من خرداد امسال با پسرعموم که 32 سالشه ازدواج کردم.و قبلاً ازدواج کرده بوده و یک سال هم خونه خودشون بودن و یک بچه داشتن ولی جداشدن از هم بخاطر خیانت دختره.
من خودم 19 سالمه و پشت کنکوری ام
شوهرمم معلمه
خیلی وقتا یعنی تقریبا همه وقتایی که بحثمون میشه،یه چیز خیلی کوچیکه که بزرگ میشه.
مثلا من همین امشب رو مثال میزنم.
به شوهرم سرشب گفتم بیا اینجا و اونم اومد و شام خورد و نیم ساعت پیش گفت میخوام برم که قطره مو بریزم و ریشمو بزنم.
منم بهش گفتم خب برو و باز برای خواب بیا
خلاصه اونم قبول نمیکرد و منم میگفتم خب ریشتو فردا هم میتونی بزنی
قطره تو هم الان برو بیار اینجا
ولی اون گفت روم نمیشه و اینا و آخر گفت خب وایمیستم چون ناراحت شدی منم گفتم نه دیگه برو.
بعد دیدم برداشت گفت چند بار بهت گفتم به حرف شوهرت گوش بده که من ازین خراش ناراحت شدم و میخواستم پاشم که دستمو گرفت و گفت این چه اخلاق بدیه داری که تا ناراحت میشی پامیشی.من اون حرفو به عنوان مقدمه زدم ولی تو اینطوری کردی بقیه حرفم یادم شد.و بعدم همینطوری ادامه پیدا کرد و منم گفتم آره تو فقط خودت و مدرسه برات مهمه.اخه چند وقته خیلی پیگیر کارای مدرسین درصورتی که اون کارا وظیفش نیست
اون اینو به این معنی برداشت که تو داری میگی مدرسه رو ول کن و اگه ول کنم،شغل دیگه ای ندارم و اینها و یعنی اشتباه برداشت کرد و بعد باز مثال زد که دیروز تو زنگ زدی بریم فلان جا من اومدم پس یعنی فقط برام مدرسه مهم نیست.
منم گفتم منت چرا میزاری،تو اگه کسی دیگه ام بهت میگفتم میرفتی
چون اخلاقش جوریه تا کسی الان زنگ بزنه فلان کار،تا جایی که بتونه میره ولی خودش گارد گرفت و اینکه من داشت حرف میزد پاشدم رو اینطوری برداشت کرد که بی احترامی کردم شخصیت شو خورد کردم و درکل خشن باهام برخورد کرد و حتی یه بار بهم گفت دهنتو ببند و نمیدونم چهارشنبه مشهد نمیریم و..
و الانم میخواست بره که من نزاشتم یعنی مامانم از چشام دید که گریه کردم،اومد اتاق و گفت چیشده و همون موقع شوهرم گفت چیزی نشده من میرم که من گفتم نرو و اونم وایساد.
الان جلوم دراز کشیده و من واقعا حالم بده دیگه نمیکشم دیگه نمیتونم
دو سه بار دیگه بحث که شده مامان بابام فهمیدن و دیگه نمیخوام اینطوری شه