2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 14049 بازدید | 1345 پست

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

‌‌ای رویِ دل‌آرایت مجموعه‌یِ زیبایی‌ها.اوووه گل بود به سبزه نیز آراسته شدسلیمان رو کم داشتیم فقط..🙈 ...

بی صبرانه منتظر پارتهای بعدی هستیم 

آقایون لطفاً درخواست دوستی ندهند 🙏


#پارت_572

معذب‌تر از همیشه، زیرِ نگاه‌هایِ چندشش، بلند شدم و خواستم برگردم که صدام‌ زد:

- خواهش میکنم‌ مهدخت، بهم وقت بده تا لااقل باهات چند دقیقه صحبت کنم.

سابقه نداشت من‌و با نامِ کوچیکم صدا بزنه... برگشتم و مستقیم تو چشماش نگاه کردم. خودش متوجه شد، جلوتر اومد و تعظیمی کرد:

- من‌و ببخشید شاهزاده خانم، شرم بر من که اسمِ کوچیکِ شما رو به زبون آوردم...

باز چند قدمِ دیگه جلو اومد، دیگه داشت خیلی نزدیک میشد... دستی روی لب‌های درشتش کشید و لباس عربی که تنش بود رو مرتب کرد.

مثل آهویی که از شکارگاه فرار کنه، چشمام دنبال راهی برای دور شدن بود.

- بهم حق بدین، شب و روز اسم شما وِردِ زبونمِ... من از شاه اجازه خواستم که با شما صحبت کنم، خواهش میکنم بفرمایید بنشینید.

هیکل چاق‌شو رو نیمکت انداخت. پاهاش رو باز گذاشت و نصفِ بیشتر نیمکت رو گرفت، تقریباً جایی برای نشستنِ من نبود.

ریش پروفسوری گذاشته بود که به صورت چاقِش میومد... درنظرم با هیولایی هم صحبت شده بودم که بویی از انسانیت نبرده بود.

از نگاه کردن بهش حالم بد شد، برگشتم و چند قدم به سمتِ دریاچه رفتم.

- من... من نمی‌خوام باهاتون حرف بزنم، اصلاً حرفی برای گفتن ندارم.

و پا تند کردم سمت بادیگارد هیکلی که با فاصله از ما ایستاده بود.

- به نفعتونه تا باهام حرف بزنید، اگه شاه بفهمن که از دستوراتشون سرپیچی کردین، ممکنه بعضی ملاحظات رو کنار بذارن و...

احترام‌های زورکی شاه به شاهدخت، پیش چشم مردم...

- می‌شنوم، بفرمائید.

نفسِ عمیقی کشید.

- خوشحالم که دوباره برگشتین پیشمون.

با حرص نگاهش کردم. طوری میگه پیشمون، انگار قبلاً با هم بودیم.

- بعضی وقتا تمام چیزی که بهش فکر میکنم شمایید شاهدخت خانم.

حرفاش حالم رو به هم میزد... انقدر تو سالهای گذشته از این چرندیات گفته بود که همه‌شو از بَر بودم.

- مهدخت خانم وقتی با توام قلبم دیگه عادی نمیزنه، به خدا قسم یه تپِشِ جدید یاد گرفته، مهدخت من اومدم فاتحِ دنیایِ دوست‌داشتنی و زیبایِ تو باشم.

دیگه شنیدن صداش برام غیرقابل تحمل  شد... برگشتم و راهِ قصر رو در پیش گرفتم.

نمیدونم چطوری خودشو بهم رسوند و جلوم ایستاد... کم مونده بود بغلم کنه. نگاهش رو از صورتم گرفت و به بالاتنه‌ام رسید.
پارت_573#
دست‌مو روی گردنم گذاشتم و با صدایی که توش خشم موج میزد جواب دادم:
- لطفاً برید کنار، من با شما هیچ حرفی ندارم...
با چشمانی خمار جلوتر اومد، بویِ نوشیدنی که خورده بود داشت خَفَه‌م میکرد.
کم‌کم دل پیچه گرفتم... خم شد رو صورتم‌ و لبخند زشتی زد:
- مهدخت کم کن این فاصله‌‌رو، قصه‌ی عاشقی ما بغل میخواد.
با عصبانیت چشم دوختم به اون افسار پاره کرده:
- گستاخی نکن سلیمان، من اون دخترِ گذشته نیستم که مزاحِمِش بشی و اَدایِ عاشقا رو براش دربیاری.
چشماش گرد شد، مثل صورت تپلش.
مُصَمَم و محکم ادامه دادم:
- من الان زنِ قانونیِ سعید هستم، به زودی برمیگردم پیشِش... پس حَدِ خودت رو بدون.
با شنیدنِ اسمِ سعید در آنی چشمایِ قرمزش از خشم پُر شد، ازم فاصله گرفت و به تنه‌یِ درخت مشت‌ زد.
فَکم از ترس و خشم منقبض شد...
گرد و خاک‌ از روی درخت‌ بلند شد. به تنه بسنده نکرده و چندتایی از شاخه‌های بید مجنون زیبایی که از بالای سرش آویزون بود رو هم کَند.
لباس عربی سفید بلندش، تو موج باد، تکون خورد و شکمش بیرون زد.
- سعید سعید سعید، لعنت به تو مرد... از وقتی خودم رو شناختم، پدرم همیشه ولیعهدیِ اونو مثلِ پُتک به سرم زد.
با خشم‌ برگ و شاخه‌ها رو تو مشت مچاله کرد و انداخت تو آب رودخونه... قوها، به سمت سرسبزی روی آب هجوم آوردن و سروصدای بلندی به راه انداختند.
نگهبان برگشت و نگاهی به سمت ما انداخت.
سلیمان که انگار سعید رو کنارش میدید، به حرص مشتی به هوا کوبید.
- پدر همیشه از ادب و تحصیل و دینداریش می‌گفت و حسرت می‌خورد که کاش اون پسرش بود.
از شنیدن این حرف‌ها در مورد سعید، دلم خواستش، اون یه الگو برای همه بود...
چند بار وقتی پدر هوشیار نبود، از زبونش شنیده بودم این پسر چی داره که  خدا همیشه باهاشِ.
اگه اینجا بود، منو تو حصار بازوهای قدرتمندش می‌گرفت و اجازه نمیداد چشم ناپاکی به ناموسش بیفته.
دلم نمیخواست به خزعبلات سلیمان گوش بدم، از حرفاش‌ و نزدیکیش، بوی خوبی نمی‌اومد. باد سردی وزید، سردم‌ بود و تنم مور‌مور شد. برگشتم و روی نیمکت، تو خودم مچاله شدم‌.
- تقریباً با سعید هم دوره بودیم، برا ادامه تحصیل رفتیم آمریکا... تو دو سال، درسِ چهار سال رو خوند؛ ولی منِ احمق ۶ سال طول کشید تا درسم تموم بشه.
با یادآوری اون روزها به تلخی خندید. اون فقط تو عیا.شی میتونست بهترین رتبه‌ها رو نصیب خودش کنه.
- اون چند سالی که با هم بودیم، یک بار نمازش ترک نشد... یک بار ندیدم لب به نوشیدنی بزنه، اصلاً اهل دختر بازی نبود؛ اون واقعا برا درس خوندن رفته بود و ما برا خوشگذرونی.


#پارت_574

خیلی زور داره از کسی که متنفری، تعریف کنی.

- این انسان رو خدا یه جوره دیگه آفریده بود؛ با ایمان، نجیب، کاربلد، سیاست‌مداری تو خونش بود.

نیازی به تعریف سلیمان نبود، من سعید رو مثل کف دست می‌شناختم. این حرفارو همیشه پدر درمورد سعید میگفت.

نفسِ عمیقی کشید و نگاه سرخ و عصبیش‌ رو از قوهای سفید گرفت و ادامه داد:

- اون با دکترا برگشت کشورش و من با دیپلم افتخاری، حالا دیگه واقعا به حرفایِ پدرم ایمان آوردم که هیچ پُخی نیستم.

نیشخندی زدم. شونه‌هام کمی‌ پرید، تو دلم به پدرش حق دادم، اون واقعا هیچ ..... نبود.

- دیگه بی‌خیالِ تحصیل و زندگی شدم و با پولایِ بابام خوش می‌گذروندم.

دستی به ریش پرفسوریش کشید و با لذت آروم و نجواگونه گفت:

- نمیدونی چه عالمی داره...

انگار با یادآوری اون غرایز افسار گسیخته‌ی حیوانی، از لب و لوچه‌های آویزونش آب می‌چکید.

برگشت و به جمعیت تو باغ نگاهی انداخت:

- طوری که کسی تو عیاشی به گردِ پام هم نرسید... تا اینکه پدرم یکی از هم پیمانایِ شاه تو جنگ شد.

نگاهم کرد:

- برا اولین بار حضرت علیه رو دیدم، اون موقع بود که ورق برگشت.

سرمو به طرفِ قصر برگردوندم و به تماشایِ رقصِ نور و هیاهویِ بی‌پایان مهمون‌ها مشغول شدم.

از اینکه سلمان از سعید تعریف کنه، خوشحال بودم. هر کس با سعید نشست و برخواست میکرد به شخصیتِ زیبا و دوست داشتنی و قویِ اون اعتراف میکرد.م

- شنیده بودم این کشور یه شاهدخت ویژه داره... اولین بار که دیدمت، هوش از سرم پرید.

باز قصد نزدیکی داشت، قدم‌هایی که به مذاقم خوش نیومد.

- به قولِ مادرم خدا موقع آفریدنِ تو درهایِ بارگاهِش رو بسته؛ تا تنها باشه و کسی مزاحِمِش نشه، تا بتونه تو رو خلق کنه.

برای حرص دادن من، خم شد و صورتمو نشون داد و خندید.

- وگرنه این همه زیبایی و وقار تو یه نفر نمیتونه جمع بشه.

همانطور که نگاهم میکرد اومد و کنارم رو نیمکت نشست، این دفعه جمع و جور.

خم شد و آرنجاشو رو زانوهاش گذاشت، دستاشو جلویِ بدنش قفل کرد و ادامه داد:

- هر وقت می‌خندیدی، خیلی چیزا دگرگون میشد، بیشتر از همه قلب سلیمانِ بدبخت.
پارت_575#  
از‌ شنیدن حرف‌های عاشقانه‌ی اون نسبت به خودم، حس بدی بهم دست داد.
حس گناهکاری رو داشتم که بیگناه بود.
حس خیانت.
- بعد از دیدنت، هر چی از خودم یادم میاد همیشه تو هم توش بودی... ماجرا از این قرار بود که نجنگیده به چشمات باخته بودم.
به نیمکت تکیه زد، خودم‌ رو با قفلِ کیف دستی مشغول کردم تا نگاهش نکنم.
تا نشنوم، چی داره بلغور میکنه.
- دلت از سنگ بود مهدخت، آنقدر خواهان داشتی که من توشون گُم بودم، اما هیچوقت فکر نمی‌کردم شاهدختی که شب‌ها با فکرش به خواب میرفتم... نصیبِ سعیدِ مغرور، رقیب قدیمیم بشه.
سرش‌ رو تکون و با آهی ادامه داد:
- لامصب یه ثانیه می‌دیدَمِت یک ماه فکرم درگیرت بودم... همه چی تو دنیایِ من یه روزی تموم میشد جز خیالِ تو...
از این همه ابرازِ علاقه‌یِ اون معذب بودم. کاش یه نفر به دادم برسه. چرا نمیره؟ چرا نشستم و به عاشقانه‌های ممنوعه‌اش گوش میدم؟
نگاهش کردم... نگاهی از‌ سر نارضایتی،
نگاهی از سر استیصال.
- اون شبِ لعنتیِ اجلاسِ صلح، پدرم  حضور داشت... خواستم خودم رو بهش ثابت کنم تا انقدر به جونم غر نزنه. قبلِ اجلاس با شاه صحبت کردم و بهم اطمینان داد که تو مالِ من هستی.
وقتی پدرت اسمِ سعید رو تو لیست خواستگارا خوند؛ خنده‌ام گرفته بود، کی  میاد با دشمنِ خودش ازدواج کنه آخه؟
بوی عطری گرون‌قیمت و عالی میداد. شاید از دُبی گرفته باشه. آخه همیشه اونجاها پلاس بود.
چاه نفت، ویلا، باشگاه شرط‌بندی و قمار، دیس.کوی بزرگ.
- هیچکس مثلِ من سعید رو نمی‌شناخت، سعید غروری داشت که به خودش اجازه نده چیزی رو از کسی طلب کنه، چه برسه به دخترِ دشمنِ خونیش.
باز خندید، این بار از روی استیصال.
- اصلاً چه جوری قبول کرده بود که خواستگارت باشه!! یه چیزی این وسط درست نبود، مشکوک میزد. فکر کردم میتونم انتقامِ سالها شکست از رو سعید بگیرم.
سردِش شده بود، دستاشو برد زیر بَغَلاش و تو خودش جمع شد...
- منتظر بودم که اسمِ منو بگی، تا خوشبخت‌ترین مرد دنیا باشم؛ اما تو... تو اسم سعید رو بُردی.
دستی به دماغ کوفته‌ایش برد و خاروندش.
- بیشتر از همه من و شاه شوکه شدیم. منگ از تصمیم تو و نگاه خشم‌آلود سعید، بعدِ اجلاس همگی رفتیم پیشِ شاه تا کسبِ تکلیف کنیم. به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه، کشتنِ سعید و پدرش هست.
آویزهای گوشه‌‌ی سربندش، از نخ‌های طلایی دوخته شده بود که تو تاریک روشن باغ می‌درخشید.


پارت_576#  

- با این کار، با یه تیر دو نشون میزدیم؛ اون کشور یه ولیعهد عالی رو از دست می‌داد و کارِ ما برای فتحِ اونجا آسون میشد و تو هم مال من میشدی.

ابرویی بالا داد و دستی به لبهاش کشید و به جایی خیره شد.

- ادامه‌یِ ماجرا رو هم خودت میدونی که...

مرغ از قفس پرید و دست ما تو پوست‌ گردو انقد موند تا سیاه شد، مثل روزگارم.

بوی نوشیدنی و استرس، دل پیچه‌ام رو زیاد کرد. نفسِ عمیقی کشیدم تا کمی حالم بهتر بشه. دلم میخواد دیگه صداش رو نَشنَوم، دلم میخواد روش بالا بیارم.

باید کار رو‌ یک‌سره کنم،‌ اینا بوی کباب به دماغشون خورده.

- ببین سلیمان تعارف رو کنار بذاریم و با هم روراست باشیم، میدونم که نقشه‌یِ تو و کاشف بوده که پدرم رو مُجاب کردین تا دوباره به طبل جنگ بکوبه، مادرم رو زندونی کنه تا من مجبور بشم برگردم.

با دقت نگاهم میکرد و گاهی با تکونِ سرش حرف‌هامو تایید میکرد.

از نقشه‌ای که کشیدن و نتیجه داده، با دمش گردو می‌شکست.

- من عاشق سعید بوده و هستم، میدونم که به زودی برمیگردم پیشِش، خودت هم میدونی که آخر این ماجرا باید با برگشت من تموم بشه.

برای اینکه دست از سرم برداره ادامه دادم:

- با سعید این قرار رو گذاشتیم تا منتظر هم بمونیم، ما با هم نامزد کردیم تا سالگردِ دامادشون تموم بشه و ازدواج کنیم.

با یادآوری عشقمون، دلم قرص شد و تونستم جون تازه بگیرم.

- تو این ۵ ماه که کنارشون بودم، فهمیدم خوشبختی و خانواده یعنی چی؟ اون مثل شما اولویت اولش زن و عیش نیست، اولویت اون کشورش، مردمش، راحتی خانواده‌اش و من بودم.

سرمو پایین انداختم و ادامه دادم:

- تو بهتر میدونی که عشق چیه؟

کمی مکث کردم.

- چون به قولِ خودت با جون و دل اونو حس کردی، پس می‌فهمی من چی میگم!

با عصبانیت از جاش بلند شد و دستاشو تو جیب گذاشت و چند قدم جلو رفت.ک

- سلیمان با هیچ منطقی نمیشه از زنی که همسر داره خواستگاری کرد. اگه این نقشه‌یِ مسخره‌یِ تو نبود، من به زودی با سعید ازدواج کرده و کار تموم بود... الانم میخوام برگردم و به این سیرکی که پدرم راه انداخته پایان بدم.

از جام بلند شدم.

باز سمتم اومد، بوی ادکلن غلیظِش حالمو بد کرد و چند قدمی عقب رفتم.

در چشم بهم زدنی با دستانِ قوی و بزرگش بازوهامو گرفت و من‌و تو آغوشِ…ش کشید. دیگه تحمل نداشتم، نفسم‌ رفت.


#پارت_577

خودمو در دست هیولایی بزرگ و زشت و ترسناک اسیر دیدم که هیچ راه فراری نداشتم.

تقلاهای من بی‌فایده بود.

میونِ بازوهایِ قدرتمندِش نفسم بالا نمیومَد، تقلا کردم تا از بینِ بازوهاش بیام بیرون... بی‌فایده بود.

مثل گنجشکی بی‌پناه تو چنگال گرگی وحشی گرفتار بودم. با حرکتی سریع صورتشو نزدیک کرد که مثل دیونه‌ها غریدم و صورت‌مو دور کردم، خواستم تمومِ خشم و ترس و عصبانیت رو تو دستم بریزم و سیلیِ محکمی بزنم.

یهو به خودش اومد و ولم کرد. به سرعت ازش دور شدم، نفس‌نفس میزدم.

با لکنت گفتم:

- حتی... حتی تو مغزم هم نمیتونم سعید رو باهات مقایسه کنم. از عشقت به من میگی ولی یه شب هم تنها به رختخوابِت نرفتی، همیشه یکی بود که با پول یا به زور تو تختِت باشه...

بدنم‌ مثل یخ شده بود.

- سعید پنج سال به همسرش وفادار موند و بعدش با اصرارِ من قبول کرد که اسمش تو لیست بره.

به اینجایِ حرفام که رسیدم، سلیمان با حیرت و تعجب نگاهم کرد، ادامه دادم:

- آره بایدم تعجب کنی! عشقی از طرفِ سعید تو کار نبود، بلکه این من بودم که عاشقش شدم، ازش خواهش کردم که باهام ازدواج کنه.

چشمای گرد و صورت مبهوتش...

با دستام، بدنم‌‌رو بغل کردم تا ازش محافظت کنم.

- سلیمان، مردایِ زیادی تو زندگیم اومدن و رفتن، همشون اَدایِ مردا رو داشتن، بیشتر بهشون نامرد میشد گفت تا مرد. ولی سعید فرق داره... با همه‌تون فرق داره.

پشت لباسم رو به زور تو دستم جمع کردم، خواستم ازش دور بشم ولی باید حرفای آخر رو مثل میخ تو مغز پوکش می‌کوبیدم.

- خودت گفتی اون نجیب و با ایمان بود، راست گفتی، اون انقدر نجیب و سربه‌زیر و باحیا هست؛ تا به هم مَحرَم نشدیم بهم نگاه هم نکرد چه برسه به اینکه دستش بِهِم بخوره.

لعنت به لباس بلند و باز.

نمیتونم‌ جمع و جورش کنم که زیر پام نره.

- اما شماها چی؟ تا یه زن و دختری رو می‌بینید آب از لب و لوچَتون مثلِ سگ آویزون میشه.

به طرفم حمله کرد و با سیلیِ محکمی جوابِ توهینَم‌ رو داد... انقدر وقیح شده بود که به دخترِ شاهِ بزرگ سیلی میزد.

دستِش خیلی سنگین بود... تِلوتِلوخوران دستم‌و رو صورتم گذاشتم.

نیشخندی زدم:

- وقیـح... باید هم عصبانی باشی، چون واقعیت تلخه مثل زهر.
پارت_578#
برای اینکه بیشتر زَجرِش بدم ادامه دادم:
- با هر بار دیدنِ سعید وجودم آتیش می‌گرفت، نمی‌تونستم دیگه دوریش رو تحمل کنم، بهش التماس کردم که مَحرمِ هم بشیم تا خودم رو تو وجودش گم کنم... من معتادِ سعید شدم.
لبخندی زدم، بیشتر شبیه بزرگترین توهین به اونِ به اصطلاح عاشق بود:
- سلیمان اون کارش با یه زن تو خلوت حرف نداره، چیزی که فکر نکنم تو بلد باشی.
اینقدر بی‌حیایی از من بعید بود؟
سیلی خورده و عصبانی بودم... باید می‌گفتم تا اونم مثل من که صورتم سوخت، دلش آتیش بگیره.
از شدتِ عصبانیت دندوناشو رو هم فشار میداد... صدای دندون قروچه‌ی سلیمان، دلم رو شاد کرد.
- حتی تو خواب هم نمی‌تونی ببینی با منی، افتخارم اینه که سعید اجازه داد تا زنش بشم، نه آشغالِ زن باره‌ای مثلِ تو.
به زمین تُفی انداختم و چند قدم عقب عقب رفتم و برگشتم و دویدم... با دستم پشت پیراهن کذایی رو جمع کرده بودم تا زیرِ پام نمونه.
این‌ وسط یه افتادن و پهن شدن روی زمین رو کم داشتم.
با سرعت ازش دور شدم، حتی به پشت سر نگاه هم نمی‌کردم. خودم رو بینِ جمعیت رسوندم تا از چشمایِ ناپاکِش دور باشم.
برگشتم و نگاهش کردم، پشت به من کرده بود و گوشی به دست به دریاچه نگاه میکرد.
خودمو به پُشتِ قصر رسوندم، جایِ خلوتی بود که کسی تو این شلوغی رغبتی نداشت به اونجا بیاد. همونجایی که پدر وسایلم رو آتیش‌زده بود.
چند محافظ اون اطراف بودن و باعثِ دلگرمیم شدن.
بین دو درختِ بزرگِ سر به فلک کشیده نیمکتی بود که تَنِ خسته‌ام رو روش انداختم.
نفس‌های عمیقم نتونست حالم‌ رو بهتر کنه. د‌ل‌پیچه شدیدی داشتم، سریع بلند شدم و پشت نیکمت عق زده و بالا آوردم.
این چند روز اصلاً چیز زیادی نخورده بودم، شاید تو هواپیمای‌ِ باری که زندونی بودم سرما خوردم‌ یا مسموم شدم.
غم دوری از سعید و دخترا داره حالمو روز به‌روز بدتر می‌کنه.
روی نیمکت نشستم... سرم به شدت درد میکرد و سردم بود. دستام روی شقیقه، درحال چرخش بود.
سلیمان چه میدونه تعهد چیه؟
اگه یه نفر رو قلباً و با تمام وجود دوست داشته باشی، تعهد آسون‌ترین کاریه که میتونی داشته باشی.
چون هیچکس جز اون به چشمت نمیاد و هیچکس نمیتونه به اندازه‌ی اون زیبا و کامل باشه.
چشام‌ رو بستم. قهقهه و آواز خوندن پسر و دخترا رو شنیدم. با افکاری که تو سرم هست، رویاها و آرزوهام... خیال‌بافی میکنم.
فعلاً دنیای توی سرم رو بیشتر دوست دارم تا این کاخ و آدم‌هاش.
هر کی گفته زمان دردا رو درمون میکنه، از قلب‌های شکسته و دلتنگ بی‌خبر بوده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792