو گرفت. آخی گفتم... ولی کسی توجهی نکرد.
درِ واگن رو باز کردن. بوی تعفن، اولین چیزی بود که حس‌ کردم. مثلِ یه تیکه گوشت انداختَنَم رو زمین.. چمدون رو هم کوبیدن رو مسافرایِ دیگه.
صدای اعتراض بلند شد که تو واگن جا برای دراز کردنِ پا نیست، اونوقت مسافر میارین.
نگهبان‌ها درکمال خونسردی، فحاشی کرده و درِ واگن‌ رو بستن و رفتن.
نفر آخری که به واگن چپوندن، من بودم، همونجا به در تکیه زدم و چمدون رو محکم بغل کردم.
غریبی، تنهایی و سرنوشت نامعلومم، نفسام رو سنگین کرد. دندون رو هم فشار دادم تا جیغ نزنم.
حسی بین مرگ و زندگی... جایی بین مرگ و زندگی بودم، آواره و‌ زخم‌خورده.
تا قبل نوشیدن اون قهوه‌ی زهرماری، تو زندگی غرق بودم و حالا اینجا، با مرگ دست و پا میزنم.
همه، همدیگه رو دید میزدن... بعد از یکی دو دقیقه صدا به صدا نمی‌رسید.
سر و وضع مناسبی نداشتن. لباسای کهنه و نامرتب، صورت کثیف و دستای خالکوبی و موهای پریشون.
دیگه لازم نبود، ما رو ببرن جهنم، اینجا خود جهنم‌ بود.
خداروشکر روسری روی دهن و صورتم رو پوشونده بود، هوای مشمئز کننده‌ای تو واگن بود انگار کسی‌ خرابکاری‌ کرده باشه.
روسری‌رو تا روی گونه‌هام بالا کشیدم


#پارت_613

تو افکارم غرق بودم و با چشمایی که دیگه تار نمیدید، اطراف رو با بهت نگاه میکردم.

من اینجا چی کار میکنم؟

اون کاغذ لعنتی چی بود که کاشف جلوی نگاه خمارم‌ گرفت، مهر سلطنتی روش خورده بود. انگار اون مهر برای جهنم‌ کردن زندگی من ساخته شده‌.

با صدایِ نگهبان به خودم اومدم:

- کَری مگه، دو ساعته دارم‌ صدات میزنم پَتیـاره...

با شنیدنِ توهینش، عصبانی شدم و با تکیه به دیوار و به سختی از روی زمین بلند شدم و قدمی‌ جلو گذاشتم.. مثل بچه کوچولوها تاتی‌تاتی میرفتم.

دستمو بالا بردم تا بهش اعتراض کنم، ولی با سرگیجه‌ای که سراغم اومد، باز به دیوار تکیه زده و سرمو بینِ دستام‌ گرفتم.

خنده‌‌ی چندِش‌آوری زد و به چند تا زنِ نگهبان که لباسایِ یک‌شکل پوشیده بودن رو کرد و گفت:

- بیاین این حیوون‌ رو هم بندازین تو اون طویله آخریه، فک کنم زیادی مـست کرده... چه چشای سگی هم داره پدر سـگ.

نگهبان‌ها زیر بغلمو گرفتن، چمدون به دست، کشون‌کشون منو تا پله‌ی واگن آخری رسوندن. زیر لب هر فحشی که بلد بودن، نثارم کردن.

با برخورد استخونِ ساقِ پام با پله‌هایِ قطار درد تمامِ وجودم رو گرفت. آخی گفتم... ولی کسی توجهی نکرد.

درِ واگن رو باز کردن. بوی تعفن، اولین چیزی بود که حس‌ کردم. مثلِ یه تیکه گوشت انداختَنَم رو زمین.. چمدون رو هم کوبیدن رو مسافرایِ دیگه.

صدای اعتراض بلند شد که تو واگن جا برای دراز کردنِ پا نیست، اونوقت مسافر میارین.

نگهبان‌ها درکمال خونسردی، فحاشی کرده و درِ واگن‌ رو بستن و رفتن.

نفر آخری که به واگن چپوندن، من بودم، همونجا به در تکیه زدم و چمدون رو محکم بغل کردم.

غریبی، تنهایی و سرنوشت نامعلومم، نفسام رو سنگین کرد. دندون رو هم فشار دادم تا جیغ نزنم.

حسی بین مرگ و زندگی... جایی بین مرگ و زندگی بودم، آواره و‌ زخم‌خورده

تا قبل نوشیدن اون قهوه‌ی زهرماری، تو زندگی غرق بودم و حالا اینجا، با مرگ دست و پا میزنم.

همه، همدیگه رو دید میزدن... بعد از یکی دو دقیقه صدا به صدا نمی‌رسید.

سر و وضع مناسبی نداشتن. لباسای کهنه و نامرتب، صورت کثیف و دستای خالکوبی و موهای پریشون.

دیگه لازم نبود، ما رو ببرن جهنم، اینجا خود جهنم‌ بود.

خداروشکر روسری روی دهن و صورتم رو پوشونده بود، هوای مشمئز کننده‌ای تو واگن بود انگار کسی‌ خرابکاری‌ کرده باشه.

روسری‌رو تا روی گونه‌هام بالا کشیدم.




‌‌
قطار به مقصد کجا... ؟!
مهدخت رو چنان گیج کردن
که نتونه حرف بزنه یا دفاع کنه 😕



#پارت_614

نگاه‌ها درحال چرخش‌ بین اون همه مسافر تو واگن بود. از ترس اون همه آدم‌ با چشمای وق‌زده، دست و دلم لرزید.

نگاه‌ها که به من میرسید با تعجب به روسریِ رویِ سر و رو صورتم نگاهی انداخته و با کنار دستیشون پچ‌پچ میکردن.

تو اون واگن کوچیک دو سه تا نیمکت بود که تعدادی زن با بچه روشون نشسته بودن و بقیه هم‌ روی زمین تو بغلِ هم‌ وُل میخوردن.

سر و صدای‌ زیادی از بیرون شنیده میشد.

صدای دعوا و مشاجره‌‌ی زنی با نگهبان‌ها.

- تو بی‌خود میکنی دختره‌ی هر جایی. من بهت میگم اونجا جا نیست، تو میگی...

برو گم‌ شو تو واگن جلویی.

بوی بدتری تو واگن پیچید. باز عق زدم و آب تلخی تا خرخره‌ام‌ بالا اومد.

- بابا جلویِ اون بچه‌هایِ حرومی‌تون رو بگیرین خُب؛ این بیرون دستشویی هست، پدرسوخته‌ها رو ببرین تا خودشون‌ رو خالی کنن... اَه.

نفسایِ عمیق هم کمکی نکرد و با صدای بلند عق زدم... چند نفری سمتم برگشتند. آب تلخ دهنم‌و به زور قورت دادم و سرمو گذاشتم رو زانوهام.

تحمل اونجا خارج از توانم‌ بود.

مثل یه بچه‌ی کوچیک‌ بی‌دفاع تو یه جنگل تاریک، رها شدم. تنم به لَرزِ افتاد.. ترس از آدمای کاشف باعث شد حتی‌ نتونم اعتراض کنم یا خودمو معرفی کنم.

باید صبر کنم تا به وقتش.

وقتش!!! وقتش کیه؟ شاید اصلا به اونجا نرسم که منتظر وقت و اقبال باشم؟ من دیگه تحمل اینجا و آدمای کنارم رو ندارم.

زنایی که میشد حدس زد چیکاره هستن؟

صدایِ سرفه‌ و گریه‌یِ بچه‌‌، ثانیه‌ای قطع نمیشد.

دلم داشت از غصه می‌ترکید، چرا پدرم این کار رو باهام کرد؟ هنوز باورم نمیشه... یعنی انقد ازم متنفر بود که حاضر شد این بلا رو سرم بیاره!!

اون نامه رو به مقصد کجا امضا کرد که کاشف رو دستش زد و بدبختم‌ کرد! فقط گریه می‌تونست آرومَم کنه... اشک ریختم ولی اصلاً حالم خوب و دلم سبک نشد.

نفرِ جلویی کمرش رو به زانوهام تکیه داده بود؛ درد تا کمرم‌ رفت و حق اعتراض نداشتم. برگشت و نگام کرد:

- اولین روزت هست که اینجایی.

آب دماغم‌ رو بالا کشیدم و با تعجب و نفس‌زنان نگاش کردم.

- نگران نباش عادت میکنی، ما یه چند روزی اینجا تو اون انباری گوشه‌ی ایستگاه بودیم، امروز گفتن قطار میاد.

ابروهای تاتو کرده‌اش، اولین چیزی بود که تو صورت لاغرش به چشم میومد. تو صورتم‌ دقیق شد، صورتی که تا استخون بینی‌ روسری رو بالا کشیده بودم.
#پارت_615
رو چشمام‌ قفل کرد:
- از الان چرا خودت رو پوشوندی؟ ببینم مگه صورتت مشکلی داره؟
از حرفاش هیچی نفهمیدم. فرصت رو غنیمت دیدم و کمی به جلو خم شدم:
- ما رو کجا میبرن؟
چشماشو ریز کرد و سوالم رو با سوال جواب داد:  
- یعنی نمیدونی؟ پس چطوری تو این واگن سوار شدی؟
لهجه‌یِ خاص و دلنشینی داشت.
- نه به خدا نمیدونم، اصلاً من‌و اشتباهی اینجا آوردن.
نگاهی به زنای تو واگن انداخت. حالا دیگه همه، جاگیر شده و مشغول بودن.
یکی موهاش رو می‌بافت، یکی بچه رو شیر میداد، یکی چرت میزد و دیگری مثل من با بغل‌دستی حرف میزد.
- زنایِ این واگن و واگن جلویی همشون یا معتادن یا خراب... ما رو میبرن شمالِ کشور، کَمپِ شمالی.
کمی جابه‌جا شد و کامل سمتم برگشت:
- اونجا تا آخر عمر تو معادن زغال سنگ کار می‌کنیم تا بمیریم... این مجازات و قانونی هست که شاه برای این جور زنا گذاشته.
دستی به گوشه‌ی لبش کشید و تمیزش کرد:
- مگه نشنیدی، چند سال پیش...
نفسام‌ به شماره افتاده بود. درمورد این کمپ‌ها زیاد شنیدم. اونجا رو برایِ زنایِ معتاد و ولگرد و بی‌خانمان ساخته بودن. گزارشهایی که ازش بیرون میومد اصلاً جالب نبود.
زنِ بغل دستیم با شنیدن حرفایِ اون، با مُشت به سینه‌اش کوبید:
- شاه گور به گور بشه ایشالا، میگَن مرتیکه خودش از اون زن بازایِ حرفه‌ایه، اون وقت برا ما بدبختا نسخه می‌پیچه... ما رو خدا زده، تو دیگه چرا؟
آبِ دهنش پاشید رو لباش، موهای مجعد و رنگ شده و هیکل ریز:
- من شنیدم که دخترِش هم آره... خدا جایِ حق نشسته، دلش میاد اونم بفرسته پیش ما؟
بی‌خیال زن شدم، سرمو رو زانوهام‌ گذاشته و از ته دلم زار زدم.
دختر بخت برگشته‌ی شاه، کنارشون تو واگن بوگندو نشسته و زار میزد، بی‌هیچ گناهی.
البته که گناهکار بودم. اون روزی که بی‌خبر، سعید رو ول کردم‌ و برگشتم پیش پدر.
پدری‌ که فکر میکنه منو فرستاده پادگان مرزی تا آدم بشم...
نمیدونه دخترش داره میره کمپ‌ زنای دزد و قاتل و رو.سپی شمالی.


#پارت_616

همه برگشتن و نِگاهم کردن.

چند نفری به زور جا‌به‌جا شدن و اومدن کنارم... برای همدردی و دادن روحیه، چیزی که خودشون نداشتن.

اصلاً حالم خوب نیست. دلم دنیایی رو میخواد که چند ساعت پیش توش بودم. عین زنده‌ای بودم که تو یه لحظه مرده و رفته باشه برزخ‌،

هنوز باورم نمیشه چه بلایی سرم اومده.

برزخ واقعی اینجا و تو واگنی بود که مقصدش رو نمیتونم حدس بزنم تا چه حدی وحشتناک هست.

بدترین رَکَب زندگیم رو از کاشف و سلیمان خوردم. بدنم‌ لرزید و دستام‌ سِر شد.

صدایِ زن‌ها رو میشنوم:

- این نمیدونه چی به چیه؟ برا همین این جوری هُل کرده، انگار بهش‌ نگفتن داره کجا میره!

یکیشون که سینه‌هایِ بزرگی داشت، کنارم اومد و مثلاً خواست دلداریم بده:

- شنیدم اونجا با نگهبانا باشی، کسی کاری باهات نداره.

تو صورت ماتم دقیق شد و با وقاحت ادامه داد:

- تو هم که هزار ماشالا چشات نفس می‌بُره، نگرانِ جایِ خواب و خُورد و خوراکِت نباش.

کمی‌ عقب نشست و با صدایِ بلندی که همه بشنَوَن پرسید:

- مگه نه خانوما، اینو نگهبونا رو سَرِشون حلواحلوا نمیکُنَن؟؟

صدایِ خنده‌هاشون حالم رو به هم زد.

بی‌حیایی از سر و روی خیلی‌‌هاشون میباره.

چشمامو بستم تا دیگه نَبینَمِشون.

- اونی باید نگران باشه و گریه کنه که قیافه‌ای نداره تا نگهبونا...

خدایا چرا لال نمیشه؟ هر لیچاری بلد بود و لایق خودش، به زنای واگن بار کرد.

خوبه قیافه‌ی خودش چنگی به دل نمیزنه.

- اون وقته که بیچاره رو میفرستن زیرِ زمین تا زغال‌سنگ دَربیاره... جهنَمِ واقعی اونجاست.

صداشون لحظه‌ای قطع نمیشد.

- تا حالا کسی ازش زنده بیرون نرفته، هر کی رو‌ میبرن اونجا، بهش‌ حبس‌ ابد میدن. وکیلم گفت... خیلی تلاش‌ کرد تا پام‌ به اینجا باز نشه، حتی به قاضی‌ رشوه هم دادم، ولی کارگر نیفتاد و....

پس اونجایی که عرب نِی انداخت همینجا بود!! میرفتم جایی که جز کاشف کسی ازش خبر نداشت

سعید فکر میکنه پیشِ خانواده‌ام هستم و مادر فکر میکنه پیشِ سعیدم.

من چقدر باید بدبختی بکشم به خاطرِ عاشق شدن و جدایی؟!

که عشق آسان نِمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها
#پارت_617
این شعر واقعاً وصفِ حالِ من بود...
این زن‌ها تو‌ پرده بهم فهموندن برای زنده موندن و اذیت نشدن تو کمپ باید تن فروشی کنم... دم نگهبان‌ها رو ببینم.
کاری که اگه میخواستم‌؛ برای سلیمان و طحان و دیگران انجام می‌دادم.
خدایا!! من اصلاً آدمِ این کارا نبودم و نیستم... کی فکرشو میکرد یکی یه دونه‌یِ پادشاه تو واگنِ زنایِ رو.سپی راهیِ کمپِ شمالی تو شمالی‌ترین نقطه‌یِ کشور بشه... تمامِ سال سرمایِ استخوان سوزی داشت و پُر از معادنِ زغال‌سنگ بود. بازگشت کسایی که به اونجا تبعید و زندونی میشدن غیرممکن بود.
تقریباً تمامی گزارش‌هایی که سالانه از این کمپ به پدرم میشد، توسط کاشف بود و همیشه اوضاع رو خوب توصیف میکرد.
چند نفر از وکلا بهم نامه داده بودن‌ که وضعیت این‌ کمپ‌ها تعریفی نداره، ولی من عاشق و سربه‌هوا کاری از دستم برنیومد و پیگیری نکردم و حالا...
پدرم با بی اعتنایی میگفت: حقِشونِ زنایِ بدکاره رو باید اعدام کرد، حالا که من گذاشتم زنده بمونن و زندگی کنن، باید قدردانِ من باشن و گزارشات رو پاره میکرد و می‌ریخت تو شومینه.
کاشف خوب به هدف زده بود.
من‌و جایی فرستاد که پدر کوچکترین اهمیت و علاقه‌ای درموردشون نداشت.
اگه الان بلند بشم و داد بزنم و بگم که کی هستم، نگهبان‌ها و این زن‌ها چی‌کار میکنن؟ حتماً میزنَن زیر خنده و میگن جنسی که کشیدی اعلا بوده‌ها، حلاله ساقیش باشه.
بدون هیچ حرفی به در تکیه دادم و از زمین و زمان ناامید شدم. ذهنم آروم نمیگیره...
اگه پدرم بعداً پشیمون بشه و پیگیرم باشه، حتماً کاشف باز دروغ تحویلِش میده.
چه خوش خیال بود پدر.
مار که نه، اژدها تو آستین بزرگ میکرد.
بیچاره مادر با شنیدن خبر برگشتم، خوشحال میشه و خیالش از بابتم راحت.
شاید حتی از ترس پدر تا مدتی پیگیر وضعیتم نشه، نقشه آنقدر بی‌نقص چیده شده که ملکه به چیزی مشکوک نمیشه.
منِ بی‌خبر هم تو این اطمینان ملکه، شریک بودم، با اون نامه و سفارشاتم به همدم و صفورا.
کاشف از کودتا با سلیمان می‌گفت.
این یعنی شیرازه‌ی سلطنت پدر و ولیعهدی مجتبی تو چند روز یا چند ماه آینده، از هم می‌پاشه و کار همه تمومه. اونوقته که میان دنبالِ من.
وقتی هیچ روزنه‌ای برایِ نجاتِت نذاشتن، یعنی محکوم به فراموشی و مرگ هستی.
پس دست و پایِ بیخودی نزن، بشین و منتظر باش که روزگار چطور می‌چرخه و تو رو هم با خودش می‌چرخونه؟ 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792