منم به خدا میگفتم چرا اینطوری شد ما دوتامون دیوانه وار همو می خواستیم اون روزا بهترین روزای زندگیم بود روزای قشنگ و پرعشق ولی شب بله برون برون هما چی به شکل ماهرانه ای توسط خدا بهم خورد طوری سوتفاهم ایجاد کرد که مولای درزش نمی رفت.
مدت ها دیوانه و افسرده بودم
دیگه هیشکی رو نمی خواستم دوست نداشتم تا اینکه گذشت زمان همه چیرو عوض کرد
قبول دارم اوایل اون روزا بریده بودم ضعیف و افسرده شده بودم ولی همون روزا گذشتن و من تبدیل شدم به دختر قوی تر، سخت کوش تر و یکی سرراهم گذاشت که ۱۰۰ برابر فراتر از اون بود.
شاید اگه با اون میشدم این روزای خوب رو تجربه نمی کردم
و منک اینم نمیشم با اون خوشبخت نمیشدم نه ولی الان میبینم این کجا اون کجا