پارت_579#
با صدایِ بم یکی از نگهبانها به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم.
- شاهدخت دارن شام رو سِرو میکنن، شاهنشاه فرمودن بیام دنبال شما و جناب سلیمان خان.
نگاهی به اطراف آن انداخت:
- پس ایشون...
با بیحالی سرمو از بین دستام آزاد و کیفمو برداشته و با همون حالِ نَزار، بیتوجه به پرسش نگهبان بلند شدم و به طرفِ میزهای بزرگی که تو محوطه چیده بودن رفتم.
سرم پایین بود تا با سلیمان چشم تو چشم نشم.
رویِ میزها پر از بَرهیِ بریان و غذاهای رنگارنگ بود، آنقدر که چشم سیاهی میرفت. میز بلندی با انواع شیرینی و سالاد... مخلفات پُر و پیمان.
دهن هر بینندهای با دیدن اون همه غذا آب میافتاد. چه برسه به من که داشتم از گرسنگی پَس میافتادم.
همهی افراد خانواده، پشت میز بزرگی که روی سکو گذاشته شده بود؛ جمع بودن و میزهای دیگه پایینتر از میز اصلی بودن. چند میز هم برایِ افراد مهم با خانوادههاشون نزدیکِ میزِ شام شاهنشاه قرار داشت.
کنارِ مادرم آروم و بی سرو صدا نشستم.
بین اون همه آدم رنگارنگ، تنها پناهم بود.
شاه که به زحمت از حلقهی مریدانش بیرون اومده بود، نزدیک میز شد و همگی به احترامش بلند شدیم.
تا متوجه حضورم شد، با همون پرستیژ شاهی همیشگی، با غرور پرسید:
- سلیمان خان رو دیدی؟
خندید و روی مبل مخصوصش نشست.
مجتبی نیمههوشیار، متوجه ماجرا شد.
- کی پای این بزمجه رو اینجا باز کرده؟
پدر بیاعتنا به حرف پسرش، باز رو به منی که مادر بینمون فاصله انداخته بود کرد:
- خوش گذشت؟
اون تیکه از زندگی که پُر از حرفی ولی مجبوری سکوت کنی، خودِ جهنمه...
با تکونِ سر جوابش رو دادم، شاید دست از سرم بردارن.
رنگِ رخسارم خبر میداد از سِرِ درونم.
چه انتظاری ازم داشت؟ نکنه میخواد برم و با اون همسفره بشم.
نمیدونم کی بشقابمو پر از غذا و مخلفات کرد. ملکه زیرِ گوشم نجوا کرد:
- بخور جونم، بخور تا جون بگیری.
لبخندی مصنوعی چاشنی حرفاش کرد:
- چشم همه به توئه.
دستمال سفرهی سفید و سوزندوزی شدهی سلطنتی روی پاهام انداختم.
قاشق رو برداشتم، نقرهی اصل...
دستام یخ بسته بود، انگار یه کلنگ رو برمیداشتم، از بس سنگین بود.
اولین لقمه رو گذاشتم دهنم ولی باز حالت تهوع سراغم اومد و غذا تو دهنم ماسید.
بوی برنج اعلا و زعفران و کباب برشته و گوشت بریونی، دیگه قابل تحمل نبود.
لقمه رو تو دستمال سفره برگردوندم
پارت_580#
من چِم شده بود؟ سرم رو گردنم سنگینی میکرد. استرس، پدرمو درآورده. ضعیف و نحیف شده بودم.
زدم به در خیال، دنیای زیبایی به روی چشمام باز شد. دوست داشتم الان کلبهیِ جنگلی کنار سعید بودم. تو آرامشِ کامل و سکوتِ دوست داشتنیِ دریاچه نه اینجا.
صدا به صدا نمیرسید، بویِ نوشیدنی، اُدکلنِ مهمونها و بویِ غذا قاطی شده و صدایِ موزیک هم یه لحظه قطع نمیشد.
سردردم به اُوج رسیده بود.
آروم تو گوش مادر زمزمه کردم:
- من اصلاً حالم خوب نیست، باید برم اتاق کمی دراز بکشم... خیلی سَردمِه.
با ناراحتی به صورتم نگاهی انداخت و گفت:
- چـرا؟؟
دست گرمش رو انگشتای سردم نشست:
- کاش بمونی، شاه ازت چشم نمیگیره.
نپرسید چرا انقدر یخی؟
با نوک چنگال، کمی گوشت بریون دهنش گذاشت:
- پیش ما که میای خسته و بیمار و ناراحتی، پیش سعید و دختراش که بودی هم همینطوری بودی.
عمق نگاهش رو دیدم، بهم تیکه میانداخت. گاهی نزدیکترین فرد زندگیت شوخی شوخی یه تیکه بهت میاندازه، ولی جدی جدی قلبتون عمیق و شدید میشکنه.
کاش مادر میدونست، هر قدر به یه نفر نزدیکتر باشه، تاثیر حرفاش رو اون شخص بیشتره.
چشمها، پنجرهای به درون انسانها هستن.
از حالت چشمام، چشمای پُر و خیسم، فهمید که ناراحت شدم.
دستم رو از زیر دست گرمش، آزاد کردم و نگاه ازش گرفتم.
طناز به پرستار بچههاش دستور میداد.
- کاوه خان، بریونی دوست نداره، براشون کباب ببر و نذار زیاد نوشابه بخورن.
مهنا عاشق نوشابه و خرابی دندونهای یکی درمیونش، نشونهی این علاقه بود.
یاد حانیه افتادم که مثل یه دکتر، برای مهنا از مضرات نوشابه توضیح میداد، ولی دریغ از گوششنوای دخترکم.
اونا هفتهای یه بار نوشیدنی میخوردن، اونم اگه پیدا میشد.
- باشه برو... میخوای منم بیام.
از فکر و خیال خلاصی ندارم، مادر و دیگران با آداب خاص اشرافی، غذا میخوردن و این کار ساعتی طول میکشید.
- نه مامان جان، یه کم استراحت کنم، حالم بهتر بشه، میام پیشتون.
پدر درحال بلعیدن ران سرخ و بریونی خوشرنگ و لعاب برهی بخت برگشته بود.
با احتیاط از صندلی بلند شده و زیر لب با اجازهی آرومی زمزمه کرده و راهم رو به طرفِ سالن کج کردم.
چند نفری نگاهم کردن و حالا که کمی هوشیار شده بودن، به پهلویِ نفرِ کناریشون زده، منو نشون داده و دَمِ گوشِ همدیگه پچپچ کردن.