2777
2789

جواب من ی کلام بود نـــــــــه اما اینا مگه رد میشدن هرروزی چندتا مرد ریش سفید از روستا میومد برای خواستگاری و منم میگفتم نه اونام منو زور کردن ک باید حتما جواب مثبت بدی اما من فکرم هنوز درگیر کس دیگه ای بود و نمیتونستم با کس دیگ ای شروع کنم تا اینک 8تیرماه بود نزدیک 30تا مرد از بزرگای روستا اومدن و ساسان هم سرش رو با ی دستمال بسته بود و همراهشون اومد و همه مردا و چنتا خانوم بمن میگفتن پنج دیقه بذار باهات حرفاشو بزنه و بازم اگ جوابت نه بود دیگه ما چیزی نمیگیم، خلاصه مارو فرستادن داخل اتاق و خواهر 4ساله ساسان هم همراهمون بود😕ساسان بهم گفت ک خیلی منو میخواد خوشبختم میکنه و از این قبیل حرفا اما من گفتم نه گفت خب چرا دلیلش چیه؟ مگه من چمه گفتم راستش من ب کس دیگ ای علاقه دارم و هنوز فراموشش نکردم گفت اشکالی نداره، با من باش ب مرور فراموشش میکنی🥺وقتی اینو گفتم بهش خیلی ناراحت ششد ولی معلوم بود خیلی منو میخواست و منم اینو میدونستم اما نمیتونستم قبول کنم دلم نیومد بازم تو روی خودش بگم نه گفتم فردا جوابمو بهتون میگم بذارید کمی فکر کنم و هزارتا بهونه اوردم بلکه ازم متنفر شه، اون هی میگف اشکالی نداره من همجوره تورو میخوام خلاصه مامانم اومد داخل و گف چیشد ک گفتم قراره فکر کنم فردا جواب میدم ساسان کلی خوشحال شد و لبخند رضایتت و شوق توی چشماشو می دیدم، اما متاسفانه دلم میخواست قبولش کنم ولی نمیتونستم خیلیم دلم براش سوخت وقتی رفت بیرون همه گفتن به اقا داماد انگار نیشتو نمیتونی جمع کنی عروس خانوم بله دادن ک بقیه کل زدن و دست ک بزرگای فامیل گفتن خب ب چه نتیجه ای رسیدین منم گفتم قراره فکر کنم و جوابتون رو بدم و اونام خوشحال و ب امید جواب مثبت رفتن🥹صبحش ساعت 8بود تماس گرفتن و گفتن ما داریم میایم برای گرفتن جواب من گفتم فکرامو کردم بهشون بگین نه ک بابام کفری شد تو میخوای ابروی منو ببری جلوی این همه ادم ک اومدن یا همون دیشب میگفتی نه حالام ک امیدوارشون کردی و قول جواب بهشون دادی باید بگی بله! منم گفتم مگ من گفتم میخوام بهتون بگم بله گفت اره جوری ک تو گفتی ینی بله گریم گرفت گفتم اگ بمیرم زنش نمیشم ک با داد و هوار بابام روبرو شدم داداشم هم میگف حق با باباه، مامانم میگف بهش علاقه پیدا میکنی برو خوشبختت میکنه مهم اینه ک عاشقته حالم از حرفاشون بهم میخورد ک در زدن حسین گف اومدن و رفت درو بازکرد7/8نفری بودن و بین اونا ساسان ب چشم میخورد ک کلی خوشحال بود و بخودش رسیده بود بازم دلم براش سوخت اونم مث من گناه داشت رفتم تو اتاق ک بابا

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز