پارت_797#
لبخند خفهای زد.
از بوی عطری که تو اتاق پخش شده، عق زدم و دست جلوی دهنم گرفتم تا نشنوه.
اشک به کاسهیِ چشمام هجوم آورد. چشمامو بستم و اشکام سرازیر شدن.
دستمو گرفت، باز هین کشیدم و خواستم از تخت پایین بیام که نذاشت...
- کجــا؟ بیا ببینم.
اشک و آب دهنم که با هم قاطی شده بودن رو قورت دادم... منو کشید سمت خودش... چه قدر بیکس بودم من!
- از امشب باید اینجا بخوابی... بیا کنارم دراز بکش.
سرشو رو بالشت گذاشت و دستِشو دراز کرد کنارِ بالشت من و به بازوش اشاره زد.
- اینجا...
- خواهش... میکنم... کا... کاریم نداشته باش، بذار... بذار برم.
نفسی از خشم آزاد کرد... گرمای نفساش، تو صورتم نشست. صورتی که از اشک خیس بود.
کلافه، بازوش رو نشون داد:
- کشمیری یه حرف رو دو بار نمیزنه، گفتم بیا اینجا.
چارهای نبود جز تسلیم شدن.
اشکِ چشمام رو با پشتِ دست پاک کردم و سرمو کنارش گذاشتم. مثلِ یه غنچهی پژمرده تو خودم جمع شدم. دستِشو گذاشت رو شکمم:
- گفتم آروم بگیر، کاریت ندارم.
اشکام تمامی نداشت و قلبم داشت از دهنم میزد بیرون. دستِشو از رو شکمم برداشت، بازومو گرفت و به زور بدنم رو برگردوند طرفِ خودش. چشمام رو بستم تا نبینمش.
- دیگه دلم نمیخواد گریه کنی، حیفِ این چشما نیست!
اشکِ چشمامو پاک کرد. چراغ خواب رو هم خاموش.
- برای جاودانه شدنِ چند نفر، خیلیها باید بمیرن، شاه همیشه این جمله رو میگفت.
انگشتاش، از رو بازوم سُر خورد و رو شکمم نشست:
- این بچه هم یکی از اونایی هست که باید بمیره.
چشمام رو باز کردم.
- خواهش میکنم...
نتونستم ادامه بدم و زار زدم، صدای گریهم، اتاق رو پر کرد.
دست روی سرم و موهام گذاشت.
- بخواب... فردا در موردش حرف میزنیم.
ولی من تا فردا دووم نمیارم.
- منم یکی... مثل... شمام، شاه... منو هم... بیچاره...
بیخیال التماسهای من، تو هپروت بود:
- باید نوبتی بیاین پیشم، یه شب تو یه شب مهین مادر مُرده.