لطفا بخونین نظرتونو بگین: یه پسری خیلی دوسم داشت، خیلی تلاش کرد همه جوره که عاشقش شم و رابطم باهاش جدی شه، وضع مالی و شغلی و خونه و ماشین همه ردیف بود خیلی خوب. چندین ماه شناختمش حیلی عاشقم بود خیلی همه کار برام میکرد
بعد دیگه کم کم حس کردم واقعا واقعیه، همه چی پیش رفت میخواستیم قرار مدارای عقد رو بذاریم که از یه طریق هایی به سختی فهمیدم خیانت کرده بهم، به مدت دوهفته اینا پیامارو ک خوندم میگفت قصد تموم کردن با دختره رو داره چون نمیخواسته منو از دست بده ولی اون دختره باعث ی سری حس ها در این پسر شده واسه همین رفته سمتش ولی چون نمیخواست منو از دست بده تصمیم ب قطع رابطه بااون گرفته بود که تا بخواد تصمیمش رو اجرایی کنه من متوجه داستان میشم و همه چیو خراب میکنم چون حالم داغون میشه بخاطر این موضوع، بعدش کلی گریه کرد کلی دسته گل و اینا گرفت ک ببخشمش و خراب نکنم ازدواجمونو چون همه چیز خیلی خوب بود، گفت لغزش بود قسم ب زمین و زمان که تکرار نمیشه، من ب خانوادش نگفتم این داستانو و خانوادش برای شناخت بیشتر من گفتن صیغه ۶ ماهه کنیم درحالیکه قرار بر عقد بود منم بهم خیلی برخورد خیلی قلبم شکست بیشتر و گفتم نه و اینا و بعد همه چی خراب شد سر رفتار من گفتن حتما ی مشکلی داری ک صیغه میگی نه و میخوای عقد کنی مستقیم ک همه چی تموم شه!! اون شب ک صحبت صیغه شد من واکنش نشون دادم چون قلبم قبلش بخاطر حیانت خیلی شکسته بود ولی دلم نمیخواست چیزی تموم شه چون دوسش داشتم پیش رفتم ادامشو ولی دیدم خانوادش اینطوری کردن و این پسر هم نتونست این شرایط رو مدیریت کنه و حرف خودش رو به کرسی بنشونه که عقد کنیم، مامانش هم بااینکه از من خوشش اومده بود ولی خیلی گیرای الکی میداد مثلا اگ لاک زده بودم میگفت پس کلا این دختر بدرد زندگی نمیخوره و با خدا نیست! درخالیکه من گهگاهی لاک میزنم خیلی کم! و نمازمم میخونم. یا مثلا چون سر صیغه مخالفت کردم و خیلی جدی برخورد کردم مامانش میگفت همه چی تموم چون رفتار دختره خوب نبوده اون شب! درحالیکه هزارشب دیگه ک منو دیده بود همش خیلی خوب بودم حالا ی شب بد بودم اونم بخاطر پسرش ولی هیچ ازم نپرسید دخترم چته چرا اینطوری برخورد میکنی چیشده!
نمیدونم گیجم بنظرتون چی درسته چی غلطه خواهرانه نظر بدین خیلی فکرم درگیره که تصمیم درست چی بود