#پارت_521
- تو و سعید خااااان، هیچ نقطهی مشترکی با هم نداشتین... اون فقط به خاطر کشور و مردمش مجبور شد تو رو با خودش ببره.
باز مشتی پسته بار دهن متعفنش کرد.
- از اخلاقش خوشم میاد، همیشه خاصپسند بود...
چشمک وقیحی زد، دندون نیشش مثل نیش مار برق زد:
- چند روزی باهاش بودی و ....
نباید بذارم تاثیر حرفاش، رو صورتم نمایان بشه. دنبال لِه کردنم بود.
- اون کارش همینه، فکر میکنی با مردای دیگه فرق داره... نه دختره ساده، اونم یکیِ بدتر از من و بابات.
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب غر زدم:
- کافر همه را به کیش خود پندارد.
باز به دنبالم اومد ته هواپیما:
- ولی لایقش نشدی که باهات بمونه، اون کسی رو لایق خودش نمیدونه...
پوست تخمه و پسته رو تُف کرد رو زمین.
هر کاری میکرد تا تحقیرم کنه.
- فکر نمیکردم انقدر ساده باشی.
دستی به گره روسری بردم، دمظهر هوای اون حلبی آهن واقعاً گرم بود.
- شنیدم حتی باهات ازدواج هم نکرده، درسته؟
از طعم گس جملهی تلخش، در جا میخکوب شدم. اینبار موفق شد تحقیرم کنه، موفق شد... این همه اطلاعات رو از کجا میدونه؟
با قدمهای سُست به راهم ادامه دادم و به دیوار آهنی و سرد ته هواپیما تکیه زدم... برگشتم و نگاهش کردم.
به خاطر نور بیرون، توی هواپیما کمی تاریک بود و از هیکل گُندهاش فقط به سایهی باریک رو زمین دیده میشد.
کاش گورش رو گم کنه بره به درک.
نقطه به نقطهی بدنم، زیر نگاه سوزانش میسوخت. طوری بندبند وجودم رو دید میزد که احتمالاً تا اون موقع آدمیزاد ندیده باشه.
کلاهشو رو سرش گذاشت. امیدوار به رفتنش، نفس عمیقی کشیدم.
مثل اینکه حرفِ تازهای یادش افتاده باشه، برگشت:
- راستی بویِ تو به مشام سلیمان هم رسیده، اومدنی تو راه قصر دیدمش.
دست به بدنهی سرد هواپیما بردم تا نیفتم.
این دو تا چقدر حال بهم زن بودن.
دلشورهام زیاد شد و قلبم گواه بد داد.
همه میدونستن سلیمان رو دست کاشف بلند شده و رکورددار فساد سازمان یافته بود. مشتری ثابت دخترای زیر هجده سال...
از وقتی خودمو شناختم سلیمان، ولیعهد کشور ثروتمند همسایه، خواستگارم بود.