2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 14038 بازدید | 1345 پست


#پارت_558

توقعم‌ از پدر به صفر رسید، صفر مطلق.

فقط یه معجزه نیاز بود...

تنِ خسته‌مو به آغوش کشید...

- مهدخت مادر، هرچیزی که درون توئه زیباست، حتی تلاشای ناموفقت برا پنهون کردن غمات... باهام حرف بزن.


شونه‌هامو محکم گرفته بود و تکون میداد:

- چطور به خاطر من راضی شدی از سعیدت دل بکنی؟ اونم راضی به این جدایی بود؟

اشک چشماش امون نداد و این بار اون تو بغلم زار زد.

- مادر نه اون راضی به این جدایی بود، نه من... امروز به پدرش قول دادم، تا آخرین روز زندگیم، منتظر سعید بمونم.

گریه‌اش تبدیل به تبسم شد، مثل درخت خواب زده‌ای که تو زمستون گل بده.

- ان شاءالله... ان شاءالله... منم دلم روشنه، با کمک برادرات کم‌کم راضیش می‌کنیم تا برگردی پیش سعید و دخترات... البته اگه اون جرثومه‌ی فساد و تباهی بذاره.

منظورش کاشف بود. در عجبم... همه این نکبت نحس و نجس رو شناخته بودن ولی پدر...

کنارِ پنجره، مشغولِ تماشایِ برو بیایِ محوطه‌یِ قصر شدیم. میز‌ها با گلهایِ زیبایی تزئین شده و سرویسِ بلورین زیبایی روی میزها با دقت و سلیقه چیده میشد.

آرایشگرها هم با وسایلِ کار اومده بودن و با تفتیشِ ماموران وارد قصر شدن، مُشاطه‌های سلطنتی.

- بعدِ رفتنِ تو، این اولین بارِ که مهمونی برگزار می‌کنیم... انگار تو رفتی، دل و دماغِمون هم با تو رفت.

پرده رو انداخت تا بیشتر از این عذاب نکشم، نگاهش انقد مهربون و آروم بود که دلم بهش قرص شد.

- میدونم اصلا دلت نمی‌خواد تو این مهمونی اجباری شرکت کنی ولی مجبوری... برا ساکت و رام کردن پدرت.

من طوفان زده بودم دیگه از چیزی نباید بترسم، ولی باید چند مدتی نقش دختر رام و نادم رو برای این خانواده بازی کنم، بلکه فرجی بشه.

- باید چند وقتی مطابق میلِش رفتار کنی تا کم‌کم راضی بشه به برگشتت.

خم شد تو صورتم و دستِ‌شو رو بازم گرفت:

- مهدخت چِته؟ چرا رنگت پریده؟

اصلاً نایِ حرف زدن نداشتم، به لبه‌ی پنجره تکیه زدم.

- مامان من فقط صبحونه خودم، الانِ که غش کنم.

با دستورِ فوری مادرم کیک و قهوه برام آوردن، برای شام‌ زمانی نمونده بود؛ ته‌بندی کردم تا ضعف نکنم.

- مامان، اینجا چرا خالی شده؟

فنجون قهوه رو دست به دست کرد:

- بعد رفتنت، چند روز اول سِر بود، نفهمید چی شد؟ چطور فرار کردین؟

سری تکون داد و ساکت شد، انگار داشت خاطرات تلخ اون روزا رو مرور میکرد.

- بعد یه هفته‌ی کذایی که با کسی هم‌کلام نشد و کسی رو به اتاقش راه نمی‌داد، یه روز صبح، با سر و صدایی همه‌ی کاخ رو بیدار کرد.

#پارت_558توقعم‌ از پدر به صفر رسید، صفر مطلق.فقط یه معجزه نیاز بود...تنِ خسته‌مو به آغوش کشید...- مه ...

خدا میدونه تو اون مهمونی قراره چه فاجعه ایی پیش بیاد

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

حالا احتمالا مهدخت حامله اس این ضعف هم از همونه🤔

اره دقیقا بنظر منم حاملس

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_559

مادر با دست به وسط اتاق اشاره کرد:

- خودش اینجا دست به کمر وایساده بود.. از ترس، کسی نمی‌تونست تو چشمای خون گرفته‌اش نگاه کنه. به مستخدما دستور داد همۀ سوئیت رو خالی کردن و بردن حیاط پشتی.

به آینه‌ی بزرگ و کنده‌کاری که یادگاری مادربزرگ پدریم بود، نگاه تلخی انداخت.

- با دیدنِ من، موبایل تو دست‌شو سمت آینه پرت کرد. با صدای وحشتناکی، آینه فرو ریخت... مثل دلم، بند دلم پاره شد.

نگام به لبای دوخته شده‌ش بود، دندون رو هم سابید:

- نامرد حتی نذاشت یکی از عکسات تو کاخ بمونه، همه رو آتیش زد.

کم‌رنگ خندید:  

- فدای سرت قشنگم، همه رو دوباره میخرن و سوئیتت رو پر میکنن.

کیک تو دهنم، خشک شدم. مگه قرارِ چند وقت بمونم که اینجا پر میشه از وسایل؟

خدمتکار که سینی رو بُرد، مادر نگاهی بهم انداخت:

- مهدخت میخوام ازت سوالی بپرسم؟

به مبل تکیه دادم.

- ببخش که این سوال‌و ازت می‌پرسم، ولی مادرا نگرانیایِ خاصِ خودشون رو دارن... تو با سعید ازدواج کردی؟ یعنی رابطه...

با شنیدن سوال، گونه‌هام قرمز شد و شرم تا سراپایم رخنه کرد. سرم‌و پایین انداختم.

خنده‌ای سر داد:

- قربون حُجب و حَیات بشم من، آخه این چه سوالیه من می‌پرسم... ببخش مادر.

خودش هم سرخ و سفید شد:

- فقط خواستم وقتی با پدرت حرف میزنم، بدونم چی بگم.

برای اینکه بحث رو عوض کنم اطراف رو دید زده و گفتم:

- شما دستور دادین تا اینجا رو ملافه‌پیچ کنن؟

آهی کشید:

- کسی زورش به تخت و این آینه نرسید، بی‌خیالشون شد... بعدِ اون روز، میومدم تو اتاق خالی و روی تخت می‌نشستم.

گردنبند قدیمش که به شکل قلب بود رو تو مشت گرفت. کنار قلب گیره‌ی کوچیکی بود، فشارش داد و باز شد، یه طرف عکس من و طرف دیگه عکس برادرام کنار هم بود.

- تا ساعت‌ها اینجا می‌نشستم و به عکست خیره شده و حرف میزدم.

اون عکس وقتی ۲۵ سالم بود و دانشگاه رو تموم‌ کردم، تو جشن فارغ التحصیلی گرفته بودم.

- پدرت فهمید هر روز میام اتاقت؛ عصبانی شد و به بهانه‌یِ اینکه بهش کم توجه شدم دستور داد تا اتاقت رو این شکلی کنن و به اصطلاحِ خودش اینجا رو پُلمپ کرد.
#پارت_560
حلال‌زاده بود تا صحبتش شد، در رو باز کرد و با خدمتکاری واردِ اتاق شد.
به احترامش از جا بلند شدم و مادر هم کنارم ایستادم... دستِ خدمتکار پیراهنِ بلند زیبایی بود که برق میزد.
پدر سر تاپایَم را دید زد. به مادر نیم‌نگاهی انداخت و با اشاره‌یِ دست به خدمتکار فهماند که پیراهن‌و روی تخت بذاره.
نگاهی به اطراف انداخت و بدون توجهی به من و مادر گفت:
- برا امشب میخوام سنگِ تموم بذاری، همه میان دیدنِت... پس میخوام مثل قدیما خاص باشی، اوکی؟
نگاهم روی کمرش فیکس شد، حالش خوبه؟ درد نداره؟ دخترا بابایی هستن، هر قدر هم بینشون شکرآب بشه، باز این دخترِ که باید حواسش به پدر باشه.
به پیراهنی که خدمتکار روی تخت گذاشته بود نگاهی انداختم:
- ولی این برای من مناسب نیست پدر، خیلی بازه.
نپوشیده میشد فهمید، گردن و سینه‌هام تا نصفه بیرون بودن.... از پشت هم تا گودی کمر باز بود و پارچه نداشت. ولی تا دلت بخواد دنباله‌دار بود و رنگِ قرمزِ جیغِش جلبِ توجه میکرد.
نیشخندی زد و سمت پنجره رفت.
دست از دست‌های مادر گرفتم و قدمی سمتش رفتم:
- من اینو نمی‌پوشم، چرا باید خودم رو...
با سیلیِ پدر، حرفم ناتموم موند.
دستم‌و روی صورتِ سیلی‌خورده گذاشتم و به پدر نگاه کردم. سوختم و دم نزدم... نکنه دست خودش هم درد گرفت؟
تو صورت و چشماش هیچ حسی نبود جز نفرت و انتقام. دنبال ذره‌ای مهربونی بودم، ولی هیچ نشونی پیدا نکردم. استادی که درسش داده بود، خوب استادی بوده.
دستمال گردن ابریشم زیبایی به گردن داشت و کت و شلواری شیک و زیبا، جوانتر از سنش به نظر می‌رسید.
شاید تقصیر خودم بود که کار به اینجا کشیده شده، شاید اگه پنج ماهِ پیش درموردِ نقشه‌ای که کشیده بودم اونا رو هم در جریان میذاشتم الان اوضاع بهتر یا بدتر میشد، کی میدونه!!!
مادر خودش رو انداخت وسطمون و به طرفِ پدر برگشت:
- آقا شما تشریف ببرید من آماده‌اش میکنم.
تو این چند ماه، احساسات مختلفی رو تجربه کردم، ترس، حقارت، عشق، مادری... ولی حس نفرت از بچه، مگه میشه؟ من اون دخترا رو به دنیا نیاوردم، ولی برای دیدنشون، برای بوسیدنشون، دلم پر میکشه تو باغ... پس چرا پدرم؟
با غِیظ نگاهی بِهم انداخت و رو به مادر انگشت تهدیدی بالا برد:
- اگه اونی نباشه که من میخوام... باید مثل سابق تو مجلس بدرخشه، باید گنده کاری که ۵ ماه پیش زد رو امروز جمع کنه، فهمیدی!!


#پارت_561

مادر مثل بید میلرزید... اونا که عاشق هم بودن، پس چرا باید پدر، تنِ مادر‌ رو با حرفاش....

- وای به حالتون اگه اونی نشه که من آخر این مهمونی میخوام.

با رفتَنِش دستم‌و از رو صورتم برداشتم‌:

- خدایا باز شروع شد.

مادر کنارم اومد و صورتم رو نگاهی انداخت:

- مگه نگفتم یه چند مدت دندون رو جیگرت بذار تا آب‌ها از آسیاب بیفته.

با صدای در، مادر کنار رفت و خدمتکارِ دیگری که آرایشگر بود واردِ اتاق شد.

- ملکه من در خدمتتون هستم.

مادر سمتش رفت. خم‌شد و دست مادر رو بوسید:

- باشه فقط رنگ و لُعاب‌شو زیاد نکن، موهاش رو هم باز درست کن... پشتِ لباسش خیلی بازه.

کلافه رو تخت نشستم، صورتم می‌سوخت و دلم بیشتر از اون... یعنی باید برای رسیدن به سعید از چیزی که بهش اعتقاد پیدا کرده بودم، چند وقتی دل بِکنم.

- مادرجان من باید اول نمازم رو بخونم بعد.

مادر و آرایشگر با شنیدنِ حرفم با تعجب نگاهی بهم انداختن. مادر فضا رو با حضور خدمتکار و آرايشگر مناسب ندید و زود اونا رو مرخص کرد و کنارم برگشت.

با وجودِ اینکه مردم کشورم همه مسلمان بودن، اما کمتر کسی تو این کشور نماز میخوند. من هیچگاه پدر یا مادر یا اطرافیان رو ندیدم که نماز بخونَن. ولی تا دلت بخواد از قوانینش به نفعِ خودشون استفاده میکردن، مثلِ چند همسری

مادر با چهره‌ای زیبا، کمی شکسته و غمگین کنارم نشست و مثل کودکانِ ذوق‌زده به چمدان چشم دوخت. چمدونِ کوچیکی که با خودم آورده بودم رو از کنارِ تخت برداشتم.

مادرم خودش رو کنارم جا داد و با کنجکاوی منتظر بود ببینه تو چمدونم چی دارم.

اولین چیزی که بیرون آوردم عکسِ عروسی ترمه بود. اونا رو از دستم‌ گرفت و بادقت و اشتیاق نِگاهشون کرد. یکی‌یکی همه رو معرفی کردم... برای ترمه واقعاً خوشحال بود که به سروسامون رسیده.

با دیدنِ عکسِ پنج نفرمون با سعید و دخترا آخی گفت:

- مهدخت از چشمایِ سعید عشق می‌باره، چطور دلت اومد باهاشون این کار رو بکنی؟

دستی‌رو صورت مهنا و حانیه و حلما کشید:

- سعید و دخترا چه حالی دارن، خدا میدونه!!

برگشتم و از پنجره به آسمون نگاهی انداختم. ماه کامل بود، زیبا و بی‌نقص.

الان دیگه خیلی وقته آقابزرگ‌ به باغ رسیده  و اون فیلم‌رو به سعید نشون داده، نمیدونم بعدِ دیدنِش چه حالی میشه و چه تصمیمی میگیره!‌




اگه اونی نباشه که من میخوام...
اوووووخ شروع شد 😟


#پارت_562


- نگاش کن تو این عکس برگشته و داره نگات میکنه.

به عکس نگاهی انداختم و متلکی که خانم‌‌بزرگ به سعید بابت این عکس انداخته بود رو برای مادرم گفتم. هر دو خندیدیم.

چادرنماز و جانمازِ هدیه‌یِ سعید رو هم از چمدون بیرون آوردم و به مادر نشون دادم.

مادر سرش رو جلوتر آورد و اونا رو بو کرد:

- چه عطری، مثلِ بویِ بهشتِ... به آدم آرامش میده.

- عطرِ سعیدِ که همیشه استفاده میکنه، اون‌روز صبح چند بار به وسایلم زدم تا با بو کردنشون آروم‌ بشم.

چادرنماز رو بغل کردم و باز بوییدم.

- مادر.. سعید من و با خدا آشتی داد. همیشه فکر میکردم، خدا رو لازم ندارم... لب تَر میکردم، همه چی برام مهیا بود.

انگشت رو گل‌های ریز چادر کشیدم، مثل گل‌های پشت کلبه بودن، سرزنده و خوشبو.

- بعدِ رسیدنَم به سعید فهمیدم خدایی هست که حرفایی رو که نمی‌تونی به کسی بگی و رو دلت تَلنبار میشه رو بهش بزنی.

با یادآوریش تبسمی شیرین رو لبام نقش بست، قلبم رو دور هزار بود:

- سعید میگفت راحت باهاش حرف بزن، اون شنونده‌یِ خوبیه... هر آرزویی داری، از خدا بخواه... اونِ که میدونه چی برات خوبه و به صَلاحت هست، همون رو برات برآورده می‌کنه.

مادر با آرامش به حرفام گوش میداد و گاهی با سر تاییدشون میکرد.

- مادر، من خدا رو به واسطه‌یِ سعید شناختم و عاشقش شدم... بهِش ایمان دارم، میدونم کاری میکنه تا من پیشِ سعید برگردم.

مادر بعد شنیدنِ حرفام گفت:

- خوش به حالت که تو جوونی بیدار شدی و فهمیدی دور‌ و بَرت چه خبره... ماها که تا چشم باز کردیم غرق خوشی بودیم و فقط تو ناخوشیها، اونم به ظاهر به یادِ خدا می‌اُفتیم... منم دلم روشنه، بالاخره تو به سعید میرسی، دیر یا زود همدیگه رو می‌بینید.

دیر نه... اگه دیر بشه، من می‌میرم.

- مادر جان تو نمازت رو بخون، منم یه سر برم پایین ببینم همه چی رو روالِ... پدرت دنبالِ بهانه میگرده تا با یکی دعوا کنه، ما نباید بهانه دستش بدم.

با رفتن مادر وضو گرفتم و سجاده رو پهن کردم و مشعولِ نماز شدم.

همیشه نماز رو با سعید میخوندم، اون با صدای بلند و زیبا کلمات رو خیلی عالی قرائت میکرد و من با لذت گوش میدادم.

ولی این چند روز رو تنهایی نماز خونده بودم و شاید تا مدتها باید به تنهایی عادت می‌کردم.

بعدِ تموم شدن نماز، وسایل رو جمع کردم و صورتم‌و تو چادرنماز فرو کردم و از تهِ دل بوش کردم... بویِ عطرِ سعید آرومَم میکرد.

ولی این دفعه باعثِ دل پیچه‌ام شد، دستم‌و رو معده فشار دادم و وسایل رو تو چمدون گذاشتم.
#پارت_563
- سعید منو ببخش، باور کن دارم تو آتیش جهنم دست و پا میزنم، میدونم راضی نبودی خودم‌و به این جماعت نشون بدم.
انگشت‌های مشت کرده‌ام رو زیر دلم فشار دادم:
- پدر رو میشناسی، انقدر کینه‌ای هست که ممکنه بلایی سرم بیاره و دیدارمون به قیامت بیفته، پس بهم حق بده تا به حرفاش گوش بدم‌... منو ببخش.
خدمتکار رو صدا زدم، روی صندلی نشستم و خودمو به دستِ بی‌رحم دنیا سپردم. نمیدونم برام چه خوابی دیده این دنیای بد ذات.
از بویِ اُدکلنِ آرایشگر دل‌پیچه گرفتم و چند باری عق زدم... با نفس‌های عمیق همه‌چی رو کنترل کردم.
تو آینه‌ی بزرگی که جایگزین آینه‌ی عتیقه‌ی قبلی کرده بودن، مشکوک نگاهم کرد.
چشام رو بستم تا نگاهش رو نبینم.
شاید کارش رو زود انجام بده و از زیرِ دستش خلاص بشم.‌
مادر به اتاق برگشت. از صِداش مشخص بود که از همه‌چی راضیه.
آرایشگر کارش‌ رو زود تموم‌ کرد، رو به مادر گفت:
- تموم شد، اجازه می‌فرمایین مرخص بشم؟
بعد رفتن آرایشگر، مادر اومد کنارم:
- چشمات رو باز کن.. خودت رو ببین چه عسلی شدی دختر!! دل از همه میبره این چشمای زیبات.
نمی‌خوام چشمام رو باز کنم، عذاب وجدان دارم... من ناموسِ سعید بودم و دلم نمی‌خواست خودم رو برای لذت بردن دیگران نمایش بدم و آرایِشِ آنچنانی داشته باشم... ولی مجبور بودم، تا آخرِ این راه رو باید برم.
چشمام‌ رو باز کردم و با دیدن این همه تغییر تو خودم متعجب شدم. آرایشگر واقعاً کارِش رو بلد بود... همانطور که بهش گفتم، خیلی ملایم آرایشم کرده، واقعاً ماهر بود. موهای بلندم‌ رو موج‌دار کرده و کنار گردن کشیده‌ام روی شونه‌هام ریخته، مثل آبشار سیاهی که از‌ کوه‌ به پایین سرازیر میشه.
مثل بخت سیاه شاهدخت.
مادرم انگار متوجه عذاب وجدانم شده باشه کنارِ گوشم لب زد:
- نگران نباش، چند وقت دیگه واسه سعید این جوری سنگِ تموم میذاری، مطمئنم.
دستمالی برداشته و با حرص رو لبام کشیدم:
- مامان نمی‌تونم، نمی‌تونم بیام مهمونی، اونم با این وضع.
دستمال رو از دستم گرفت و نگران به لبام چشم دوخت. شونه‌هام رو فشار داد:
- باید بتونی مهدخت، پاشو، پاشو آماده شو، نیم.ساعت دیگه تو باغ جایِ سوزن انداختن نیست. قول بده به آرایشت دست نزنی... نگاه کن چی کار کرد؟
به پیراهن روی تخت که برام دهن‌کجی میکرد، نگاهی انداخت:
- خودت میتونی بپوشیش منم برم آماده بشم...
دوباره راه رفته رو برگشت:
- راستی این سرویسِ الماس نشان رو هم پدرت داده تا بندازی.
سینه‌ریز بزرگ‌ و زیبایی بود که از دور برق میزد و چشمِ هر بیننده رو به خودش   جلب میکرد.
با اکراه گردنبند رو به گردنم انداختم‌ و گوشواره و دستبند رو هم‌ بستم.‌
مادر دلش می‌خواست زودتر از پیشم بره.‌



مثل بخت سیاه شاهدخت.
دنیای بی‌رحم و بدذات 😔


#پارت_564

 شاید نمی‌خواست ناراحتی‌مو از این وضعیت ببینه، یا اینکه نمیدونه به سوالام چه جوابی بده.

با رفتن مادر تو آینه نگاهی به خودم انداختم. من تو کلبه‌یِ جنگلی به سعید قول داده بودم که همیشه پایبند به حجاب باشم. بین محرم و نامحرم فرق قائل بشم،

ولی الان با این وضعیت، داشتم‌ به حجب و حیایِ خودم چوبِ حراج میزدم.

اگه فیلمی از این مراسم به بیرون دَرز پیدا کنه و سعید یا خانواده‌اش منو با این لباس ببینَن، درموردِ من چه فکری میکنَن؟

سردر‌گم طولِ اتاق رو طی کرده و گاهی از پنجره به بیرون نگاهی می‌انداختم.

ماشینایِ زیادی پشتِ سرِ هم تا جلویِ سالن بزرگ کاخ اصلی ردیف بودن و مهمونا یک به یک پیاده میشدن. زن و مرد دست تو دستِ هم با خوشآمدگوییِ کاشف و همسرش به حیاط وارد میشدن.

گروهِ موسیقی کنارِ درختی رویِ سکوی بزرگی وسایل چیده بودن و آهنگ‌هایِ شادی میزدن.

به کفش براق پنج سانتی کنار پیراهن، چشم دوختم. باحرص و خشم از دو طرف لباس رو دست گرفتم و کشیدم تا پاره بشه  ولی پارچه‌‌ی محکمی داشت. دست‌هام خسته شدن مثل دندون‌هام... آنقدر رو هم فشارشون داده بودم که سر درد گرفتم‌.

کاش فندک داشتم تا آتیشش بزنم.

خر پدر از پل گذشته بود، فکر نکنم دیگه کاری به کارم داشته باشه. تفی انداختم رو پیراهن، رو زمین انداختمش و با لگد بهش ضربه زدم.

انگار نه انگار... نه چروک شد، نه آسیبی دید.

جیغ زدم،‌ هیستریک‌وار...

رو زمین نشسته و به موهام چنگ‌ زدم.

صدای موسیقی از بیرون و بزن و بکوب، گوش‌ فلک رو‌ کر کرده.

به پدر چه جوابی بدم؟ اگه بخواد باز با مادر امتحانم کنه، تحقیرم کنه چی؟

لباس رو به سختی تنم کرده و جلویِ آینه ایستادم... واقعاً تو اون لباس با اون آرایش زیبا شده بودم. زیبایی خفه‌کننده و زجرآور.

شاید اولین دختر روی زمین بودم که از خدا خواستم کاش زیبا نبودم، کاش شاهدخت نبودم.

دلم دیگه این چیزا رو نمی‌خواد، من دیگه اون دختر بی‌غل و غشی نبودم که اجازه بدم دیگران زیبایی‌هام‌و ببینن و لذت ببرن... من متعلق به سعید بودم.

باید زودتر یه فکری بکنم وگرنه اینجا که باشم هر روزِ من یه کابوسه...

کاش سعیدَم اینجا بود و شونه‌هاش پناهم بودن، دَمِ گوشِش لب میزدم من‌و ببر آنجا که بودنت تمام نمیشود.

به حلقه‌یِ توی دستم نگاه کرده و نگینِش رو لمس کردم، وقتی اینو انگشتم میکرد گفت هم‌رنگِ چشمایِ توئه
#پارت_565
آهی کشیدم، بلاتکلیفی خیلی حسِ بدی به آدم میده. زیر لب، شعری رو که چند باری از زبون آقابزرگ شنیده بودم، خوندم.
او میرود دامن کشان،
من زهرِ تنهایی چشان،
دیگر مپرس از من نشان،
کَز دل نشانم میرود.
محاسِنِ سفیدِ آقابزرگ، خدایا چی کار کردم؟ من با اون فیلمی که برای سعید فرستادم، عَلَناً بهش گفتم بره دنبالِ سرنوشتِش و رو من حساب باز نکنه.
بعدِ دیدن فیلم، سعید و دخترا چه حالی میشَن؟؟ حتما ترمه به خاطر این کار بینِ اونا سرشکسته میشه.
مادر راست میگفت، بزرگترین بازنده‌یِ این بازیِ کثیف من و سعید بودیم.
حواس‌مو دادم به آهنگای شادی که از حیاط شنیده میشد.
شیشه‌ها، درحال رقص بودن، ریتم تند آهنگ جوون‌پسند بود و صدای هورا و جیغ جوونا، گوش فلک رو کَر کرده بود.
نباید گریه کنم، همه منتظرم هستن تا بعدِ چند وقت من‌و ببینن یا به اصطلاح به تماشایِ من بشینن.
برایِ بارِ آخر خودم‌ رو تو آینه نگاه کردم.
پشت لباس رو موهای بلند و موج دارم‌، پوشونده بود.
خدایا جلوی لباس رو چی کار کنم؟
از دیدن اون صحنه تو آینه از خودم متنفر شدم. خشم آنی تمام وجودم‌و از کار انداخت و بدون فکری، همه‌ی این چند روز عصبانیت‌مو ریختم رو جعبه‌ی جواهر.
جعبه رو محکم پرت کردم طرفِ آینه... تو یه لحظه آینه شکست و با صدایِ وحشتناکی اومد پایین.
تو شیشه‌های شکسته، هزاران مهدخت ناراحت و عصبی به هم نگاه میکردن، صدتا مهدخت با گونه‌های قرمز و سینه‌های‌‌....
مادر با ترس و یا خدا گفتن در رو باز کرد و داخل اومد، انگار پشت در گوش وایساده بود. پیراهنِ سرمه‌ای زیبایی به تن کرده بود و موهاش رو سشوار کشیده و کمی آرایش داشت.
- وای خدایِ من، مهدخت خودت طوریت نشد مادر!!
با حرص دندونامو رو هم فشار دادم:
- دیگه نمیتونم عروسکِ خیمه شب‌بازیتون بشم.
تقریباً داد میزدم:
- من نمیخوام تو این مهمونیِ کذایی شرکت کنم، اونم با این وضعیت.
دستامو بالا بردم تا موهام رو بهم بریزیم و جواهرات رو از دور گردنم، باز کنم.
دستام رو تو هوا گرفت:
- نــه... مهدخت تو رو خدا...
صدایِ گروهِ موزیک نمیذاشت صدا به صدا برسه... برگشت در رو بست.
اومد جلو و نگران نِگاهم کرد و با لبانی لرزان جواب داد:
- مگه ما با هم حرف نزدیم! باشه، باشه تو امشب فقط چند دقیقه کنارِ من و پدرت وایسا بعدِش برو یه گوشه بشین تا کسی تو رو نبینه


#پارت_566

بانگرانی دستام‌ رو گرفت:

- گریه نکن آرایشت خراب میشه... برات یه شال میارم، بنداز رو شونه‌هات.

- اگه کسی فیلمبرداری کنه چی؟ اگه سعید من‌و با این وضع ببینه دیگه برام تَره هم خورد نمیکنه، اون به این چیزا حساسه.

عصبی نفسی بیرون داده و دستمو رو قلبم گذاشتم. قلبم، دلش می‌خواست مثل من بخوابه و فکر کنه همه‌ی اینا یه خواب بوده و وقتی بیدار شد، خودشو کنار قلب سعید درحال تپیدن ببینه.

با استرس جواب داد:

- باشه به خدمتکارا میگم حواسشون باشه تا کسی فیلمبرداری نکنه.

سمت در رفت:

- میرم برات شال بیارم، تو هم بیا بریم پایین همه منتظرت هستن.

با عصبانیت رو تخت نشستم و جواب دادم:

- اونا برا خوش‌آمدگویی نیومدن، خودت بهتر میدونی... اومدن تا سر شکستگیِ من‌و ببینن، چون فکر میکنن سعید منو برگردونده.

قیافه‌ای جدی به صورت آرایش کرده‌اش داد و اخم‌ریزی کرد:‌

- غلط میکنه کسی بخواد درموردِ دخترم، شاهدخت همچین فکری بکنه، حالا پاشو بریم.

دستی به بازوم کشید:

- چه سرشکستگی؟ اومدی دیدن خانواده‌ات... همین.

همراهِ مادر راهی شدم. در رو که باز کردم، صدای موسیقی و بوی سیگار، تو صورتم کوبیده شد. ملکه بی‌توجه به بوی‌سیگار که بهش حساسیت داشت، از اون بالا نگاهی به پایین انداخت.

- مادر من منتظرم، شال لطفاً.

با اشاره‌ی مادر، مستخدمی که همراهش پشت در بود، تعظیمی کرد و سمت دیگه‌ی کاخ رفت.

فاصله‌ی اتاق‌ها با هم زیاد بود. تا خدمتکار برگرده، از بالای نرده‌ها طوری که دیده نشم، به پایین و سالن بزرگ، نگاهی انداختم... غلغله بود، صدا به صدا نمی‌رسید.

کیفِ دستی سِت با کفش‌مو تو دستم‌ گرفته و با دستِ دیگه‌ام دنباله‌یِ لباس رو جمع کردم تا مجبور نباشم با کسی دست بدم یا کسی هوس کنه دستم رو ببوسه.

با انداختن شال روی شونه‌هام، کمی آروم‌ گرفتم. خودمو به زور از پله‌ها پایین کشیدم...

برادرام و عروس‌ها، ورودی درِ بزرگِ سالن ایستاده و به مهمونا خوش‌آمد‌ میگفتن.

سالنِ بزرگِ قصر تقریباً پر شده بود. تو دستِ مهمونا نوشیدنی بود و با هم میگفتن و میخندیدن؛ جوان‌ها با صدای موسیقی تو هم می‌لولیدن.

با رسیدن من و مادر به پاگرد بزرگ، نگاه‌ها سمتم برگشت. همه ساکت شده و مات من‌ شدند. سرم پایین بود و به کفشام نگاه میکردم، نفسم به زور بالا میومد.

مادر با آرنجِش آروم به پهلوم فشار آورد:

- سرت رو بالا بگیر.
#پارت_567
سرم رو بالا آوردم، سری که سنگین بود از نگاه‌های حرام... صدها چشم بهم زل زده بودن... نفسِ عمیقی کشیدم‌ تا پَس نیفتم.
به پایینِ پله‌ها رسیده و به اطرافیان نگاهی انداختم، همه‌شون از نظامیان و آدمایِ سر سپرده‌یِ پدر بودن. با همسران پُر فیس و اِفاده‌ای و بدریختَ‌تر از خودشون.
خونِ مردم‌ رو تو شیشه کرده بودن.
با تمام خانومایِ تویِ سالن خوش و بِش سرسری کرده و به مردا هم اهمیتی ندادم یا با تکون سر، مجبور شدم فقط باهاشون احوالپرسی کنم.
نگاه مردا بعدِ صورتم به سینه‌هام میرسید و این برام‌ یه کابوس وحشتناک بود.
شال رو چفت کرده و کنار مادر ایستادم.
با اینکه موسیقیِ شادی پخش میشد، ولی برعکس چند دقیقه‌ی پیش کسی نمی‌رقصیـد. هرازگاهی صدای پچ‌پچ از اطراف سالن به گوش می‌رسید که برام پشیزی ارزش نداشت.
همه زیرچشمی نگاهم میکردن، خودمو  پشتِ مادر کشیدم. به حرفای طناز با نسرین گوش سپردم، تا کمی از استرسم کم بشه.
خداجون چیکار کنم تا اینجا رو دووم بیارم؟
چشمم به پسر یکی از مقامات افتاد، مثل سعید ریش داشت. نگاه عمیقی تو صورتش انداخته و رو گرفتم.
جمالت را نمی‌بینم، خیالت می‌کُشد اما...
چشمام‌ سوخت، اینجا جاش نبود.
ناخن‌هام رو تو دسته‌ی الماس‌نشان کیف‌دستی فرو کردم و به فرش ابریشمی‌ زیر پام زل زدم.
برای دیدنش امید داشته باشم یا نه؟
شاید بیشتر باید منتظر معجزه باشم تا امید... طوفان به زندگیم زد، من طوفان‌زده بین اون ساحل‌نشینانِ بی‌دغدغه چیکار میکردم!!
پدر هنوز خودشو به اون جمع پر از خائن و شارلاتان و چشم‌چرون نرسونده بود.
احتمالاً اتاق کارش بود و داشت با کاشف و مقامات یه فتنه‌یِ دیگه رو برنامه‌ریزی میکرد.
زنِ کاشف با چند کیلو طلایی که به خودش آویزون کرده بود، از بین جمعیت به زور، تن فربه‌اش رو پیشِ مادر رسوند.
به زحمت خم شد و دستِ ملکه رو بوسید.
سر بلند کرد و با مادر احوالپرسی و بگو و بخند کرده و گوشه‌ چشمی بهم انداخت.
نگاهی سرشار از تحقیر و تمسخر رو تو چشمای بادومیش میشد دید.
- شاهدخت خانوم سلام عرض میکنم، خوش اومدین.
کمی خم شد تا دستِ من رو هم ببوسه که توجهی نکردم، دستم رو جلو نبرده و با تکونِ سر جوابش رو دادم.
تو همون حالت مونده بود چیکار کنه که با حرفِ طناز به خوش اومد و سمتِ اون برگشت.
از این فرصت استفاده کردم و بیشتر خودم رو پشتِ مادر کشیدم. شال رو محکم چنگ‌ زده و توجهی به نگاه عجیب بقیه نداشتم.


پارت_568#  

مردمی که زمانی بینشون بودم و با هم بگو بخند داشتیم و شاهدخت کشورشون رو با تمام وجود دوست داشتن، حالا با نگاهی مَملو از خشم و بهت بهم‌ زل زده و از سرِ اجبار برام کف میزدن و خوش‌آمد میگفتن.

از اینکه به دشمن کشورم علاقه داشتم و سعید رو به هم‌وطنام ترجیح دادم، از من ناراحت و خشمگین بودن...

با ورودِ شاه، جَوِ سنگین بین من و مهمون‌ها شکست و گروه موزیک به یک باره ساکت شد.

همگی به احترام پدر که از اتاق کارش با چند تا از افسرای گارد شاهنشاهی و کاشف بیرون میومدن، تعظیم کردن و احترام گذاشتن.

منم به همراه کسایی که بینشون قایم شده بودم، کمی خم شدم.

پدرم متکبرانه نگاهی کلی به مجلسِ مهمانی انداخت و تک سرفه‌ای کرد. عادت همیشگیش بود.

همیشه قبل از شروع مهمونی‌هایِ شاهنشاهی، چند دقیقه‌ای حرف میزد تا به قولِ خودش مجلس رو مُزین کنه.

رفت و بالای مجلس ایستاد.

همه سراپا گوش بودن و گاهی با سر حرفاش رو تایید میکردن.

چون‌ سالگرد کشته شدن برادرام بود، ابتدایِ سخنش درمورد اونا و کارِ بزرگی که انجام داده بودن حرف زد.

صحبت رو به قدرت و افزایش نظامی کشورش کشوند و اشاره‌ای به جنگ چند ساله کرد. جنگی‌ که هیچ فایده‌ای جز کشته شدن جوونا و عاشق شدن دخترش نداشت. اون معتقد بود که این جنگ خانه‌مان سوز، یک پیروزی بزرگ بوده.

گاهی از سویِ جمعیت تشویق میشد.

با شنیدن حرفایِ پدر، سبک سنگین کردم که واقعاً ما تو این جنگ پیروز شدیم‌ یا سعید و ایده‌هاش.

در آخر صحبت‌هاش، گُریزی به داستان فرار من انداخت. با اشاره‌ای به سمتم، همه برگشتن و بهم زُل زدن... سرم‌رو بالا گرفته و پدر رو نگاه کردم.

این توصیه‌یِ مادر بود «تو هیچ گناهی نکردی؛ فقط عاشق شدی، پس سرت رو بالا بگیر و مغموم و شکست خورده نباش.»

پدر تو چشمام نگاهی انداخت و ادامه داد:

- پنج ماهِ پیش‌ شاهدختِ زیبا و عزیزِ کشورمون توسطِ ولیعهد کشورِ همسایه شبانه دزدیده شد.

با خشم و استرسی که تو نگاهش بود، میشد فهمید که خودش هم دروغی رو که میگه، باور نمیکنه.

- اونا میدونستن که بازنده‌یِ جنگ هستن، با این ترفند خواستن جنگ‌ رو به نفعِ خودشون تموم کنن، ما داشتیم پیروز اون نبرد میشدیم.

همه‌یِ حرفاش دروغ بود... خودش و بقیه میدونستن من با قبول خواستگاری باهاشون رفتم و دزدی در کار نبود.

چرا خودش رو کوچیک میکرد؟ مگه خیلی از این آدم‌ها اون روز تو مهمونیِ اجلاس صلح‌ نبودن؟

مگه ندیدن سعید از من خواستگاری کرد و منم‌ قبول کردم؟ پس این‌ دزدی شاهدخت دیگه چه داستانِ مسخره‌ای بود که داشت‌ تعریف میکرد و به خوردِ بقیه میداد.
#پارت_569
به حالش تاسف خوردم.
نگاهی به حُضار انداخت و سینه‌ای صاف کرد و باز رو به من ادامه داد:
- من معتقدم ولیعهدِ اون کشور آدمی شیاد، هوس‌باز و ترسو بود که دست به این کار زد.
همه تویِ سالن براش دست زدند. چون پدر داشت سعید رو شیاد معرفی میکرد، سعیدی که خون به دل همه‌ی اونایی که با حالت جنون دست میزدن، کرده بود.
دندونام‌و محکم‌ رو هم سابیدم تا واکنشی نشون ندم که به ضَرَرَم باشه.
دروغی بود آشکار، همه پاکی سعید رو دیده بودن و اون رو قهرمان می‌شناختن.
- به هرحال، شاهدخت عزیزمون حالا پیشِ ماست، ما از دستِ اون‌ گرسنگان و پابرهنگان نجاتش دادیم... اونا میخواستن با دزدیدنِ شاهدخت به خواسته‌هاشون برسن...
خنده‌ای مصنوعی گوشه‌ی لب‌های در حصار سبیل‌های بناگوش در رفته‌اش نشاند.
گرسنگان و پابرهنگان!!
نیشخند زدم، پدر در مورد اون کشور و مردمش، به اندازه‌ی یه خط هم اطلاعات درستی نداشت.
- درسته جنگ رو خاتمه دادیم و محاصره رو شکستیم، ولی این کار‌ها رو فقط به خاطرِ نجاتِ دخترم کردم و بس.
همه دست زدن و چند پسر جوون سرتق، سوت‌های بلندی می‌کشیدن که گوش‌ها رو اذیت میکرد. با نگاه تند کاشف، اونام خفه شدن.
- با جانفشانی شبانه‌روزی نیروهامون تونستیم اونو از چنگِ دشمنِ دیرینه‌یِ کشور نجات بدیم.
انگار طی یه عملیات غیرممکن، من‌و از چنگ چندین دزد نجات داده بود. شاید تو اون جمع به غیر از ما چند نفر، همه از اصل ماجرا بی‌خبر بودن.
با تشویق بی‌وقفه‌یِ مهمون‌ها، حرف‌هایِ پدرم به پایان رسید. با چنان جِدیتی حرف میزد و حُضار‌ تشویقِش میکردن که کم‌کم خودم هم باورم میشد که شاید حرف‌هاش درست باشه.
با تکون دادن‌ سر به علامت تاسف ناراحتیم رو نشونش دادم.
نِگاهم میکرد... پشت نگاهی آرام در بین حضار، نقشه‌ای شوم در حال شکل گرفتن بود.
حرفاش تموم شد و باز گروهِ موسیقی با آهنگِ شادی که میزدن، همه رو به وجد آوردن. رقصِ نورِ زیبایی سالن رو تو روشنایی و تاریکی فرو برد.
- اون شال رو بنداز اونور.
با دیدن پدر، تو تاریک روشن سالن، هینی کشیدم. کسی به صحبت پدر و دختری ما وسط اون همه هیاهو کاری نداشت.
وقتی دید، کاری‌ رو که خواسته انجام ندادم، چنگ انداخت، شال رو کشید و پرت کرد سمت خدمتکار مخصوص مادر.
همدم تو خودش مچاله شد و شال رو گرفت. دست مادر، انگشتام رو فشار داد تا کاری نکنم که بعدا پشیمونی به بار بیاره.


#پارت_570

پدر با چنان تحکم قدم برمی‌داشت که سالن زیر قدم‌هاش می‌لرزید‌‌ و سمت مهمونای ویژه‌ی خودش رفت

سینی‌های پر از نوشیدنی، بین مهمون‌ها درحال گشت بود، پر میرفت و خالی برمی‌گشت. مهمون‌ها برای سلامتی پادشاه، دست‌هاشون بالا آوردن و یک صدا جیغ و داد کل سالن رو گرفت. بعد هم بدون توجه به اینکه این زن یا دخترِ کیه، هرکس دست یکی رو گرفته و گوشه‌ی تاریک سالن سر در گریبان هم بودن، درست مثل حیوانان... بویی از انسانیت، شرف و حجب و حیا نبرده بودن.

هرازگاهی صدای جیغ یا خنده‌ی بلند زنی شنیده میشد. انگار غیرت و حیا سال‌ها پیش مُرده و براش‌ مراسم تدفین گرفته و نیازی به نبش قبر نبود.

از تاریکی سالن استفاده کرده و خودم رو به گوشه‌یِ دنج و ساکتی رسوندم. نوشیدنی تو دست داشتم و تو دستِ دیگه‌ام هم کیف دستی کوچیک.

از دور مادرم‌ رو دیدم که با چند زن درحالِ بگو و بخند بود و گاهی با دست بهم اشاره میکردن، مشخص بود که درمورد من حرف میزنن.

برادرام و همسراشون هم، با هم آوازی که خواننده از روی سَکو میخوند رو تکرار میکردن. روی سکوی نوازندگان، جایی برای ایستادن نبود.

با صدایِ پدر تو اون همه سرو صدا به خودم اومدم. ول کن نبود، از زیر نگاه‌های پر از خشم آمیخته به انتقامش، خلاصی نداشتم.

- برو بیرون تو محوطۀ باغ، زیرِ درختِ بیدِ مجنون کنار دریاچه... یکی منتظرته.

با غصه نگاهش کردم، یعنی انقدر ازم ناراحت بود که نمی‌تونست باهام‌ حرف بزنه و ببینه چه مرگمه.

نیاز داشتم با یکی حرف بزنم، یکی درکم کنه، دارم بدون سعید میمیرم... این چند روز هم فقط به خاطر مادر دووم آوردم.

ولی اون ذهنش، فقط یه چیز رو تکرار میکرد، انتقام... انتقام از کی؟ از تنها دخترش... دختری که با چهار تا پسر هم عوضش نمی‌کرد... دختری که روزی بدون حضور اون حتی لب به غذا هم نمیزد. فقط تونستم تو چشماش نگاه کنم و برای آروم کردنش، به چشمی بسنده کنم.

چه کنم؟ عاشق شدم و از بد حادثه... دل در گرو عشق سعید دادم. سعیدی که پدر را به ستوه آورده بود.

عجیب بود که تو اون جمعیت، باز چشمام به دنبال سعید بود. هر جا میرم چشمام دنبال تو میگرده، بویِ تو آرومم میکنه، نه بوی عطرای گرون‌قیمت این جماعت سرمست.

شاید مخفیانه اومده و مثل یه قهرمان بخواد من‌و از دست این ظالما نجات بده... باز بین جمعیت چشم چرخوندم... ولی دریغ از یک نگاه آشنا.

ماه در ابر بماند، چو رُخت جلوه نماید.

- حواست کجاست، گفتم برو بیرون... چرا گیج دور‌ خودت میگردی؟

- می‌تونم بپرسم کیه که منتظرمه؟
پارت_571#  
لیوان بلورین پر از نوشیدنی رو سر کشید. چشماش رو تنگ کرد و محتویاتِ دهنش رو قورت داد.
- برو خودت می‌بینی کیه، اون خیلی وقته منتظرته تا برگردی...
نگاهی به سرتاپام و لباسم انداخت:
- حالا خوب شد... اون موهات رو هم بنداز پشت گوشِ‌ات.
بدون حرفِ دیگه‌ای پیشِ مهموناش رفت و من‌و تنها گذاشت.
با بی‌میلی آهی کشیده و لیوان به دست از بینِ جمعیتی که بهم طعنه میزدن رد شدم.
واردِ باغ پُر از پسر و دخترایِ مسئولینی شدم که توی سالن‌ بودن. پدر و مادراشون‌ سالن رو و بچه‌هاشون هم محوطۀ باغ رو به گَند کشیده بودن...
همه‌ی گناه‌ها عیان شده و کسی از این همه گناه اِبایی نداشت.
با دیدنم، سوت و کِل کشیدن و جیغ و هوراشون رفت هوا.
با خشمی که تو نگاهم بود و حالی که اونا داشتن برام دست میزدن... از بینشون با سرعت رد شدم و به وسطِ باغ رسیدم.
دنباله‌ی لباس رو رها کردم. خسته از اون همه پارچه‌ی اضافی، باز موهامو اطرافم پخش کردم.
محافظان اجازه ندادن کسی دنبالم بیاد، برگشتم و به یکیشون گفتم:
- مواظب باشید کسی فیلم یا عکسی نگیره!!
دست‌شو رویِ چشماش گذاشت:
- بله شاهدخت، حتماً.
بادیگارد مخصوصم بود، یه زمانی بابا گفت لازمه تا یکی از این غول تَشَن‌ها رو داشته باشی تا کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهت بندازه... البته با وجود ترمه، بادیگارد نیاز نداشتم.
قدم‌زنان به جایی که پدر گفته بود رسیدم، صبح روی همین نیمکت با آقابزرگ نشسته بودیم و حرف میزدیم.
عجیبه کسی اونجا نبود. اطراف رو دید زدم، دنباله‌یِ لباس رو جمع کرده و چند قدم دیگه نزدیک شدم و خودمو روی نیمکت انداختم.
لباس سنگین بود و اعصاب پولادین میخواست اینور و اونور رفتن باهاش...
به لیوان تویِ دستم نگاهی انداختم، من تا به حال لب به این چیزا نزدم. محتویاتِ لیوان‌و روی چمن‌هایِ اطراف خالی کردم.
یعنی کی می‌خواسته منو ببینه؟ همه‌ی مهمون‌ها که تو سالن بودن و باهاشون خوش و بِشِ اجباری کردم.
شاید این خواسته‌یِ مادر بوده تا من از جمعیت دور باشم و معذب نشم.
- ای رویِ دل‌آرایت مجموعه‌یِ زیبایی‌ها.
با سرعت به سمتِ صدا برگشتم.
مردی زیرِ درخت ایستاده و قیافه‌اش مشخص نبود. صداشو تو مغزم حلاجی کردم ولی یادم نیومد کی بود!
بعدِ چند ثانیه از زیرِ تاریکیِ درخت بیرون اومد. وای خدای من، سلیمان...
کاشف راست می‌گفت که بویِ برگشتم به دماغِ سلیمان خورده.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792