2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17204 بازدید | 1513 پست
اسی عزیزم بقیه رمانو بذار لطفا باروم نمیشه دیشب تا ۳ صبح داشتم میخوندمبابت زحمتت هم تنکیوی فراوان

فدات عزیزم خسته نباشی 

چشم برم ناهاروظرفهای ناهارموبشورم میام میزارم

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

پس چی خمارشدین😂😂😂چنددقیقه دیگه میزارم😃

باشه عزیزم هلوقت اومدی لایکم کن‌ بفهمم 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸

ِ🦋
پارت#  _447



از صدای بسته شدن در، تنم لرزید.
شوکه، به در چشم دوختم.
پانسمان پا و انگشتم رو با عصبانیت باز کردم. زخم دیگه برام مهم نیست. دیگه هیچی برام اهمیت نداره. اونی که نباید بشه، شد.
تو آب هم فکر و خیالم، جمع نشد. با مشت روی آب کوبیدم و پدرم رو‌ لعنت کردم. خودمو داشتم گول میزدم، حالم تغییری نکرده بود.

سعید حوله‌مو رو صندلی کنار در گذاشته بود، پوشیدمش و لنگ‌لنگان به اتاق رفتم و رو تخت نشستم. به پام نگاهی انداختم. واقعاً اون برگ‌ها معجزه کرده بودن.
کاش یه معجزه‌ی دیگه تو زندگیم میشد، پدر یادش می‌رفت دختر سرکشی به اسم مهدخت داره... تا خونه خرابش نکنه.

پانسمان رو عوض کردم. آب موهامو گرفتم. از چمدانی که ترمه آورده بود خواستم لباس بردارم که با دیدن محتوای چمدون خنده‌َم گرفت.
ترمه فقط لباس زیرای خوشگل و لباس خواب‌های توری و چند تا لباس باز و کوتاه برام گذاشته بود. رنگین‌کمانی از لباس‌های باز...
خندیدم، هیستریک وار.
- دیوونه...

سعید با سشوار داخل اومد:
- به چی می‌خندی؟

چمدون رو نشونش دادم:
- نگاه کن ببین ترمه‌ برام چه لباس‌هایی آورده!

سعید چمدون‌ رو نگاه کرد:
- خوب بهش حق بده، همه فکر میکنن...

حرف‌شو ادامه نداد و مشغول موهام شد.
- اشکال نداره اگه بخوای میتونی از لباسایی که برات گرفتم‌، بپوشی.

- دیگه برام مهم نیست چی بپوشم، دیگه هیچی مهم نیست.

- بذار موهات‌و سشوار بکشم مهدخت، هوا کمی خُنک شده، خدای نکرده سرما می‌خوری.

نگاه خاصش رو، تو صورتم چرخوند، منتظر و خیره نگاهم کرد. به نقشای فرش روی زمین نگاه می‌کردمُ و تو هزار فکر غوطه می‌خوردم.
دست به زانو، نگاهم تو اتاق چرخید.
سعید آروم موهام‌و سشوار می‌کشید، گرمای سشوار حالم رو کمی بهتر کرد.

- موهاتو ببافم؟

یه خاطره فوراً تو ذهنم نشست.
- کی گفته بافت مو یه کار زنونه است، این کار کاملاً مردونه است، اونم برای منی که سه تا دختر دارم.
تو صورتم نگاهی کرد:
- به چی‌ خیره شدی؟

لبخند تلخی رو لبام نشست:
- یاد روزی افتادم که موهام رو بافتی.
برگشتم و نگاهش کردم.

- وقتی دست تو موهات میکنم، آروم میگیرم مهدخت. می‌خوام دوباره آروم‌ بشم.

خودمو دستش سپردم.
بوی عشق تو اون اتاق به مشام می‌رسید،
بوی دوست داشتن... بوی جون دادن.
سعید به خاطر نامه‌ی پدر، راضی شده با تلخ‌زبونی منو از خودش بِرونه.


#پارت_448




کار خوبی نکرده بود، کاش همون روز بهم می‌گفت، می‌گفت چرا با دست پس می‌زنه و با پا پیش می‌کشه. اون راضی شد، منو از خودش بِرونه. به خاطر مادرم، مهنا، به خاطر کشورش.


- تموم شد، برم برات یه دست لباس بیارم.


با یه سِت لباس راحتی مثل همونی که تَنِ خودش بود، به اتاق برگشت.

- بیا اینا رو بپوش منم برم زیر غذا رو خاموش کنم. تموم شدی بیا آشپزخونه.


بازم داشت ازم‌ فرار میکرد. تصمیمم رو گرفته بودم، اون چند روزی که کنارشم میخوام هر دومون طعم شیرین عشق رو با هم بکشیم تا ناکام نمونیم.


سعید منو دوست داره. عشق من، پیش علاقه‌ی اون رنگ باخته بود. پس این عشق باید به نتیجه‌ یکی‌شدن برسه.

اون باید سهمی از من میشد و من از او.

دیگه نمیذارم طعم عشق، برامون رویا و آرزو بشه. دنیا به حد کافی بهمون سخت گرفته، نمیذام حسرت به دل، از هم جدا بشیم.


لباسایی که برام آورده بود، خیلی نرم و راحت بود.

ترمه یه کیف بزرگ وسایل آرایشی گذاشته بود. از عطر همیشگی به خودم زده و آرایشی ملایم کردم.

می‌خواستم آتیش‌ به پا کنم.

سوختن حقم بود، سوختن به دور پروانه‌ای که بالی برای پریدن نداشت.


با چوب‌دستی به آشپزخونه رفتم، سعید یه طرف اُپن نشسته، دست زیر چونه گذاشته و به گل‌های سرخ بشقاب چشم دوخته بود.

بمیرم براش... قبل اومدنم، زندگی آرومی داشت، عشق من براشون دردسر شد.

دخترا رو وابسته و پدرشون رو دیوونه کرد.

دوستی خواستم، دشمنی‌ها بیشتر شد و حالا که به هم دل بستیم، به خاطر دیگران باید وا بدیم...


دنیا، کمر بسته به جدایی ما دو‌ دلباخته.

حتی صدای تق و تق چوب‌دستی، نتونست از فکر و خیال نجاتش بده.

بوی عطرم کل کلبه رو گرفت. از حالت اغما بیرون اومد. نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد. خنده‌ای محو‌ رو‌ صورت غم‌ گرفته‌ش نشست. انگار بوی عطر‌ها معجزه میکنن.


اونم مثل من با خوندن نامه‌ی پدرم تصمیمش رو گرفته بود. لعنت به لحظه‌ای که پدر یادش افتاد یه دختر سرکشی داره که باید ادبش کنه.


سعید تصمیم گرفته و‌ به خودش حق داده تا باهام بد باشه، تا ازش دل بِکنم.

دل بکنم!! مگه میشه!!


تصمیم من با اون فرق داشت.

بشقاب رو برداشتم و کنار بشقاب خودش گذاشتم. صندلی رو کشیدم عقب و کنارش نشستم. تو چشماش نگاه کرده و دستمو رو دستش گذاشتم.


- از امشب میام بالا.

چشماش رو قفل نگاهم کرد.

- تو این روزای باقی مونده نباید از هم دور باشیم، تنهایی دیگه بسه.


نفس سنگینی بیرون داد. با جمله‌ام، بندبندِ وجودش از هم پاشید. تو چشماش، غم بزرگی بود... غمی که این چند روز جنسش رو نفهمیده بودم.


#پارت_449




چقدر احمق بودم، منی که ادعای عاشقیم، گوش‌فلک رو‌ کر کرده... چطور نفهمیدم این مدت چه دردی رو تحمل کرده و لب نزده. لبام‌و از تو گاز گرفتم تا کم نیارم، این حق ما نبود. لعنت به پدرم.... لعنت به سرنوشت.


هر چقدر ازش ناراحت بودم ولی صدها بار دلتنگ‌تر... اون حق نداشت، این مصیبت بزرگ رو ازم مخفی کنه. به دوش کشیدن بار سنگین این غم‌ ناگهانی، شونه‌ی هر مرد قدرتمندی رو‌ خم می‌کنه.


- مهدخت... من... من بابت اون سیلی و اون حرفا تا عمر دارم، شرمنده‌ات هستم.


دستم رو بازوش‌ ثابت موند:

- کاش من و تو، تو‌ یه جزیره وسط یه اقیانوس بی‌سروته تنها بودیم، نه پدر من بود نه خواهر تو.


- تصمیمِت رو‌ گرفتی؟ یعنی...


چشم دوختم به بخار برنج.

آسمون به اون بزرگی، رو سرم خراب شد.

- آره گرفتم. ولی قبلش باید از عشق تو سیراب بشم و تو هم از عشق من، موافقی؟


- سیراب!! من هیچوقت از تو و عشقت سیراب نمیشم.


سرش رو پایین انداخت، حجب و حیایِ این مرد تمومی نداشت. غذا برام هیچ طعمی به غیر از تلخی جدایی نداشت.


داروهامون رو بعد از غذا خوردیم.

بزرگترین ترس زندگیم، نداشتن اون بود.

ترسی که هر ثانیه، تو دلم وول میخورد.


- مهدخت بالا منتظرتم، می‌خوام برم نماز بخونم... میای؟


- بله حتماً.


به اتاق برگشتم، جانماز و سجاده رو برداشته و بالا رفتم. رو تخت نشسته و آستیناشو بالا زده بود.


با صدای چوب زیر بغلم‌ برگشت و نگاهم‌ کرد.

- میگفتی بیام کمک...


جلو اومد و وسایل‌رو از دستم گرفت و روی تخت گذاشت.

-باید اولش وضو بگیریم...


با دقت نِگاهم کرد. از جعبه‌ی دستمال کاغذی، دستمالی بیرون کشید و آروم رُژِ لبم‌و پاک کرد. کارش که تموم شد؛ سرمو به سینه‌اش چسبوند.


- مهدخت.

- جانم.


- می‌خوام برم با شاه حرف بزنم، می‌خوام...


- دیوونه، مگه نمی‌شناسیش!! اونم همین رو‌ میخواد، بری و...

سرمو بلند کردم:

- اگه برنگردی چی؟


نفس‌های گرمش رو صورتم، تقدیم شد.

- یه نفر رو فرستادم کشورت، می‌گفت ملکه چند وقته زندونیه، پدرت هر کاری انجام میده، تا تو برگردی... باید شکستی که خورده رو جبران کنه‌.


شاید روزی هزار بار این مکالمه رو با خودش داشت، مکالمه‌ای بی‌پایان و بی‌نتیجه. هر روز و هر ساعت، با دیدن اون نامه، با لمسش آزار دیده...


#پارت_450




دست رو دهنش گذاشتم:

- اول نماز بخونیم، بعدا در موردش حرف می‌زنیم.


جلوی روشویی هر کاری کرد منم همون کار رو تکرار کردم. سجاده‌ی خودش رو پهن کرد جلو و سجادۀ منو کمی عقب‌تر.

چادر نمازم رو برداشت. می‌خواست سرم کنه:

- کاش موهات رو می‌بَستی!! عجله‌ای بافتم، یه کم باز شده، اینطوری اذیت میشی.


کشوی میز رو باز کرد و یه کِش مو برداشت، موهای بافته شده رو بالای سرم جمع کرد و بست.

کشو پُر بود از کِش‌های مو و گیره‌ی سر.

اون خونه، برای زندگی یه خانواده همه‌چی داشت. همه چیز برای زندگی شاهدخت کنار عشقش... اون حتی فکر کِش مو هم بوده.

چشم از کشو و مخلفاتش برنداشتم.


- مهدخت.

چادر نمازی که حالت چادر ملی داشت را سَرم کرد. با نگاهی مشتاق منو سمت آینه برد، از دیدن خودم تو آینه لذت بردم. چقدر حجاب بهم میومد.

سعید هم با نگاهی لبریز از عشق بهم چشم دوخت و بو.سه‌ای عمیق از شقیقه‌ام گرفت. اگه ادامه‌ میداد؛ با هجوم اون همه احساس، پا به فرار میذاشتم.


- مهدخت من آروم ذِکرها رو میگم تو هم تکرار کن، کم‌کم یاد میگیری.


نماز خوندنمون کمی طول کشید، برای من که اولین بارم بود، واقعاً لذت‌بخش بود.

ارادت یه بنده‌ی حقیر به درگاه بی‌عیب.

صحبت با خدا شیرینی خاصی داشت.

شیرین مثل اولین قطره‌ی شیر مادر که تو دهنت می‌چکه، مثل اولین انوار طلایی و‌ گرم خورشید از پس یه روز سرد و‌ برفی، که تو صورتت می‌تابه.


سعید با لهجه‌ی زیبای عربی، طوری ذکرهای نماز رو می‌گفت که دلم می‌خواست تا آخرین نفسم گوش کنم و لذت ببرم،


نمازمون تموم شد. کلبه و جنگل تو آرامش بودن، چیزی که تو قلب ما مثقالی پیدا نمیشد.


بدون اینکه به عقب برگرده، دستاش رو بالا بُرد:

- خدایا خودت میدونی این مدت من و مهدخت چی کشیدیم؟ وقتی فهمیدم عاشقش شدم، اینجا رو درست کردم... به عشق روزهای بهتر... کسی جلودارم نبود، دلم روشن بود تا عُمر داریم کنار هم اینجا زندگی می‌کنیم، با دخترامون، با پسرم.


حال سعید دیدنی بود، عجیب و باورنکردنی.

- من هیچوقت نتونستم بهش بگم از همون اولین روزهایی که به باغ اومد، آروم آروم فکر و ذهنم رو مشغول خودش کرد.


چقدر برام آشنا بود، اولین‌ها... هیچوقت فراموش نمیشن.


- انقدر مهربون و عاشق... به خودم که اومدم، دلباخته بودم و دیگه زندگیم بدون اون معنایی نداره.


از شنیدن حرفایی که عمری آرزوش رو داشتم، اشک به چشمام هجوم آورد.

قلبم مثل مشت‌هام فشرده شد.

چرا باید یکی عاشقت باشه و نتونه بهت بگه؟ شاید از غرور یا ترس باشه...


#پارت_451




-‌ این وسط اتفاقایی افتاد که بهش بدبین شدم و ناراحتش کردم، ولی اون هر دفعه منو بخشید. دلش مثل یه دریاست.


شیرین‌تر از عشق، چیز دیگری بود؟


- چند دفعه ازت خواستم، تمنا کردم که عشقم رو از یاد و قلبش پاک کنی!! اون حیفِ، نمی‌خوام پاسوز من و بچه‌هام بشه؛ ولی نکردی و ما هر روز عاشق‌تر شدیم.


شونه‌هاش لرزید. دستمو رو شونه‌ی لرزونش گرفتم. بعضی وقتا، بزرگترین کوه‌ها هم می‌لرزن.


طاقت نیاوردم، کمی جلو رفته و سرم رو شونه‌‌اش آروم گرفت.

- سعید... خودت رو اذیت نکن.


از درد و دل با خدا دست نکشید.

- خدایا اگه سرنوشت عشق ما اینه که مهدخت برگرده کشورش و من اینجا تو فراق عشق اون بمونم؛ اگه این کار به صَلاح مهدختِ، باشه قبول...


با صدای بم و گرفته‌ای داشت با خدا حرف میزد، آخرین التماس‌ها به درگاهش.

دیگه نتونستم‌ تحمل کنم، خارج از توانم بود، بلند شدم و با چوب‌دستی به طبقه‌ی پایین رفتم. وسط پله‌ها صدای سعید رو شنیدم.

- دیگه بسه این همه عذاب، من و اون چه گناهی داریم که...


رو تخت نشستم، تک‌تک کلماتش پر از درد بود. فکر میکردم دل‌دادن به اون یه اتفاق ساده است! چیزی از دوست‌داشتن نمی‌دونستم. تا اینکه وارد زندگیش شدم، غرق جزئیات زندگیش شدم.


اون اتفاق افتاد و من رو درگیر خودش کرد. حالا دیگه همه جا و همیشه، تو قلبم هست. حتی اگه، دیگه با هم نباشیم.

این عشق، چی میشد یه اتفاق ساده باشه؟


بعد از چند دقیقه گریه، کمی خالی شدم.

سعید هم منو میخواد ولی نمی‌دونه چی کار کنه. بین خواستن و نخواستن گیر کرده.

نخواستن به خاطر آزار نرساندن به من و آینده‌ام. دلش می‌خواست من بعنوان دختر شاه برگردم پیشِ شاه، نه زن سعید.


ولی من این رو نمی‌خواستم... می‌خواستم موقعی که برگشتم، با همه به افتخار بگم که زن سعید هستم.


آرایش مختصری کرده، موهامو دور شونه‌هام ریختم. از موقعی که اینجا اومدم، فقط یه بار کوتاهشون کرده بودم. الان دیگه تا زیر کمرم میرسیدن، موج‌های بلند و مشکی...


زخم پا و ناخنم کمی خوب شده بود.

چسب زخم رو‌ ناخنم بود و باند دور پام...

لباس شیک مشکی و توری رو انتخاب و پوشیدم. تو آینه خودم‌ رو دید زدم خیلی بهم اومده.. تو آینه از خودم که راضی بودم ببینم اون بالا چه کاری از دستم‌ برمیاد.


پارت_452#  




استرس داشتم... اینم یکی از اون اولین بارها بود، اولین‌باری که تا عمر دارم یادم نمیره. تصمیمم رو گرفته بودم...

آروم بدون چوب‌دستی، دست به دیوار و نرده‌ها گرفتم و از پله‌ها بالا رفتم.


پشت به من، رو به دریاچه به تماشا ایستاده بود. پاهای کشیده و مردانه‌اش به اندازه‌ی عرض شونه‌هاش باز بود. از پشت بهش نزدیک شدم و دست روی شونه‌اش گذاشتم.

بوی عطر اغواگرم، تو کلبه پخش بود.


چند نفس عمیق برای انجام کاری که قرار بود بکنم، کشیدم.

من خوشبختم... از اون روزی حس کردم خوشبختم که عشق سعید تو‌ سینه‌ام جوونه زد. عشقی که گاهی فکر میکردم دردسره.


دستمو گرفت و با فاصله روی مبل نشستیم. به‌شدت هول شدم... دست خودم نبود. نفس‌های بلند و لبخندم هم نتونست کمکی کنه.


خواستم بهش نزدیکتر بشم که ازم فاصله گرفت و به مبل تکیه داد.

- تمومش کن مهدخت.


- سعید، من می‌خوام...


پوزخندی زد:

- از کی تا حالا خواستن من و تو مهم بوده... این پدرته که...


انگشت روی دهنش گذاشتم.

- سعید مهم اینه ما چی‌ می‌خوایم، من می‌خوام جزیی از تو باشم، یکی بشیم.


اعتراف... اعترافی عجیب و دوست‌داشتنی، هیچ خجالتی تو‌ حرفام نبود.

- مگه تو اینو نمیخوای؟


- به اندازه‌ی تمام نفسای عمرم... امّا...


کمی جا‌به‌جا شدم.

- اما نداره، اینکه من امشب با تو باشم، نشون این نیست که تو بهم آسیب میزنی، نشونه‌ی عشقه، شاید... شاید شاه وقتی بفهمه،‌ من زنت شدم، دست از سرمون برداره.


کمی ازم دورتر شد:

- خودت میگی شاید.. پدرت شاید و اما و اگر حالیش نمیشه، با برگشت تو... آروم نمی‌گیره. نمی‌خوام بهت جسارتی کنم.


با چشمای گرد و نمناک، بهش چشم دوختم.

- سعید، جسارت چیه؟ تو با من باشی، من... من، یعنی این نهایت آرزوی منه.

با انگشت رو‌ سینه‌اش ضربه زدم:

- و تو.


بیشتر بهش نزدیک شدم و نذاشتم اعتراض کنه.

- خوب شاه حالیش نمیشه... ما هم بزنیم به بی‌خیالی..


لبخند زیبایی زد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد، همین رو‌ می‌خواستم، بخنده تا دنیام شیرین و عسلی بشه مثل چشمام.

از پشت با موهام بازی کرد. حال خوشی نداشت و باعثش من بودم.


- حالا که زمین و زمان نمی‌خواد ما با هم باشیم... بلند میگم تا همه بشنون، گور بابای دنیا و آدماش.


#پارت_453




با دستاش صورتمو قاب گرفت.

- من بهت مبتلا شدم، خیلی سخته بخوام از تو شفا پیدا کنم؟


خندیدم، سرخوش و فارغ‌بال...

انگار دیگه اون مهدختِ ناراحت نبودم.

- میشه برای هر دوتامون اینو گفت «ای خوش آن دَم که پریشان به پریشان برسد.»


نفسی از موهام گرفت:

- به قول حانیه اگه ماه بو داشت، حتماً بوی تو رو میداد.


نگاه خاصش رو به صورتم دوخت:

- مهدخت، تو و دخترام آخرین بازمونده‌ی دلخوشی‌های منید... میدونی چیه؟ یاد گرفتم از آدم‌ها و دلخوشی‌هام بگذرم و اینو بپذیرم که خیلی چیزا قابل تغییر نیست.


حالتش غریب بود، انگار قرن‌ها با اون سعیدی که دیده و شناخته بودمش، فرق داشت.

- تو فرق داری مهدخت... تو رو نیاز دارم تا زندگی کنم.


از حرف‌های شیرینش خنده رو لبام نشست.

- مهدخت فِکراتو کردی؟ میدونی داری چیکار میکنی!؟


- تا حالا انقدر مطمئن نبودم.

دستشو رو قلبم گذاشتم:

- حِسش میکنی؟ این برای تو اینجوری خودش رو به در و دیوار می‌کوبه.


سرم‌و محکم تو سینه‌اش نگه داشت.

به چشمای منتظرم جواب داد و تسلیم شد.

دنیا حق نداره حال خوب و لحظات ناب عاشقی رو از عاشقا دریغ کنه.

کم‌کم همه‌چیز از خاطرم رخت بر بست.

نامه‌ی پدر... فرمان بازگشت... نامهربانی خانم‌بزرگ... فتنه‌های فتانه... کج‌خلقی‌های سعید... همه از خاطرم پرید.



نفس‌هاش آروم بود... فکر کردم خوابیده. آروم صداش کردم:

- سعید.

- جانم...


- نخوابیدی هنوز؟


- به نظرت دیگه خوابم‌ می‌بره؟


خندیدم و با شونه‌ام بهش ضربه زدم.


- مهدخت..

- جانم...


- وقتی برگردیم باغ، با آقابزرگ درمورد نامه‌‌ی پدرت حرف می‌زنیم، نباید زود تصمیم بگیریم.


- تو رو خدا به این چیزا فکر نکن. هر اتفاقی که قراره بیفته، می‌افته.


سرم‌و بیشتر به خودش فشرد.

- مهدخت هیچوقت فکر نمی‌کردم باهات به این مرحله برسم، حتی وقتی برای این کلبه وسایل زندگی می‌گرفتم.


با انگشتش موهامو شونه کشید.

- همیشه فکر می‌کردم با دیدن وضعیت زندگی من و دخترا دِل بِکنی و بری، ولی الان اینجایی و داری آتیشم میزنی.


بو.سه‌ای از چونه‌ام گرفت.

- دیگه زنم شدی...


سرخوش خندیدم. جمله‌ای که گفت، حس مالکیت داشت... اون برای من و من برای اون شدیم.

عشق اساطیری ما به سرانجام رسیده بود.


#پارت_454




- میخوام باهات پیر بشم، زندگی کنم، تو روزای سخت و بد، کنارت باشم، یعنی میشه؟


شک داشت به آینده، به پدرم، پدرش... به من. ولی من حالم خوب بود، خوب مطلق... حس خوشبختی زیر زبونم مزه کرد. کاش موندگار بود.


موهام دور انگشتاش پیچید.

- میخوام‌ انقدر خوشبخت بشی که همه بهت حسودی کنن.


دستم، ستون سرم‌ شد.

- سعید...

لباشو رو هم‌ فشار داد:

- نه... نه من نمیذارم ترکم کنی... باید با آقابزرگ و بقیه در مورد نامه‌ی پدرت، مشورت کنم.


استرس داشت و نگرانی تو تک‌تک کلماتش دیده میشد.

- دیگه نمیخوام مثل ماجرای دفترچه، بی‌گدار به آب بزنم، شرمندگی اون تا ابد داغی رو پیشونیم می‌مونه.


- مثل پیشونی من...


کاش لال می‌شدم... غم بزرگی، تو‌ نگاهش نشست.. همراه با شرم.

- ببخشید، نمی‌دونم چرا این حرف رو زدم، من و تو مال هم هستیم سعید... شاید خدا خواسته این اتفاقا بیفته تا قدر عشقمون رو بدونیم.


نگران بود، نگران از دست دادنم. تو بد باتلاقی گیر افتاده بودیم. موندن و رفتن من، سرنوشت‌ها را تغییر میداد.


با شیطنت انگشتش رو گاز گرفتم، باید حالش عوض بشه... امشب یه شب خاص بود، آخی گفت و قلقلکم داد.


لازم بود حال و هوای کلبه عوض بشه.

من و اون بعد مدتها، به هم رسیدیم.

ولی اون طوفانی که منتظرش‌ بودم، شروع به وزیدن کرده بود. باید جون سالم به در ببرم تا بتونم تا ابد، با سعید و دختراش باشم.


رو به سعید کردم:

- میشه دیگه فکر و خیال نکنی؟


گونه‌ام رو بو.سید. زبری ریشش، خنده رو لبم آورد. رگ‌های گردنش، درحال نبض زدن بودن، دستمو روش گذاشتم تا آروم بگیرن.

- سعید شبی که اومدی تو اتاق و...


دستاش محکم گره شد دور انگشتام...

- مهدخت جون هر کی دوست داری دیگه اون شب لعنتی رو یادم ننداز.


- من دوستت دارم، ولی بذار بگم... اون شب، دیدم... دیدم که داری زجر میکشی، درد داشتی، ولی کاری باهام نکردی و داغون برگشتی.


به سقف اتاق خیره موند.

- مگه میشه کسی رو که نفسات با دیدنش به شماره میفته، به زور تصاحب کنی. من احمق، فکر میکردم ازت متنفرم... تنفر و عشق، به باریکی یه موئه.


موهام زیر انگشتانی قوی درحال شکل‌ گرفتن بود، مواج‌تر و پریشان‌تر.

ملافه رو بالاتر کشید و دست‌شو بالشت سرم کرد.


#پارت_455




- من و تو اگه با هم نباشیم... از همدیگه متنفر نمی‌شیم... درسته؟


- مهدخت... دیوونه‌ام نکن... ما تا ابد با هم هستیم، تا ابد... حالام به هیچی فکر نکن و بخواب.


سنگینی نگاهش رو حس میکردم.

- سعید برای نماز صبح بیدارم کن.


- باید حمام کنی، ولی خوب خیلی خسته‌ای، بخواب.


راست می‌گفت، انقدر خسته بودم که مثل جِنازه افتادم... با صدای پرنده‌ها و هوهوی باد، چشمام رو باز کردم، سعید نبود.

هوا کمی خنک بود، ملافه رو دورم پیچیدم و از پله‌ها پایین رفتم.


صبحونه روی اُپن چیده شده بود، امان از دست سعید.

- ببخشید عشقم، بلد نیستم کاچی درست کنم.


خنده‌ام کش اومد. تا سعید بالا رفت لباس بپوشه، کمی ته‌بندی کردم و از کلبه بیرون رفتم. ملافه‌‌پیچ رو صندلی اسکله نشستم.

کاش پدرم هیچوقت یادش نمی‌افتاد که دخترش در حقش چه جفایی کرده تا از من و سعید بخواد انتقام بگیره.


روی پله اسکله نشستم، نصف ملافه رو آب می‌رقصید.

با سرفه‌ی سعید برگشتم و جلوش ایستادم. نفس‌هاش تو‌ صورتم میخورد. جعبه‌ی قرمزی جلوم گرفت و بازش کرد... یه انگشتر زیبا.


با تعجب دستمو رو دهنم گذاشتم و جیغ کشیدم. حلقه رو انگشتم کرد. نگینِش عسلی بود.

- هم رنگ چشماتِ عشقم.


اشک تو چشمام دَوید.

- اندازه هم هست...


برای اینکه غَمَم رو نفهمه یه لحظه فکری به سرم زد. از بالای اسکله، خودم و سعید رو تو آب انداختم.

بدنم‌ سِر شد و بعد چند ثانیه... با دمای آب کنار اومدم.

من از کودکی عاشق شنا بودم و ترمه می‌گفت تو آب، مثل ماهی میشی.


تو اون چند دقیقه، با هم مسابقه دادیم. به طرفش آب پاشیدم و زیر آب بدون نفس نشستیم که من کم آوردم و زودتر بالا اومدم. آخرش هم به زور از آب بیرون اومدیم و رو صندلی‌های اسکله نشستیم.


سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم و به‌ سرانجام این رابطه فکر کردم. تا دو سه روز دیگه باید از هم دل می‌کندیم. از یادآوریش دلم به درد اومد.


به حلقه‌ی توی دستم زُل زدم، هدیه‌ای ارزشمند.

- سعید ما با این کارا بیشتر به هم وابسته می‌شیم و دِل کَندن برامون سخت میشه، مگه نه؟


انگشت‌شو روی بازوم‌ حرکت داد:

- درسته، ما که تا یه هفته‌ی دیگه باید از هم جدا بشیم، ولی بهم حق بده که نتونم ازت دل بِکنم... لامصب من تا آخر زندگی رو با تو رفتم... حتی بچه و نوه‌ها رو با تو اسم گذاشتم.


#پارت_456




تلخ خندید و مشت گره کرده‌اش رو کنارش گذاشت.

- پس ببین من چی می‌کشم. سعید، من بدون تو یه روز هم دَووم نمیارم.


- این انصاف نیست... نمیذارم زندگیم رو خراب کنن.


تو همون حالت انگشتان دستمو دور انگشتاش پیچیدم:

- دوستت دارم...


دستاش شل نشد، سست نشد... می‌دونستم برای نگه داشتن من، با چنگ و دندون با تمام دنیا می‌جنگه ولی اینو نمی‌خواستم... این‌ جنگ‌ به نفع هیچکس نبود. این جنگ لعنتی که داشت شعله‌هاش از زیر خاکستر بیرون میزد، تَر و خشک رو با هم به آتیش می‌کشید.


- تا میگی دوستت دارم، نفسم بند میاد....


آهی از ته دل کشیدم. به سختی خودمون رو کنترل کردیم تا اشک چشمای خسته‌مون روون نشه.


- فکر نمیکنی زود به گریه می‌افتی مرد!


- قبلاً این طوری نبودم،‌ یادم نمیاد از بچگی تا مرگ فاطمه یه قطره اشک‌ از چشمام اومده باشه، حتی به خوشحالی. بعد مرگ فاطمه، مهنا هر وقت به گریه می‌افتاد، تا کل باغ رو ذله نمیکرد، آروم نمی‌گرفت... به خودم که میومدم، می‌دیدم دارم همراه بچه‌ی یه ماهه زار میزنم. زیر پتو... کنار میز غذا، تو باغ پشت کلبه، هرموقع صدای گریه‌ی نوزاد بی‌مادرم میومد، اشک‌هام هیچ دستوری حالیشون نبود.


دستم، انگشتام... نوازشش کرد.

مرگ همسر، اونم یه فرشته خیلی سخته.


- یه شب، سر سجاده، آخرین اشک‌هام رو ریختم و تموم... حتی عماد شهید شد، گریه نکردم، چشم همه به من بود... نباید می‌شکَستم.

.

به صندلی تکیه زد و خودم رو کشیدم به سمتش:

- تا اینکه تو اومدی و اتفاقای عجیبِ پشت سرش... اون شب کذایی که اومدم تو اتاقت، زیر قولم زدم و کنار تخت نشستم و از شدت فشار باز به گریه افتادم.


دلتنگی و غم این مرد پایانی نداشت... بعد رفتن من، تنهایی میخواد چی کار کنه؟

- سعید هر چیزی قاعده‌ای داره جز عشق،

انگار تا ابد بی‌قاعده می‌مونه.


دستش بین بازو و موهام تو حرکت بود.


- مثل عشقمون، که با نامه‌ای که از طرف پدرم اومده، از هم بپاشه. باید چمدونم رو ببندم ولی تو این حالت، نمی‌تونم به جدا بودن از تو حتی یک دقیقه هم فکر کنم چه برسه به یک عمر.


- نه، اصلاً هم اینطور نیست، نمیذارم‌ یه روزم از هم دور باشیم، میرم و به پای پدرت می‌افتم.


با تصورش، بدنم‌ یخ زد... وای به روزی ‌که تسلیم پدر بشیم.


- برای داشتنت، برای ادامه این زندگی، قشون می‌کشم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792