اول اینکه یک شب رفتم اونجا بمونم مادرشوهرم خودشو گرفته بود بعدشم صبحش گفت چرا اومدی شب اینجا مگه خانوادت خونه نبودن.. ظهرم جلو همه چادر نماز و سجاده داد دستم که پاشو نمازتو بخون در حالیکه من نتونسته بودم اونجا حمام برم و جلوی بقیه هم چاره ای نداشتم جز اینکه الکی نماز بخونم!!!!
بعدشم در لفافه گفت داداش بزرگ شوهرت هنوز ازدواج نکرده...
آقا ما دیگه نرفتیم
پسرشم هی چس ناله که من نیاز دارمو اینا...
گفتم خونه ی ما هشتاد متره اتاقامون کمه نمیشه
خونه ی شماس که بزرگه ویلاییه گفت من جلو مادرم روم نمیشه بعدشم همیشه خونه هستن.. گفتم خب بریم هتل اگه اذیتی یا بریم مسافرت.. گفت ینی دو تومن فقط واسه یه رابطه؟! گفتم والا من دیگه نمیدونم....این هفته نقشه کشید که برم خونشون، مادرش اینا میخواستن دیدن عموش برن، ما بمونیم تو خونه... یهو مادرش گفت شما چرا موندید؟ آماده شید بیاید، من با شما میام..
بعدم دوباره شوهرم شروع کرد به چس ناله...
گفتم خب میخوای شب بمونم پیشت اگه اذیتی؟؟؟ گفت نههه نمازمو چیکار کنم صبح روم نمیشه برم حمام. منم همه چیزو به تخمدونم حواله کردم و گفتم به درررررررک البته تو دلم گفتم. برگشتم خونه. ما که نفهمیدیم والا با این آقا چیکار کنیم هربارم هی چس ناله میکنه که میخااام نیاز داااارم پس چرا عقد کردیم و ...