#پارت_453
با دستاش صورتمو قاب گرفت.
- من بهت مبتلا شدم، خیلی سخته بخوام از تو شفا پیدا کنم؟
خندیدم، سرخوش و فارغبال...
انگار دیگه اون مهدختِ ناراحت نبودم.
- میشه برای هر دوتامون اینو گفت «ای خوش آن دَم که پریشان به پریشان برسد.»
نفسی از موهام گرفت:
- به قول حانیه اگه ماه بو داشت، حتماً بوی تو رو میداد.
نگاه خاصش رو به صورتم دوخت:
- مهدخت، تو و دخترام آخرین بازموندهی دلخوشیهای منید... میدونی چیه؟ یاد گرفتم از آدمها و دلخوشیهام بگذرم و اینو بپذیرم که خیلی چیزا قابل تغییر نیست.
حالتش غریب بود، انگار قرنها با اون سعیدی که دیده و شناخته بودمش، فرق داشت.
- تو فرق داری مهدخت... تو رو نیاز دارم تا زندگی کنم.
از حرفهای شیرینش خنده رو لبام نشست.
- مهدخت فِکراتو کردی؟ میدونی داری چیکار میکنی!؟
- تا حالا انقدر مطمئن نبودم.
دستشو رو قلبم گذاشتم:
- حِسش میکنی؟ این برای تو اینجوری خودش رو به در و دیوار میکوبه.
سرمو محکم تو سینهاش نگه داشت.
به چشمای منتظرم جواب داد و تسلیم شد.
دنیا حق نداره حال خوب و لحظات ناب عاشقی رو از عاشقا دریغ کنه.
کمکم همهچیز از خاطرم رخت بر بست.
نامهی پدر... فرمان بازگشت... نامهربانی خانمبزرگ... فتنههای فتانه... کجخلقیهای سعید... همه از خاطرم پرید.
نفسهاش آروم بود... فکر کردم خوابیده. آروم صداش کردم:
- سعید.
- جانم...
- نخوابیدی هنوز؟
- به نظرت دیگه خوابم میبره؟
خندیدم و با شونهام بهش ضربه زدم.
- مهدخت..
- جانم...
- وقتی برگردیم باغ، با آقابزرگ درمورد نامهی پدرت حرف میزنیم، نباید زود تصمیم بگیریم.
- تو رو خدا به این چیزا فکر نکن. هر اتفاقی که قراره بیفته، میافته.
سرمو بیشتر به خودش فشرد.
- مهدخت هیچوقت فکر نمیکردم باهات به این مرحله برسم، حتی وقتی برای این کلبه وسایل زندگی میگرفتم.
با انگشتش موهامو شونه کشید.
- همیشه فکر میکردم با دیدن وضعیت زندگی من و دخترا دِل بِکنی و بری، ولی الان اینجایی و داری آتیشم میزنی.
بو.سهای از چونهام گرفت.
- دیگه زنم شدی...
سرخوش خندیدم. جملهای که گفت، حس مالکیت داشت... اون برای من و من برای اون شدیم.
عشق اساطیری ما به سرانجام رسیده بود.