#پارت_481
- چرا دستات سرده سعید؟
سرم رو به سینه چسبوند.
- خُب هوا سرد شده دیگه، آخرای شهریورِ ها.
بینیمو بالا کشیدم. خندید و یکی از دستاشو دور کمرم پیچید:
- اینجا همیشه یکی از گرمترین جاهای دنیا بوده و هست، مگه نه؟
گونهاش رو بوسیدم، دم گوشش زمزمه کردم:
- یه چند روزه دیگه مُهلَتِ صیغهمون تموم میشه... حواست هست!؟
صورتش رو به شالم چسبوند و جواب داد:
- نگران نباش... میدزدمت، از چنگ این دخترا و اهالی باغ... میبرمت تو کلبهی جنگلی و باز تنها میشیم، خودم و خودت...
به تاریکی مطلق روبهرو زل زد. انگار خاطرات جنگل یادش بیاد خندید:
- یه ماهی اونجا میمونیم، اگه کسی هم اعتراض کرد، خودم جوابشون رو میدم.
شال از رو موهام، سُر خورد و رو شونههام افتاد.
- دیگه چی... انگار طعم مهدخت زیر زبونت مزه کرده سعید خان.
تنگ به آغوشم کشید... خندید و هرم گرم نفساش رو صورتم، حس شد.
- والا هر کی یکی رو خواست، زود براش عروسی گرفتن و دامبالا دیمبو راه انداختن و دستشون رو گذاشتن تو دست هم و برو که رفتیم... به ما که رسید آسمون تپید.
منظورش ترمه و سلام بود.
شال رو برگردوندم رو موهای بافته شدهام.
خودش بافته بود، با دقت و حوصله.
به صورتش زل زدم:
- سعید میدونی چی داری میگی؟
- میدونم، ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم.
دلم میخواست تو بغلش مچاله شم...
اصلاً دلم میخواست چشمام تو فاصلهی چند سانتیِ چشماش باشه.
حس کردن بوی عطر تنش، موهاش... زبری ریش و گرمی دستاش بین دستامو برای یه عمر میخواستم.
- میدونم فکر برگشتن داری، ولی نمیذارم... نمیذارم برگردی، باید قبلش عقدِت کنم تا بتونم باهات بیام. اون موقع شاید شاه، کاری بِهت نداشته باشه و اجازه بده برگردی.
اون منو از حفظ بود، تو این مدت کم...
با عصبانیت جوابش رو دادم:
- خودت میگی شاید، سعید پدر من شایدو ولیو امّا سرش نمیشه... مگه خودت نمیگفتی؟
- چرا عصبانی میشی؟ باشه هرچی آقابزرگ و بزرگان بگن همون کارو میکنیم.
بلند شدم و تابی به مانتوی کوتاه و شلوار جین گشادم دادم.
- باشه قبول، هر چی آقابزرگ بگه. حالام پاشو مثل یه زن و شوهر خوب، بریم اتاق... کارِت دارم.
به کلبه برگشتیم. قبل خواب به دخترا سری زدم و مطمئن شدم که خوابیدن.
دندونامو مسواک زدم و پیش سعید برگشتم.
تو کمد به چمدون آماده نگاهی انداختم.
دور اتاق چشم چرخوندم تا وسایل مهمی جا نذاشته باشم.