2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 3731 بازدید | 440 پست

تا زود فِلنگ رو ببندیم.

فکر کنم ترمه از ترس پدرم از هوش رفته بود، چون صدای نفس‌هاش‌ هم نمی‌اومد.

فرصت خوبی بود برا توضیح دادن، از پله‌ها اومدم پایین، مجبور شدم جلوی پیراهن‌مو بلند کنم تا زیر کفشام گیر نکنه. روبه‌روش ایستادم.

شباهت زیادی بهش داشتم... بیشتر از برادرام من شبیهش بودم... با اینکه ۵۸ سالش بود ولی جوون و قدرتمند و جاه‌طلب بود.

نگاهی به مادرم که پشت پدر ایستاده بود انداخته و شروع کردم.

- پدر من مجبور به این انتخاب شدم... ما ۴ ساله با اونا داریم می‌جنگیم و هر روز تو میگی یکی دو ماه دیگه کارشون تمومه، در حالی که دارن پیشروی میکنن و شاید یکی دو ماه دیگه کار ما تموم بشه.

با خشم بیشتری که تو چشماش نمایان شد نزدیکم آمد و ابرویی بالا داد، دستاش پشت کمرش قفل شده بودن.

نفسی تازه کردم و ادامه دادم:

- من خودمو فدای این جنگ بی‌نتیجه کردم تا شاید از یه شکست خفت بار فرار کنیم.

با صدای بلندی داد زد :

- شکست!! این مسخره است من هیچ‌وقت شکست نمی‌خورم احمق.

برگشت و به عکس پدربزرگ که روی دیوار خودنمایی میکرد نگاهی انداخت:

- با کشورهای دیگه قرار بود هم‌پیمان بشیم و کار این مسلمونا رو بسازیم ولی تو همه‌چی‌رو خراب کردی

دورم چرخید، عرق کرده بودم، سرم سنگین بود و نفسم سنگین‌تر.

- کم کم داشتیم قیچی‌شون می‌کردیم که تو دختره‌ی خیره‌سر نذاشتی.

مشت گره کرده‌اش رو محکم‌ روی سر مجسمۀ بزرگ شیر کوبید و زیر لب ناسزا گفت.


بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


نفسی چاق کردم، نزدیکش شدم:

- دورو برت رو نگاه کن بابا... اینجا یه روزی صدای خنده و بازی نوه‌هات قطع نمی‌شد... ما واقعا خوشبخت بودیم.

ترمه با قدمهای ریز و آروم از پله‌ها سرازیر شد کنارم و وِرد زبونش دعا بود.

مادر تو خودش مچاله شده  و به مشاجره‌ی ما گوش داده و آروم اشک می‌ریخت.

دلم به حالش سوخت، بعد از کشته شدن برادرام مجبور بود که هر شب مشاجره‌ی بی‌پایان من و پدر رو تحمل کنه.

مادر رو نشونش دادم:

- مامان رو نگاه کنید! این همون زنیِ که یه روزی ملکه‌ی این سرزمین بود؟؟ حالا چی؟ تو خودش مچاله شده... تکیده شده، حال و حوصله‌ای برای حرف زدن و گردش تو باغ و شهر و برگزاری مهمونی‌های گاه و بیگاه رو نداره.

چشمای مادر بارونی شد که ادامه دادم:

- این همون‌ زنه!! زنی که به غرور و زیبایی و شیک‌پوشی معروف بود، تو به بودنش  کنار خودت افتخار می‌کردی.

صدای هق‌هق بلند مادر تو سالن پیچید.

- چرا ؟؟ چون دوتا پسرش تو این جنگ لعنتی کشته شدن و حتی جنازه‌هاشونم ندید... پسرایی که قرار بود امسال هر دوشون رو داماد کنه.

پدر نگاهی گذرا به مادر که تو بغل ترمه گریه میکرد انداخت و سری تکون داد.

- تو نذاشتی... تو با این کشورگشایی، بیشتر از همه، خانواده‌ی خودت رو بیچاره کردی.

به طرفم خیز برداشت، گرمی دستاش رو  حس کردم... سریع و محکم و بعد سوزش صورتم.

نتونستم خودم رو کنترل کنم افتادم زمین... مادر اومد به سمتم ولی پدر بازوش رو گرفت و کشید طرف خودش.

خم شد و تو صورتم زل زد و غرید:

- حیف که پیش همه‌ی اون ناکس‌ها قول دادم و نمیتونم لغوش کنم... فقط امشب مهمون این خونه‌ای... فردا با اون پاپتی‌ها میری همونجا که لیاقت‌شو داری.


تفی تو صورتم انداخت و رفت.

سگش پاپی به طرفش دوید که با لگد محکم و عصبانیِ پدر روبه‌رو شد و زوزه‌کشان پشت مبل قایم شد.

انگار خبری تو راه بود... سراسیمه به خدمتکار مخصوصش طغرل دستور جلسه‌ی فوری رو داد. بعد سراغ کاشف و چند تا از وزرا رو گرفت.

مادرم‌خودش‌ رو  بالای سرم‌ رسوند ولی پدر با شنیدن قربون صدقه‌های مادر برگشت و  به ترمه تشر زد تا اونو ببره اتاقش.

صدای التماس‌ها و گریه‌ی مادر لحظه‌ای قطع نمیشد.

همونجا رو زمین نشسته و نگاش کردم... مستخدم‌ها هم از پشت در و پنجره، اون اوضاع رو می‌دیدن و پچ‌پچ راه انداخته بودن.

ترمه که زورش به داد و بیدادهای پدر نرسیده بود، ناراحتیش رو سر زیر دستاش خالی کرد.

ناغافل گوش یکی از اونا رو از پشت پرده گرفت و چند ضربه‌ای به کمرش زد و تا عذرخواهیش رو نشنید بیچاره رو ول نکرد.

همه جیم شدن...

زیر بازومو گرفت و بلندم کرد:

- خود کرده را تدبیر نیست، حالا این اول راهه.

رو تخت ولو شدم... ترمه این‌‌ور و اونور میرفت و دستپاچه بود. کمک کرد تا لباس‌هامو در بیارم و هی ازم می‌پرسید:

-  یعنی چمدونا رو ببندم؟

- آره دو سه تا بیشتر نباشه، فقط وسایل لازم رو بردار.

بالاخره به آرزویم رسیده بودم، یک خان از هفت‌خان رستم‌‌ رو رد کرده بودم.

- برای خودتم چمدان حاضر کن تو هم با من میای.


ایستاد و نگام کرد... چشماش خیس بود کنارم رو تخت نشست... اون قیافه‌ی شر و شیطون و شلوغ همیشگی که کسی تو قصر نمیتونست از پس زبونش بر بیاد، حالا مثل سیب زمینی تو روغن جلزوولز میکرد.

- نگران نباش، شاه عاشقته و یه روز هم بدون تنها دخترش دووم نمیاره.


خنده‌ای عصبی کرد و ادامه داد:

- یادت میاد چند هفته‌ای با هم‌ رفتیم سفر، پدرتون بعد سه روز زنگ زد و گفت: زود برگردی پیشش، بدون تو نمیتونه تمرکز داشته باشه.

با چشمای پر از اشکش منتظر تایید حرفش بود، ولی من آب پاکی رو ریختم‌ رو سرش.

- این دفعه با دفعه‌های دیگه فرق داره ترمه، من قراره با دشمن خونی اون ازدواج کنم... اگه تا چند روز دیگه نریم، بعید نیست که کاری دستمون بده.

نگران‌تر از قبل خودش رو انداخت رو تخت و  جابه‌جا شد و دستم رو گرفت:

- دیگه چاره‌ای نداریم باید بریم، ولی فکر اونجا رو هم کردی؟

به طرف پنجره نگاهی انداخت و با نگاهی خیره و آروم پرسید:

- یعنی اونا تو رو به‌عنوان عروس و عضوی از خودشون می‌پذیرن؟؟

نگاهی به عکس دوتامون کنار شاهسون مادیون زیبام انداخت و باز ادامه داد:

- ما چهار ساله شب و روز رو سرشون بمب ریختیم... غذا برای خوردن ندارن و اینا همش تقصیر پدرتونه... فکر نکنم اونجا از شما استقبال گرمی بکُنن!!

با یاد آوری این مطلب بدنم داغ شد، تا حالا برام اهمیتی نداشت که چطور اون طرف باهام برخورد کنن، ولی حالا حرف‌های به حق ترمه کم‌کم نگرانم میکرد.

از سرنوشت مبهمی که تو اون کشور غریب انتظارمو می‌کشید، بی‌خبر بودم. ترس مثل قالب یخ تو قلبم‌ ریخت و تمام تنم لرزید.

حالا که ته دلم‌رو خالی کرده بود...

بی‌اراده بلند شد و سری تکون داد و رو لبه‌ی پنجره تکیه زد:

- نمیدونم شاعر این شعر کیه ولی هر کی هست خیلی عاقلانه گفته (خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد)  

تبسمی زورکی رو لباش نشوند... انگار سوار قطار خاطرات شد و رفت به چند سال قبل...

- وقتی پدرم برا باغبونی قصر انتخاب شد ما رو هم با خوش آورد اینجا... اون موقع من ۸ سالم بود و شما تازه به دنیا اومده بودین تو کل کشور جشن و پایکوبی به راه بود.


دستی به طره‌ی موهاش کشید و پشت گوشش فرستاد. پرده رو کنار زد...

رو تخت نشسته بودم و بهش نگاه میکردم.

- برای اینکه بعد از چهار تا پسر شاه دختردار شده بود، مادر بزرگتون نوردخت خانم خدا رحمتش کنه، اسمت رو گذاشت مهدخت... دختر ماه.

مثل ماه زیبا و سفید بودی با چشمای عسلی درشت... تاوقتی ۵ سالتون شد و منم ۱۳ ساله ،هر روزمون با هم بود، بازی میکردیم و با هم خوش بودیم.

ملکه همیشه میگفت :

- تو یه فرشته از طرف خدایی ترمه، پس همیشه مواظب دخترم باش.

اشک چشماش رو پاک کرد و ادامه داد:

- ولی من کوتاهی کردم اگر مراقبت بودم نباید میذاشتم این بلا سرت بیاد.

سرشو تکون داد و اضافه کرد:

- همه منو مقصر میدونن، اگه اون روزی که اومدی و با اشتیاق از مردی حرف زدی که تو فرودگاه دیدی و گفتی که با دیدنش دلم لرزید، این نشونه‌ی چیه؟ نباید می‌گفتم عشق.

آب دهنش رو با صدا قورت داد مثل همیشه:

- کاش اون روز لال می‌شدم.

با کف دست به سرش کوبید:

- ای بمیری ترمه... یعنی خاک هر دو عالم رو سرت که این دختره رو با یه کلمه از درس و زندگی انداختی.


از تخت خزیدم پایین و رفتم کنارش،  بغلش کردم.

اون جای خواهر نداشته‌م بود واقعا بهش به چشم خدمتکار نگاه نمی‌کردم. با هم دوست بودیم یه دوست واقعی.

- نگران نباش، هر اتفاقی بیفته با هم هستیم... شاید سرنوشت برای من و تو یه بازی جدید داره، تا کی تو این قصرا بخوریم و بچرخیم و خوش باشیم؟؟ شاید خدا میخواد چیزای جدید رو ببینیم و با آدمای جدید آشنا بشیم؟

تو بغل همدیگه آروم شدیم.

یه دوش آب سرد حالمو جا می‌اورد. تو وان نشستم، خیلی بزرگ بود اندازه‌ی پنج نفر جا داشت.

گیره‌ی موهامو باز کردم، آبشاری از موهای مشکی و لَخت روی شونه و کمرم ریخت.

دوش آب سرد رو باز کردم. بدنم از سردی آب لرزید و کرخت شد. ولی بعد چند ثانیه عادت کردم، کف دستامو به دیوار تکیه دادم و سرمو بالا گرفتم تا آب به صورتم بزنه... افکار منفی کم‌کم از مغزم شسته میشد و میرفت.

بعد از اینکه حالم خوب شد، شیر آب رو بستم و تن‌پوش رو برداشتم و دور خودم پیچیدم، موهامو جمع کردم و آب‌شونو گرفتم و تو یه حوله‌ی دیگه جمعشون کردم.

صدای پچ‌پچ ترمه با یکی میومد.

در رو باز کردم. مامان رو دیدم که با ترمه حرف میزنه... مادر انقدر ناراحت بود که حتی لباساش رو عوض نکرده و آشفته به نظر می‌رسید.

تا منو دید، اومدن جلو. چشماش به اشک نشست.

محکم بغلم کرد و به گریه افتاد.

شونه‌هاش میلرزید، دلم پر بود از سیلی بابا... اشکامو رها کردم تا بباره به روی آتیش دلم، شاید کمی از حَلاوت بیفته.

میون هق‌هق گریه‌اش پرسید:

- این چه کاری بود که کردی؟؟

صورتم رو بین دستاش گرفت...

دقیق نگام‌کرد. تک به تک اجزای صورتم‌ رو دید زد.

- تو کی آنقدر بزرگ‌شدی که من نفهمیدم؟چه طور جرئت این کار رو پیدا کردی دختر

عزیزم کاش رمان قبلی و میذاشتی من داشتم میخوندم 

آخرش زندگی احمد و ساره خوب میشه؟؟؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
اگه خواستین ادامشوبزارم لایک کنین اگه ن ک هیچ

رمان قبلی و بذار عزیزم من داشتم با شوق و ذوق میخوندم 😅🙏

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
اگه خواستین ادامشوبزارم لایک کنین اگه ن ک هیچ

ادامشو بذار عزیزم بنظز جالبه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792