2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17689 بازدید | 1535 پست


#پارت_425




نور خورشید که رو قالی افتاده بود، وسوسه‌َم کرد. کم‌کم که هوا گرم‌تر شد به خودم جرئت دادم و از کلبه بیرون رفتم.

با کمک چوب‌دستیام به اسکله رفتم و رو صندلی نشستم. اینجا جون میداد برای حموم آفتاب...


کمی بلوزم رو بالا دادم تا نور به شکمم بزنه. کمی هم شلوارم رو بالا کشیدم... گرمای دلچسبی که حالم رو خوب می‌کرد.


اینجا یه گوشه از بهشت بود که خدا روی زمین و تو این کشور آفریده.


با صدای خش‌خشی که از بین درخت‌ها اومد مثل دیوونه‌ها جیغ زدم. به ثانیه نکشیده، سعید با تیشرت سفید بیرون پرید و طرف من دوید.

هراسون پرسید:

- چی شده؟


درخت‌ها رو نشونش دادم و چیزی نگفتم. پشت سعید قایم شده بودم. اون موجود بین شاخ و برگ درخت‌ها سروصدا می‌کرد.

دست‌شو سایه‌بان پیشونیش کرد و اطراف رو دید زد.


- نکنه بازم گرگ‌ها...

دندونام به هم میخورد، نتونستم ادامه بدم.


سعید با دقت نگاه کرد و گفت:

- نترس اون یه جیرانِ.


سرکی از رو شونه سعید کشیده و به جایی که نشون میداد نگاه کرده و پرسیدم:

- جیران چیه دیگه؟


- نگاه کن خودت می‌فهمی.


یه آهوی زیبا با شاخ‌های کوچیک که برای آب خوردن اومده بود دریاچه.


با دیدنش، لبام بالا رفت:

- وای چه خوشگله!!


کمی آب خورد و با گردن بلندش، نگاهی به اطراف انداخت. با صدایی از دوردست‌ها پا به فرار گذاشت و به ثانیه نکشیده، بین درخت‌ها محو شد.

برگشتم، دوباره نشستم رو صندلی و بلوزم رو پایین کشیدم.


- پاشو بریم تو، صبحونه بخور!


- من یه چیزایی خوردم.


- راستی ترمه زنگ زده بود!!


با شنیدن اسم ترمه عینک دودی رو برداشتم و برگشتم‌ سمتش..


- گفت بهش زنگ بزن.


شونه‌ای بالا انداختم:

- گوشی ندارم از کجا زنگ بزنم؟


گوشی تو دستش رو سمتم گرفت:

- بیا، با این تماس بگیر.


به گوشی نگاه کردم، مُرَدَد بودم.

بالاخره گوشی رو از دستش گرفتم.

- این که رمز داره!

گوشی رو نشونش دادم.


- اها یادم‌ رفت.. رمزش اسم خودته.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


پارت_426#  




دست تو جیب، کنار اسکله... هوای خنک لای موهای بلندم می‌تابید، سعید نگاه عمیقی به صورتم انداخت و نگاهش رو زخم پیشونیم‌ ثابت موند.


رمز رو زدم و با دیدن صفحه‌ی گوشی، نفس کشیدن یادم رفت.

عکسِ زیبایی از من و حانیه و مهنا، خیس‌ مثل موش آب‌کشیده بغل هم بودیم. انگشت‌مو رو صفحه کشیدم و چشمام تر شد.

یادم‌ پر‌کشید به روز جمعه‌ای که کسی تو باغ نبود، من و بچه‌ها آنقدر آب‌بازی کردیم و بهمون چسبید که گذر زمان رو نفهمیدیم. ولی یادمه سعید با اخم نگاهم کرد و چیزی نگفت!! کی وقت کرد از ما عکس بگیره؟ شیطنت تو چهره‌ی هر سه‌تامون موج میزد.


بدون اینکه نگاهش کنم شماره‌ی باغ رو گرفتم. سعید کنارم روی پله‌ها نشست و پاهاشو روی پله‌ی سوم گذاشت، آب رودخونه به پاهاش می‌خورد و برمی‌گشت...


ترمه جواب داد.

- سلام خانوم قربونت برم، میدونی دلم برات یه ذره شده به خدا... امروز دارم میام اونجا، گفتم اگه چیزی لازم داری بگو برات بیارم!!


- سلام، زبون به دهن بگیر و نفس بکش دختر.


- آره میدونم... از تنها گذاشتنم معلومه...


خندید، نمیدونم کجا بود... صدا به صدا نمی‌رسید.

- جاده که خرابه!! چه جوری میای؟


- نه بابا کی گفته؟ اینجا که خبری نیست!

چیزی لازم داری؟


- آره برام لباس بیار، مسواک و بُرس و شامپوهام رو هم بیار. راستی از داروخونه چند برگ قرص هم بگیر، برات اسمش رو میفرستم.


- چشم حتماً میگیرم... راستی تنهایی با آقا خوش میگذره؟ الان تقریبا سه روزه که تنهایینا!! تونستی کاری بکنی یا نه؟


به سعید نگاه کردم و گفتم:

- جات خالی آره خیلی خوش میگذره. اصلاً خوشی زده زیرِدلمون. انقدر اینجا بهم خوش گذشته که ناخوشیای باغ رو فراموش کردم.


- راستی مهدخت هر چی به گوشیت زنگ میزنم خاموشه، چرا جواب نمیدی؟


با یادآوری ماجرای دعوا و جنگل و گرگ، قلبم درد گرفت. انگشت دستم و پام زُق‌زُق کرد...

نگاهی به پای باندپیچیم انداختم:

- ترمه گوشی رو دیروز تو جنگل گم کردم. رفته بودیم گردش، انقدر باحال بود که موقع اومدن نمیدونم کجا از جیبم افتاده.


خندید و باز حرف از عاشقی و تنهایی دو تا عاشق زد، حرفش رو بریدم:

- پس می‌بینمت، خدانگهدار.


تماس رو قطع کردم، اسم‌ داروها رو براش فرستادم.

- گوشیت رو بگیر.


#پارت_427




گوشی روگرفت و تو دستش نگه داشت... هنوز خیره به آب بود.

تو چه میدونی آدمی که به یک نقطه

خیره مونده!! تو اون نقطه‌ی کوچک که بهش خیره شده چه چیزهایی می‌بینه! چه چیزایی می‌شنوه! چه چیزایی احساس می‌کنه! چه خاطراتی یادش میاد!


- سعید تب نداری؟


سرش رو تکون داد و گفت:

- نه، خدا رو شکر خیلی بهترم.


به صندلی لَم دادم و چشمام رو بستم.

- میخوای برای خودت هم یه صندلی بیار و بشین، پاهات زیاد تو آب نباشه بهتره.


- نه میرم تو، نمیای؟


- نه اینجا راحتَم.


چشمام همون طور بسته بود. از صدای آب و پرنده‌ها واقعاً لذت می‌بردم. صدای پاهای خیسش رو اسکله کم‌کم دور شد.


گاهی اوقات، حقیقت آخرین چیزیه که با شنیدنش آروم می‌گیریم. هوا که خنک بشه درخت‌هایی که سایه میندازن فراموش می‌شن، درست مثل آدم‌ها.


کارش با من تموم شده، انگار باید بار و بندیل رو جمع کرد و رفت و با دلتنگی زیست. این خفت نیست!!


بعد یک ساعت، با کمک چوب‌دستی به کلبه برگشتم. بوی غذا حس آرامش رو چند ثانیه تو صورتم با تبسمی نشون داد، گرسنه بودم.

رو تخت یه چیز کادو شده به چشمم خورد. نشستم و کادو رو با احتیاط باز کردم. همون چادرنماز و جانمازِ سبز تیره زیبا، مثل مال خودش.

سعید اینا رو بهم کادو داده بود ولی من بَرش گَردونده بودم. چادر رو به صورتم نزدیک کردم، بوی عطری که همیشه ازش استفاده می‌کرد، چندبار نفس عمیق کشیدم.


حسی غریب به قلبم هجوم آورد.

مهم نیست کجام و دارم چی کار می‌کنم!!فقط اینو بدون که هر ثانیه تو فکرمی و بداخلاقیات نمی‌تونه اون چیزی که از تو، توی قلبم ساختم رو خراب کنه.

اگه هم برگردم تا آخرین نفس‌های عمرم، بهش پایبند می‌مونم.


صدای پای سعید اومد. نزدیکم کنار تخت ایستاد.

- خودت گفتی می‌خوای با خدا حرف بزنی

اینا لازمِت میشه... مگه نه؟


چادر رو از رو صورتم کنار کشیدم، فهمید یا نه؟ نگاهش که برق زد، مثل اشعه تمام‌ بدنم‌ از زیر نگاهش رد شد.


- امشب میام اینجا و مهمونت میشم، نماز می‌خونم، ببین و یاد بگیر.


نگاهم بالا کشیده شد و رو چشماش فیکس شد. دو تیله‌ی مشکی که نور خورشید، از پنجره منعکس میشد رو اون دو تا شاهکار و اثر خدا، بیشتر می‌درخشیدن‌.

انگار خورشید از پشت تیله‌های سیاه چشماش طلوع کرده.


لبخندی زدم:

- مهمون حبیب خداست، باشه شاید حرف زدن با خدا یه نتیجه‌ای داشته باشه


#پارت_428




ایستادم، خیلی به هم نزدیک بودیم. درد زخم‌های بدنم یادم رفت، انگار اونام میدونستن دارم به عشقم نزدیک میشم که خاموش شدن. دستم سمت یقه‌ی بلوزش رفت، با انگشت رو یقه‌اش کشیدم و بیشتر بهش نزدیک شدم.

- با بنده‌ی خدا که حرف می‌زنم جوابم رو نمیده! شاید خدا مثل بنده‌اش سنگدل نباشه.


از کنارم رد شد و به آشپزخونه رفت.

از ته دل آهی کشیدم و رو تخت نشستم.

عشق به جای رهایی، برای من اومد نداشت و اسیرم کرد، اسیر بُتی به اسم سعید.


تو سکوت کامل غذا خوردیم و داروهاشو دادم. به ساعت نگاه کردم:

- دیگه کم‌کم باید ترمه برسه.


سعید رد نگاهمو گرفت:

- برو اتاق تا بیام زَخمِت رو ببینم.


سری تکون داد و مشغول ظرفا شد:

- یکی نیست بگه واسه چی میاین اینجا... بدبختی خودم کمه...


ادامه نداد، حتما منظورش از بدبختی من بودم.

- من برات بدبختی آوردم سعید؟


یک ضرب سر بلند کرد:

- چرا هرچی میگم به خودت میگیری مهدخت؟


جوابی ندادم که گفت:

- اگه فکر کردی در مورد توئه که... که‌ متاسفم...


متاسف!!

به اتاقم رفتم و در رو محکم کوبیدم.

رو تخت دراز کشیدم و پام‌و رو بالش گذاشتم.

چند دقیقه‌ی بعد با وسایل پانسمان اومد.

با برخورد دستش به پام قلقلکم اومد، انگار نه انگار با هم بگو مگو داشتیم.

- اون برگایی که رو زخم گذاشتی، دردش رو کم کرده.


بدون جوابی باند رو با احتیاط باز کرد.

شلوارم رو کمی بالا کشیده بودم، نمیدونم چرا؟ شاید از شیطونی... شیطنتی که تو بدنم حلول کرده بود.


دستش رو بالای زانوم آورد و در کمال ناباوری شلوار رو تا مچ پام پایین کشید.

خجالت زده، نتونستم اعتراضی بکنم.


- بازم از همونا میذارم... نگاه کن زَخمِت خیلی بهتر شده.


با دیدن زخمِ پام تعجب کردم، اون خراش‌های وحشتناک جمع شده و سَر بسته بود و عفونت هم نداشت. حتی انگشت دستم...


تو صورتم نگاه کرد:

- تو حالِ منو خوب کردی منم زخم پای تو رو، دیگه با هم بی‌حساب شدیم.


- بی‌حساب !!  پس تکلیف....


دیگه ادامه ندادم.

تو چشماش نگاه کردم و تو دلم گفتم پس زخم قلب شکسته‌ی منو کی خوب میکنه؟


#پارت_429




با صدای بوق ماشین از هم دور شدیم.

- سعید یادت باشه ترمه از زخم پام پرسید تو چیزی بهش نگی... خودم دُرُستش می‌کنم.


- باشه حتماً.


اون بیرون رفت و من باند پام رو بیشتر کردم تا زخمش معلوم نشه. با چوب‌دستی خودمو جلوی در رسوندم.

وای خدایا سه تا ماشین جلوی کلبه توقف کرد. خانم‌بزرگ، سمانه، سودابه و بچه‌هاشون و دخترای سعید و ترمه.

انقدر شوکه شده بودم که اصلا یادم رفت لباس‌هام مناسب نیست یا موهام بهم ریخته است.


همگی ریسه شدن و من و سعید، که جلوی در کلبه وایساده بودیم رو نگاه می‌کردن. لبخند معناداری روی لب‌های همه‌شون نقش بسته بود، حتی خانم‌بزرگ.


مهنا از بین جمعیت صدام کرد:

- مامان مهدخت.


دوید و اومد پیشم... نشستم و بغلش کردم. دلم براش یه ذره شده بود.

پام درد گرفت و آخ کوتاهی گفتم که سعید از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد.


یکی یکی همه‌شون رو بغل کردم و بوسیدم. از دیدن زخم‌های صورتم و چوب زیر بغل نگران شدن. داستان خودساخته‌ای براشون‌ تعریف کردم و وارد کلبه شدن.


ترمه بعد چند دقیقه از کلبه بیرون رفت.

به اتاقم رفتم و کمی به خودم رسیدم.

اون کلبه که تا چند دقیقه‌ی پیش خلوت و سوت و کور بود، الان صدا به صدا نمی‌رسید.


حانیه و مهنا دستام رو گرفته بودن و هر چند دقیقه همدیگه رو می‌بوسیدیم.

سودابه و سمانه کلبه رو وارسی کردن، اونام اولین باری بود که میومدن اینجا.


خانم‌بزرگ و سعید هم رو اسکله بودن.

خانم‌بزرگ رو صندلی نشسته بود و سعید هم جلوش رو زمین، با هم حرف میزدن.

حتماً از سعید گزارش می‌خواست، این مدت که اینجا تنها بودیم چه کارا کردیم؟

از پنجره نگاهشون کردم.


با صدای بچه‌ها و بگو و بخندشون کلبه می‌لرزید. مهنا اومد بغلم:

- مامان مهدخت ببخش که نمی‌تونستم باغ بیام ببینمت، خانم‌بزرگ نمیذاشت، میگفت مزاحمت میشیم.


گونه‌اش رو بوس کردم و بیشتر تو بغلم فشردَمِش. هرچی نگاه کردم حلما رو ندیدم، از حانیه در موردش پرسیدم.

آروم طوری که فقط خودم بشنوم جواب داد:

- از شما و بابا خجالت میکشه، برای همین از دیدتون دور می‌مونه.

دستشو حصار دهنش کرد:

- اگه ممکنه برید پیشش و باهاش حرف بزنید تا یه کم از عذاب وجدانش کم بشه.


هر کی حانیه رو می‌شناخت و باهاش چند جمله‌ای هم صحبت میشد فکر می‌کرد با یه دختر بیست ساله هم‌کلام شده، اونقدر که فهم و شعور بالایی داشت.


مهنا رو از بغلم روی مبل گذاشتم، با چوب‌دستی بلند شدم و اتاق‌ها رو نگاه کردم، آشپزخونه هم نبود.


#پارت_430




خانم‌بزرگ از تفتیش سعید دست کشید و وارد کلبه شد که با هم رودررو شدیم.

تبسمی کردم و باز جویای احوالش شدم.

نگاهی به سرتاپام انداخت و جوابم رو با لبخندی بی‌رمق داد.

با سر به اتاق اشاره کرد، دنبالش رفتم.

نگران از اینکه چی‌ می‌خواد بگه؟

- باغبونمون اومده خواستگاری ترمه.


لبم‌‌ به خنده بالا رفت، شوکه شدم... ترمه و ازدواج... وای خدای من، کی این اتفاق افتاد و من خبر نداشتم؟ خانم‌بزرگ بی‌توجه به خوشحالیم، صداش رو پایین آورد:

- فکر کنم به هم بی‌علاقه نیستن... ترمه نظر شما براش مهمه. فکراتون رو بکنین و بعد نهار بهم‌ بگین.


بیرون کلبه ترمه و یه مرد چاق قدکوتاه، داشتن اُجاق بزرگی رو برای کباب آماده می‌کردن... دود اطرافشون رو گرفته بود و انگار تو داستان‌های تخیلی قدم میزدن.


به همه‌شون گفته بودم پام پیچ خورده، دلم نمی‌خواست از ماجرا بویی ببرن‌ و فکرای بی‌خودی بکنن.

رفتم کنارشون.. تا منو دیدن، بهم سلام کردن.


- سلام، خسته نباشید.


رو به ترمه که نمیدونم آتیش اجاق صورتش رو گلگون کرده بود یا خجالت.

- به‌به ترمه خانم، پارسال دوست، امسال هیچی.

دستی به کمرش کشیدم:

- چه خبـرا؟


چشم غره‌ای نثارم کرد و با ابرو مرد روبه‌رو رو نشونم داد.

- سلامتی... خبرا پیش‌ شماست خانوم.


رو به مرد کردم.

- شما خوبین؟ خسته نباشید.

سربه‌زیر تشکر کم‌جونی داد که بین شَرَق و شوروق آتیش گم شد.


- ترمه خانم از شما، خیلی برام تعریف کردن.

ترمه با تعجب نگاهم‌ کرد، چشمکی زدم تا ساکت باشه.

با آتیش مشغول بود:

- ایشون لطف دارن.


با ترمه به حرکات و کاراش نگاه می‌کردیم، زیرچشمی نگاهی بهمون انداخت.

ساعت مچی کت و کلفتی به دست داشت، انگار ترمه و اون هم سلیقه بودن.

هر چی من، طلا و جواهر ظریف، پسند میکردم و دوست داشتم، ترمه فقط میگفت یه چیزی باشه به چشم بیاد و چشم درآر باشه.


- اسمتون چیه؟ چرا تا حالا ازدواج نکردین؟


- سلام.


با تعجب به ترمه نگاه کرده و نگاه تو حدقه چرخونده و تو دلم گفتم بیا!! اینم از شانس ترمه، طرف گوشاش سنگینِ که!


با صدای بلندتری جوابشو دادم:

- سلام، خسته نباشید... اسمتون چیه؟


ترمه و مرد با صدای بلندی زدن زیر خنده.

ترمه نگاه متعجب من رو جواب داد:

- نه خانوم، اسمشون سلامِ، آقا سلام.


تازه فهمیدم چه سوءتفاهمی پیش اومده، لبام بعد چند روز به خنده وا شد.

- ببخشید من فکر کردم...

دیگه نتونستم ادامه بدم و باز هر سه خندیدیم.


#پارت_431




آتیش به پا کن قهاری بود، کتری رو آویزون چوب کرد و بعد رفت سراغ کباب‌ها.

یه قابلمه‌ی بزرگ از تو ماشین بیرون کشید.

- شاهدخت خانم، به خاطر مادر و دو خواهرم تا حالا ازدواج نکردم.


چوبی رو با قدرت به زانوش تکیه داد و شکست:

- پدرم نگهبان خونه‌ی آقابزرگ بود. فوت که کرد، آقابزرگ زیر بال و پرم رو گرفت، نذاشت بیکار بمونم.


آتیش اجاق رو تنظیم و کتری رو جابه جا کرد.

- من مجبور شدم خواهرامو بفرستم دانشگاه و بعد هم ازدواج و جهیزیه و بعدش مادرم رو بفرستم حج...


کتری به جوش اومد. برش داشت، عجیبه که دستش نسوخت.

- برای همین، واسه‌ی خودم تو زندگی وقت نذاشتم.


با نگاه مشتاقی، صورت ترمه رو‌ سرخ کرد.

- تا اینکه امسال ترمه خانم رو دیدم و...


تو چند جمله، کل زندگیش رو تعریف کرد، مفید و مختصر.

رو به ترمه گفت:

- من برم چوب بیشتری از جنگل بیارم.

برگشت‌ سمت من:

-با اجازتون.


با چوب بلندی که دستش بود، راهی جنگل شد. ترمه خندون و آروم نزدیکم‌ شد:

- خانوم نظرت چیه؟


لبخندی از سر رضایت زدم:

- اِ پس که اینطور ترمه خانم، می‌بینم که تو زودتر از من میری خونه‌ی بخت.


دلم نمی‌خواست ترمه پاسوز من بشه. برای همین طوری وانمود کردم که همه‌چی رو روال عادی خودش هست. بهش گفتم که بعد سال عماد ما هم یه فکرایی داریم ولی تو و آقا سلام‌ بهتره آخر این هفته عقد کنید.


تو خواب هم نمی‌دیدم ترمه با اومدن به این کشور، انقد خواسته‌هاش براش بی‌اهمیت بشن. اون هرازگاهی خواستگار خوبی تو کاخ و مهمونی‌ها و رفت و آمدا پیدا می‌کرد، ولی به خاطر من و سلیقه‌های عجیب و غریب خودش، تن به ازدواج نمی‌داد ولی انگار نشست و برخاست با زن‌های تو باغ، خیلی رو طرز فکرش تاثیر گذاشته.


با اشتیاق به رفتن آقا سلام نگاه می‌کرد.

گونه‌هاش گل انداخت، دقیقا همونجایی که از همه آدم‌ها خسته میشی... خدا یکی رو میاره وسط زندگیت، میگه بفرما، ببین برات چی نگه داشتم، ترمه به اونچه لایقش بود رسید.


سلام رو بعد اینکه ترمه تو باغ ازش برام گفت دیدم. مردی سربه‌زیر و آروم، با هیچ کس، کاری نداشت. روزایی که می‌اومد برای باغبونی، بهترین روز برای بچه‌ها بود. به هر بچه یه شاخه گل هدیه می‌داد و براشون از باغبونی می‌گفت. داستان‌های شیرین و افسانه‌ای.


با اخلاق آروم و نجابت تو نگاهش، دل ترمه‌ی سخت‌پسند ما رو بُرده بود.

اون سالها سایه به سایه‌ی من اومد، مثل یه خواهر بزرگ... برام همدم و دوست و همراه بود.


خداروشکر که لااقل به زندگی خودش هم فکر کرد. هیچوقت برای خودش کاری نکرد. همیشه بخاطرِ من، زندگی و آینده‌اش رو فدا کرد.


#پارت_432




دست‌های گرم و حمایتگرش‌و رو شونه‌َم حس کردم:

- راست‌شو بگو خانم، آقا داشت دنبالت میکرد که خوردی زمین؟


خندیدم، برای خوشی دل اون...

گونه‌َم رو بوسید:

- خداروشکر خوشحال می‌بینمت.


نزدیک‌تر اومد:

- مهدخت!!

- جان مهدخت.


- بالاخره بهت گفت دوستت داره؟


سری تکون دادم و باز سرخوش خندیدم.

- ترمه... حلما رو نمی‌بینم، کجاست؟


نیشگون کوچیکی از بازوم‌ گرفت:

- آره جون خودت، چشمات‌ میخنده، یه خبراییه!! فقط کاری نکن وقت عروسی، به جا لباس عروس شکمت به چشم بیاد.


- تـرررمه


اُجاق رو چاق کرد.

- باشه فرار کن؛ اونجا، اون پشت نشسته.


با دست اشاره‌ای به پشت کلبه کرد و آروم گفت:

- از خجالتش رفته اون پشت تنها نشسته. نمی‌خواست بیاد، خانم‌بزرگ به زور آوردش.

دستی به کتری برد:

- این چند وقت هم تو باغ اصلا ندیدمش، خودشو تو اتاقش زندونی کرده بود. آقابزرگ باهاش دعوا کرد و گفت که دیگه نوه‌ای به اسم حلما نداره... دلم براش سوخت، انقدر گریه و زاری کرد و خودش رو به در و دیوار کوبید تا آقابزرگ‌ راضی شد ببینتش.

به حانیه گفته اگه شاهدخت و پدر منو نبخشن، میرم.


- میره!!! کجا میره؟


دود آتیش چشمای ترمه رو سوزوند، کمی عقب کشید و با گوشه‌ی روسری، اشک چشمای آرایش شده‌اش رو با احتیاط گرفت‌. با صدای گرفته و بغض‌داری جواب داد:

-مامان فاطمه...

شوکه نگاهش‌کردم:

-یعنی؟!!


قدمی‌عقب برداشته و هراسان به پشت کلبه چشم دوختم. خواستم ببرم پیشش...


- مهدخت.

- بله.


- بیا اینجا ببینم.

- ترمه کار دارم، مگه نمی‌بینی!


- باشه، بیا... زود تموم میشه.


با حرص کنارش ایستادم، دست از سر آتیش برداشت و سمتم چرخید. نگاهی به اطراف انداخت، دست برد زیر چونه‌م و جلوی روسری رو باز و نگاهی به گردنم کرد.

- پس چرا کبودت نکرده؟


#پارت_433




از فکری که در مورد سعید کرد، لبم چین برداشت.

- ترمه، خجالت بکش دختر.


- خجالت رو‌ شما باید بکشید، من جای تو بودم، الان یه بچه‌ی سه‌روزه بغلم بود.


ابروهام بالا پرید:

- ما فقط سه روزه اینجاییم ها!!


- به هرحال، کم‌کاری کردین... تو این سه روز خیلی کارا میشد کرد... مهدخت، میگم این سعید خان، مشکلی چیزی نداره؟


روسری‌مو گره زدم؛

- چطور؟


صداشو پایین اورد:

- یه فرشته‌ای مثل تو کنارش باشه و انگولکش نکنه، احتمالاً یه مورد و عیبی پیدا کرده.


وقتی با صورت سرخ و چشمای گردم روبه‌رو شد، خندید و با شوخی سروته قصه رو جمع کرد.


بهش سفارش کردم کسی نیاد اون‌‌ورا، تا با حلما تنها باشم. ترس از تنبیه، خجالت از دیدار من و سعید و فکر خودکشی، بدترین مثلث دنیا.


لنگ‌لنگان و با چوب زیر بغل پشت کلبه رفتم. رو زانوهاش خم شده بود و با چوب زمین رو می‌کَند.

اون تقصیری نداشت، یه دختر نوجوون و عاشق پدر... اگه فتنه‌های فتانه نبود، اونم منو مادر خودش میدونست.


- سلام حلما جان، اینجایی؟ خیلی دنبالت گشتم.


با شنیدن صِدام، مثل جِن‌زده‌ها از جا بلند شد و با چشمای گشاد، زل زد تو‌ صورتم.

به تِته پِته افتاد:

- سَــ ... سلام.


به مانتوی بلندش چنگ انداخت و کمی عقب کشید. نزدیکش شدم، منم هم‌سن اون بودم، شاید زیاد اشتباه کردم.

- دلم‌ برات تنگ شده بود، اجازه میدی بغلت کنم؟


چشماش به اشک نشست و شرمنده سرش پایین افتاد. محکم بغلش کردم و پیشونی‌شو بوسیدم. استرس داشت... خیلی زیاد، حتی از زیر لباس‌هاش، سردی تن ظریفش رو حس کردم. نفس ‌نفس میزد و هی آب دهنش رو قورت می‌داد.


- من چند روزه اینجام، تا حالا این پشت رو ندیده بودم.


آروم خودش رو کنار کشید. گونه‌هاش قرمز شده بود، خجل و شرمزده، دختر لُپ گلابی سعید.

کنارش رو تنه‌ی درختی نشسته و به درخت‌ها نگاه کردم.

- چرا اینجا تنها نشستی؟


سرش پایین بود و جواب نداد.

- اگه... اگه از من و بابات...


دستش رو گرفتم، مثل بدنش یخ بود.

- چیزی برای ترس و خجالت نیست، همه تو زندگی اشتباه میکنن.


دستمو دور شونه‌هاش انداختم، غم بی‌مادری بد دردیه، سعید وقت کمی برای محبت به دختراش داشت و این وظیفه‌ی سنگین رو به خانم‌بزرگ و زن‌عمو راضیه سپرده بود... اونام براشون کم نذاشته بودن. به هرحال، این‌ وسط یه کم کاریایی ممکنه بشه..


#پارت_434




اونم یکی مثل من بود، که محتاج محبت بود، محتاج یه خانواده...


- حلما عزیزم... حالت خوبه؟

پلک زد و اشک‌هاش بارید. اشک‌های پاک و زلال، مثل دل صاحبش.


- درسته بدون اجازه‌ی من دفترم‌ رو برداشتی و اون اتفاقا افتاد....


بیشتر به طرفم خم‌ شد، انگار دنبال بخشش بود یا آغوش دوباره...


- تو نوجوونی و کُنجکاو! اگه خودت اون دفتر رو ازم می‌خواستی، می‌دادم بخونیش تا بفهمی چه احساسی به تو و خانواده‌ت دارم.

چونه‌اش رو بالا بردم:

- البته می‌دونم که خوندیش، درسته؟


مثل سعید بی‌صدا گریه کرد. به پدرش کشیده... سنگ‌دلِ اشک دَم‌مشک.

- بله خوندَمِش.


- پس میدونی مهنا و حانیه و حلما برای مهدخت هیچ فرقی نداره، من عاشق هر سه‌تاتون هستم.

با یادآوری مسبب اصلی این ماجرا، لبم به خنده بالا رفت.

- و عاشق پدرت...


خنده و گریه‌‌اش قاطی شد.

- ما با هم یه خانواده‌ی خوشبخت می‌شدیم، ولی منِ احمق...


دستش رو گرفتم:

- حالا هم هستیم... پاشو بریم تو، همه منتظرت هستن.


تو چشمام نگاه کرد و اشک‌هاش رو گرفت:

- مهدخت خانم منو بخشیدین؟


اگه میگفتم ازش ناراحت نیستم، که دروغ بود... اون‌شب اگه اون الم‌شنگه به پا نشده بود که حالا من و سعید زن و شوهر واقعی بودیم... ولی حیف.


- حلما جان، هیچ‌ آدمی تو زندگی نیست که اشتباهی نکرده باشه... مثل تو، درسته با برداشتن اون دفترچه، باعث به هم خوردن رابطه‌ی‌ من و پدرت شدی. تو تموم این مدت، حتی وقتی پدرت بهم‌ بی‌حرمتی کرد، کنارم بودی و همراهم اشک ریختی و ناراحتی کشیدی، درسته؟


سرش رو تکون داد.

- خوب این یعنی پشیمونی، من مطمئنم که تا آخرین‌ روز زندگیت، دیگه دست به این کار نمیزنی... تو نوجوونی، ان شاءالله وقتی بزرگ‌ شدی و مثل من عاشق... اون موقع است که منم اذیتت میکنم.


چشمکی زدم و هر دو خندیدیم، گونه‌هاش شبیه دو گیلاس تازه‌رس خوشرنگی بودن که بازم بوسه می‌خواست. بوسیدمش:

- همون موقع که فهمیدم تو دفترچه رو برداشتی بخشیدمت.


به چشمای منتظرش لبخند زدم:

- یه مادر شاید از دست بچه‌َش ناراحت بشه ولی به خاطر عشقش همیشه می‌بخشه، البته اگه منو لایق مادر بودن بدونی؟


سرش‌ رو تو بغلم گذاشت و گریه کرد.

دستی‌ رو سرش کشیدم، موهای بلند دم‌اسبیش که از زیر روسری برجسته و مشخص شده بود.

من و اون می‌تونستیم‌ بهترین دوست هم‌ باشیم.


#پارت_435




باصدای سعید هر دو برگشتیم و نگاهش کردیم:

- شما اینجایین؟ دارم دَربه‌دَر دنبالتون می‌گردم.


به سعید چشمکی زدم:

- با هم خلوت کرده بودیم...


سعید نزدیکتر اومد و با ناراحتی و اخم به حلما نگاهی انداخت:

- از مهدخت خانم عذرخواهی کردی؟


حلما سرش رو تکون داد.

- نیازی به عذرخواهی و تنبیه نیست، مادر دختری حلش کردیم.


لبخند رضایتی رو لب‌های سعید اومد و زود رد شد. دست حلما رو کشیدم و گفتم:

- بیا بریم ببینیم ترمه تو چه حالیه!! اونم مثل من عاشق شده.

خندیدم، ولی به تلخی.


- برای ترمه خانم خوشحالم، ایشون واقعا خانوم خوبی هستن.

حلما نگاه غمباری‌ به صورتم انداخت:

- مهدخت خانم دلم می‌خواد با شما و پدرم تنهایی صحبت کنم... میشه بشینید.


نگاهی به سعید کردم و او نگاهم رو با نگاهی گذرا جواب داد و سرش رو پایین انداخت.


- مهدخت خانم قبل از اومدن شما زندگی ما هیچ هیجانی نداشت، درسته من به بابا می‌گفتم ما به مادر احتیاج نداریم، ولی همش دروغ بود.


به پدرش نگاه کرد و همزمان برگی از بوته‌ی مقابلش کَند:

- پدرم هفته‌ای یه بار میومد باغ و به ماها سر میزد. از این کارش ناراحت بودم ولی خب چه میشد کرد! بهشون حق می‌دادم.

جنگ بود و همیشه می‌رفت جبهه. همین که سالم برمی‌گشت باید خداروشکر می‌کردیم. ولی از موقعی که شما پا به اون باغ گذاشتین، اوضاع فرق کرد.


برگ رو بین انگشتاش نگه داشت و نگاش کرد. انگار داشت با اون حرف می‌زد و شروع به تعریف تمام اتفاقات و فتنه‌های فتانه کرد.

در آخر، برگ‌ رو ریز کرد و زمین ریخت و بی‌صدا میون حرفاش گریه کرد و اشک ریخت.


سعید اشک چشماشو با دست پدرونه و مهربونش گرفت و دستشو دور شونه‌اش انداخت.

ساکت شد، همه جا تو سکوت بود، انگار تموم‌ درخت‌های اطراف، با شاخ و برگاشون به اعترافای حلما گوش می‌دادن.

شونه‌هاش به شدت لرزید، مثل دل من.


سعید زیر لب غرید:

- خواهر... خواهری که از صدتا دشمن بدتر بود، از پشت بهم چاقو زد، آنقدر به همه‌شون اطمینان داشتم که افسار زندگی رو دادم دستشون. هر بار اومدم با مهدخت باشم، سنگ جلوی پام انداخت، آنقدر که من نادون، دیوونه شدم و زدم به سیم آخر.


پوزخند نیشداری زد:

- خداروشکر، گورش رو گم‌ کرد و رفت پی‌کارش. وقتی برگردم، می‌دونم باهاش چی‌کار کنم.


یا خدا، قراره یه معرکه‌ی دیگه شروع بشه.


#پارت_436




حلما دست دور بازوی سعید انداخت:

- وقتی از ترمه خانم شنیدم که شما از ازدواج با پدر منصرف شدین و می‌خواین برگردین کشورتون، خودم رو مقصر اصلی این اتفاقات میدونم و آماده‌ی هر تنبیهی هستم.


با مظلومیت بهم نگاه کرد:

- خواهش می‌کنم مهدخت خانم، همه تو باغ منتظرن که شما با هم برگردین.


با شوق نگاهش بین سعید و من چرخید:

- آقابزرگ موقع اومدن به خانم‌بزرگ‌ گفت به پسر و عروسم بگو زودتر برگردن باغ تا سوروسات عروسی رو به پا کنیم.


گاهی برای شنیدن یه خبر، خبری که سالها دوست داری بشنوی چقدر ذوق داری...  ولی حالا شنیدی و هیچ ذوق و اشتیاقی نداری.


با نگاهی که توش التماسِ موندن، موج میزد، بهم خیره شد. قلبم نگاهشو نفس می‌کشید.

انگشت شصتم رو زیر چشمای‌ حلما کشیدم، اشکاش رو پاک کردم و سرش رو بغل گرفتم.


- حلما خودت میدونی که من و پدرت تو رو بخشیدیم. جدایی ما هم ربطی به این ماجراها نداره! تو بزرگ شدی و من به راحتی می‌تونم بعضی مسائل رو برات توضیح بدم.


نگاه ازش گرفتم و به طبیعت‌ روبه‌رو چشم دوختم:

-وقتی یکی بهت علاقه‌ای نداره و مصلحتی باهات مونده، بهتره زودتر این‌ رابطه یه جایی قطع بشه.


سایه‌ی محو سعید، پشت سر حلما... دیدم که شونه‌هاش پایین افتاد.


- فعلا در این مورد به کسی چیزی نگو.


برگشتم و باز به درخت‌های اطرافم‌ نگاه کردم تا اشکام‌ سرازیر نشه، چاره‌ای جز این نبود.

درخت‌هایی که در برابر تمام طوفان‌ها، مثل کوه رو زمین سفت ایستاده و شاخ و برگشون به هم می‌خورد و صدای زیبایی مثل ترانه برای جنگلی‌ها می‌نواخت.


سعید سربه‌زیر فقط داشت گوش می‌داد، اون یه مرد کامل بود؟ نه.

سرلوحه‌ی زندگیم، اعتقادم این بود که دل کسی رو نشکنم، ولی دل خودم حالا تیکه تیکه شده بود.


- مهدخت خانم من با خوندن اون دفترچه فهمیدم که شما خیلی وقته به پدرم علاقه دارین، با دیدن رفتارا و نگاه‌های پدرم به شما هم کم‌و بیش عشق رو تو قلب و چشمای پدرم دیدم.


دست‌های هر دومون‌ رو گرفت. دست‌هام کنار دست‌های سعید... انگار اونام با هم غریب بودن.


- پس مشکل چیه؟


برگشت و به پدرش نگاه کرد.

سعید آروم زیر لب گفت:

- بابا یه سِری از مشکلات هست که فقط آدم‌بزرگا می‌دونن چیه و چطوری حَل میشه!!


دیگه نتونستم حرف‌های سعید رو تحمل کنم. خیز برداشتم سمتش و تو چشاش زُل زدم:

- اتفاقا حلما خیلی هم عاقلِ، بهتره بگی تا هم من و هم اون بدونیم چه مشکلی هست!!


#پارت_437




زیر نگاه‌ منتظر من و حلما بلند شد و از کنارمون رد شد. سمت ترمه رفت و من و حلما رو تو بُهت تنها گذاشت.

یه چیزی رو داره ازمون مخفی می‌کنه..‌. یه چیزی که مثل خوره افتاده تو جونش.


- حلما از این حرفایی که اینجا رَد و بَدَل شد به کسی چیزی نگو باشه عزیزم؟


می‌خواست دستم‌ رو بوس کنه که نذاشتم، سرش رو بلند کردم و پیشونیش رو بوسیدم:

- هر اتفاقی که بیفته، من و تو تا اَبد یه دوست خوب باقی می‌مونیم مگه نه؟


چشماش درخشید، خوشحال شد، غم و خوشی تو صورتش، صورت زیباش... همخونی نداشت.


- یه دوست نه، یه مادر و دختر خوشبخت  مهدخت خانم. من نمی‌ذارم شما از پیش ما برید؛ ما، یعنی همه تو اون باغ به شما احتیاج داریم.

خندید:

- به حرفای بابا توجه نکنید، اون واسه شما حاضره جون بده.


شیطونی نگاهی به سایه‌ی سعید کنار ترمه و آقا سلام انداخت:

- انقد دوستتون داره که بعضی شب‌ها تو خواب اسم شما رو میاد.


هر دو به سعیدی که دست‌هاشو جلوی بدنش قفل کرده و با ترمه و آقا سلام مشغول بحث بود، نگاه کردیم.

انقدر دوستم داره که برای نجاتم به جنگ گرگ‌ها بیاد و بالای سرم اشک بریزه...


اشک!! عجیبه، من ندیدم پدر سنگ‌دلم اشک بریزه، وای مردای اینجا مثل کوه محکم و دل‌های زلالی مثل ابر دارن و می‌بارن مثل آقا‌بزرگ و سعید..


سفره‌ی نهار روی اسکله انداخته شد.

بچه‌های سمانه و سودابه، به همراه مهنا و حانیه... به زور از آب بیرون اومدن.

همگی تاپ و شلواری پوشیده و سریع خودشون رو سر سفره رسوندن.

از موهای دخترا آب می‌چکید، مهنا تو بغلم نشست و سر خیس‌شو به سینه‌ام چسبوند.


هوای عالی و طبیعت زیبای اونجا اشتهای همه رو چند برابر کرده بود. همه به جز من و سعید.

مجبور شدیم برای ظاهرسازی کنار هم بشینیم. سودابه و ترمه و سمانه، همه‌چی رو آماده کرده بودن.


بوی غذا کل جنگل رو برداشته بود.

خانم‌بزرگ نگاه ازم برنمی‌داشت. هنوزم نفهمیدم دوسم داره یا نه؟ شاید مدل دوست داشتن سعید هم به خانم‌بزرگ کشیده!!


قبل از انداختن سفره، با سعید اتمام حجت کردم:

- ترمه و آقا سلام ممکنه آخرای این هفته ازدواج کنن، نمی‌خوام اونم مثل من...


دیگه ادامه ندادم. بهش‌ نزدیک شده و دستمو رو یقه‌ی پیراهن آبیش کشیدم:

- بهتره این چند ساعتی که اینجا هستن پیش همه طوری با هم رفتار کنیم که فکر کنن واقعاً یه خبرهایی هست. مخصوصا ترمه، اگه خیالش از بابت من راحت باشه، میتونه تصمیم بگیره. البته تصمیمش رو گرفته ولی به خاطر حُجب و حیا نمی‌خواد بهم بگه.


من و سعید تنها کسایی تو سفره بودیم که میلی به غذا نداشتیم. آروم طوری که بشنوم گفت:

- برات چی بکشم؟


تو صورتش نگاه کردم، آهی کشیدم و چیزی نگفتم.



#پارت_438




خانم‌بزرگ حواسش به ما دو تا بود و زیرچشمی نِگاهمون می‌کرد.

برای اینکه شَک نکنه، دستمو رو زانوی سعید گذاشتم‌:

- سعید جان نمک رو میدی؟


با چشم و اَبرو بهش فهموندم مادرش داره ما رو دید میزنه. خم شد، نمک رو برداشت و به طرفم گرفت. دستمو از رو زانوش برنداشتم.


- سعید! مادر جون یه کم به خورد و خوراکت برس، تو این مدت خیلی لاغر شدی پسرم.


با این حرف، تقریباً کل سفره برگشت و به سعید و من چشم دوخت. عشق خانم‌بزرگ به سعید عجیب بود، حس یه مادر واقعی.


ترمه لقمه‌ی تو دهن‌شو قورت داد و دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت:

- خانم‌بزرگ هر دوشون ضعیف و لاغر شدن، بعد اون همه ماجرا، خوب طبیعیه دیگه.


لبخند رو لب‌ همه مهمون شد:

- ایشالا بعد ازدواجشون، دیگه می‌فهمن که باید به خودشون برسن.


- مگه بچه بازیه مهدخت خانم، ازتون یه ولیعهد خوشگل و سالم می‌خوام.

خانم بزرگ گفت و زیرچشمی نگاهی تیز به سمتم نشونه رفت.


نگاهی که حرف‌های زیادی برای گفتن توش جمع شده، هر کی از زاویه دید خودش داره من و سعید رو میسنجه.

ترمه دنبال کبودی، حلما دنبال بخشش و خانم‌بزرگ دنبال نوه...


- جای فتانه، دخترم خیلی خالیه.


بخشکه شانس که‌ کسی با خانم‌بزرگ یاری نکرد و حرف تو دهنش ماسید.

سعید زیر لب لا اله الا الله گفت و با خشم نگاهی سمت جنگل انداخت.


- مادر بسه دیگه... همه‌ی این بدبختیها از گور اون بلند میشه، وگرنه به جای اینکه اینجا بشینیم بساط کنیم، الان باید همه سر خونه زندگیشون بودن.


- سعید مادر...

غرید و حرف مادرش رو قطع کرد:

- دعا کنید حالا ‌حالاها نبینمش، دشنه‌ای که از پشت بهم‌زده، آنقدر زخمش کاری هست که نمی‌تونم نفس بگیرم برای ادامه‌ی زندگی.


صدای کل‌کل دخترا و پسرا قطع شد. همه ساکت به سعید چشم دوختیم.

چه غمی تو دلش داره، به بزرگی دریاچه.


- به خاطر بچه‌های یتیمش، حسرت دست کشیدن رو سر دخترام تو‌ دلم موند، نه من بلکه همه‌ی مردای باغ.


غم عجیبی تو هوا بود، دست رو زانوش گذاشتم و آروم لب زدم:

- سعید بس کن دیگه...


خانم‌بزرگ با گوشه‌ی چارقد، اشک‌ چشماش رو‌ گرفت.


- نمی‌خوام باعث و ب ان ی این زندگی جهنمی، دیگه پاش به زندگیم باز شه.


- آقا سعید کوتاه بیاین و صلوات بفرستید.

سلام، با صلواتی... همه چیز رو ختم به خیر کرد.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792