2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 2055 بازدید | 178 پست
صدای بازی کردن رحمت و رضا میومد ...جلوتر رفتم روبندمو بالا زدم ...از لای در مشخص بودن ...مامان سفره ...


انگار مامان رو فراموش کردیم‌...
رضا به صورتش اب پاشید و مامان بهوش اومد ...
منو که دید باورش نمیشد ....
زبـ.ـ.ـونش بند اومده بود...
دستهاشو بـ.ـ.ـو_سیدم و گفتم‌: من فدات بشم‌...
من زنده ام ...
من نـ.ـ.ـمر_دم ...
ولی نمیتونستم بیام‌...
به من گوش بده نباید کسی بدونه من زنده ام ...
مامان فقط نگاهم میکرد و گفت : من خواب میبینم ؟‌
رضا خندید و گفت : چه خوابی مامان تو بیداری ...
مامان بی جـ.ـ..ـون شده بود و فقط نگاهم میکرد ....
ازم چشم بر نمیداشت ...
همونطور شـ.ـ.ـونه هاشو میگرفتم و گفتم اروم باش ....
موهام دورم ریخته بود ..‌.
مامان دستی بهشون کشید و گفت : خدایا شکرت ...
چطور باور کنم‌...
تو زنده ای ؟‌!؟
چطور باور کنم ...
این همه مدت چشمم به درب خشـ.ـک شد ...
اونشب منم با تو داشتم میمـ.ـ.ـردم ...
به من بگو الان خواب نیستم ؟‌
دستمو جلو دهـ.ـ.ـنش گذاشتم و گفتم : داری میلـ.ـ.ـر_زی اروم باش ...
من خوبم ...

انگار مامان رو فراموش کردیم‌...رضا به صورتش اب پاشید و مامان بهوش اومد ...منو که دید باورش نمیشد ... ...


ببین من واقعی ام... من زنده ام ...
مامان اروم باش ...
محـ.ـ.ـکم بغلم گرفت و چنان منو میـ.ـ.ـفشرد که انگار اخرین دیدارمون بود ...
دستهاش میلـ.ـ.ـر_زید و اشک میریخت ..
خیلی لحظه تلخی بود و گریه میکردیم تو اغـ.ـ.ـوش هم...
سرمو بـ.ـ.ـوسید و گفت : من هنوزم باورم نمیشه ...تو کجا بودی ؟‌ پیش کی بودی؟
_ مامان ما باهم تو عمارت بودیم ...اونشب ینفر
نجاتم داد و منو پناه داد ...اون مالک خان بود ...
مامان نگاهم کرد و گفت : تو توی عمارت بودی ؟
_ اره همونجا بودم‌...
تو اونجا مریض بودی و من داشتم د_رد
میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشیدم ...
اگه ملا بدونه من زنده ام ولـ.ـ.ـم نمیکنه ...
شماهارو هم‌ میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشه ...
_ ملا رو خدا ز_د
...اونشب انقدر نـ.ـ.ـا_له ز_دم‌
انقدر خدارو صدا ز_دم ...تک تک درها رو ز_دم کسی کمکم نکرد ...
کسی نیومد دخترمو نجات بده ...
خدا هم تک تکشون رو عـ.ـ.ـزا دار کرد ...
عزیزاشون مـ.ـ.ـر_دن ...
خونه هاشون خـ.ـراب شد ...
ولی ببین دسته گل من اینجاست ..‌.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ببین من واقعی ام... من زنده ام ...مامان اروم باش ...محـ.ـ.ـکم بغلم گرفت و چنان منو میـ.ـ.ـفشرد که ان ...


صحیح و سلامت اینجاست ...
_ مامان من صبح باید برگردم ...
حتی خاله رحیمه هم نمیدونه من کی هستم ...
مامان پوزخندی زد و گفت : اون رحیمه دست منو نگرفت ...
مامان آهی کشید و گفتم : بشین مامان بزار یه چایی بزارم‌...
_ بشین من میرم ...
_ نه مامان من میرم ...
امشب قرار نیست تا صبح بخوابیم نمیزارم بخوابین ...
رضا و رحمت شـ.ـ.ـو_که فقط نگاهم میکردن و کی باورش میشد من زنده ام ...
کتری رو برداشتم و بردم دم حوض تا پر کنم‌...
موهام ریخته بود دورم ...
تو آب حوض تصویر مالک رو دیدم ...
لبخند زدم و اول فکر کردم اشتباه کردم ...
مـ.ـ.ـشتی به اب ز_دم و گفتم : همه جا هستی ...
از جلو چشم هام کنار نمیری ...
ولی تصویر از بین نرفت ...
متعجب به پشت سـ.ـ.ـرم چرخیدم و اون مالک خان بود ...
دستمو رو سـ.ـ.ـرم بردم تا روبندمو بزنم ولی من نه چـ.ـ.ـادر داشتم نه رو بند ...
به چشم هاش خیره بودم‌...
ماه میتابید و ما زیرش ایستاده بودیم‌...
دستشو بالا اورد ز_یر چـ.ـونه ام گذاشت و بالا گرفت
نور مهتاب به صورتم میتابید و گفت : ماه امشب مهمون زمین شده .

صحیح و سلامت اینجاست ..._ مامان من صبح باید برگردم ...حتی خاله رحیمه هم نمیدونه من کی هستم ...مامان ...


من تمام بـ.ـ.ـدنم یـ.ـ.ـخ کـ.ـ.ـرده بود و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم ...
گرمای دستش زیر چـ.ـ.ـونه ام رو حس میکردم و نگاهی که تا به اون روز ندیده بودم ...
بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه ...
اب دهـ.ـ.ـنمو به ز_ور قورت دادم و گفتم‌: اینجا ..‌.
بین حرفم پر_ید و گفت : حرف میزنی ...
من فکر کردم یه پـ.ـ.ـری هستی که از اسمون رو زمین افتادی ‌...
جلوتر اومد و قلبم داشت می ایستاد ...
دستشو اروم برداشت و نگاهی به سرتا پـ.ـ.ـام کرد ...
لبخند زد و چرخید که بره ...

نفس هام به ز_ور بالا میومد و گفتم : اینجا چیکار داشتین ؟‌
تـ.ـ.ـر_سیدم مبادا منو شناخته باشه ...
به طرفم نچرخید و گفت درب باز بود خواستم بگم درب رو ببندین ...
صاحب خونه یه ز_ن تنهاست ...
خودش مکث کرد به طرفم چرخید و گفت : اهل این خونه نبودی ؟
من این ز_ن رو خوب میشناسم ...
دستپاچه بودمو گفتم : مهمون هستم‌...

قدمی جلو اومد و گفت : چه مهمون خاصی ...
لبخند رو لـ.ـ.ـبهام نشست از اینکه ازم تعریف میکرد قند تو دلم اب میشد ...

من تمام بـ.ـ.ـدنم یـ.ـ.ـخ کـ.ـ.ـرده بود و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم ...گرمای دستش زیر چـ.ـ.ـونه ام ...

کـ.ـ.ـتری رو روی سـ.ـ.ـکو گذاشتم و گفتم : شما کی هستین ؟یکبار دیگه دقیق نگاهم کرد و گفت : من کسی نیستم یه ادم معمولی ..._ چقدر صدای گرمی دارین ..._ شما هم صورت زیبایی دارین ...چشم های مالک مثل چشم های یه گر_گ زیر مهتاب برق میزد ...نتونست بره! یه قدم جلوتر اومد و گفت : اهلکجایی ؟‌!نمیدونستم چی بگم...مامان از پشت سرم گفت : مالک خان شمایی ؟‌چـ.ـ.ـادرشو به دنـ.ــ.ـدون گرفت جلو اومد و گفت : خوش اومدین ...رو به مامان گفتم : مالک خان هستن ؟‌مامان متوجه اشاره چشم و ابـ.ـ.ـروی من شد وگفت : بله ...بفرمایید دخترم میخواست چای بزاره به خونه امون صفا اوردین ...تو رو خدا بفرمایین داخل ...سرم پایین بود ولی متوجه نگاهای زیـ.ـ.ـرکانه مالک بودم‌...

کـ.ـ.ـتری رو روی سـ.ـ.ـکو گذاشتم و گفتم : شما کی هستین ؟یکبار دیگه دقیق نگاهم کرد و گفت : من کسی نیس ...


بدون حرفی به طرف داخل رفت ...
مامان اتاق کناری رو باز کرد و گفت : این سقف و این خونه رو مدیون شما هستیم‌...
بفرمایید ..
مالک کفش هاشو در اورد و همونطور که داخل
میرفت مامان اشاره کرد چی شده ؟‌!
دستشو عقب کشیدم و گفتم : چیزی به مالک گفتی در مورد من ؟‌!
مامان سرشو تکون داد و گفت : نه چی میتونستمثبگم ...
_ چیزی نگو ...اون نمیدونه من همونی هستم که از دل اتـ.ـ.ـیش بیرون کشـ.ـ.ـیدش ...
مامان چـ.ـ.ـادرشو دور کمـ.ـ.ـرش بست و گفت : بزار براش شام ببرم ...
دستشو گرفتم و گفتم : من میبرم ...شما برو رختخواب پسرا رو پهن کن و سفارش کن بیرون
نیان حرفی نزنن ...
یه سینی برداشتم و پلو کشیدم دستهام
میلـ.ـ.ـرزید و نمیتونستم بیرون ببرمش ...
نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم : چت
شده دختر چرا اینطوری کردی ؟‌
لبخند زدم و خودمو تو آینه رو دیوار اشپزخونه دیدم ...
و گفتم : مالک بالاخره منو دید ..‌.

بدون حرفی به طرف داخل رفت ...مامان اتاق کناری رو باز کرد و گفت : این سقف و این خونه رو مدیون شما هست ...


اما نه تو عمارت و نه اونجایی که دلم میخواست ..‌.
با ظرف غذا وارد اتاق شدم ...
سلام کردم و سینی رو جلوی روش گزاشتم و گفتم : شما هنوز شام نخوردین ...بفرمایین اینطوری بـ.ـ.ـدنتون ضعیف میشه ...
نگاهم کرد و گفت : از کجا میدونی شام نخوردم!؟‌
نمیدونستم چی باید بگم یکم مکث کردم و گفتم : از اونجا که تا الان بیرون خونه اتون هستین ...
مالک قاشق غذاشو پر کرد و بدون تعارف شروع کرد به خوردن ...
دلم ضعف میرفت برای اون ته ریش روی صورتش ...برای اون قد و بالاش ...بهش خیره بودم و نگاهش میکردم‌...
سرشو که بالا گرفت دید چطور بهش خیره ام ...
با عجله نگاهمو ازش گرفتم‌ و گفتم : چیزی نیاز ندارین ...
به صورتم‌ نگاه کرد و گفت : نه ...
چقدر کم حرف بود ...
غذاشو تو سکوت تموم کرد و گفت : ممنون عالی بود ...دستپختتون درست مثل رحیمه است ...همونقدر خوشمزه ...
مامان تشکر کرد و سینی رو برداشت و گفت : چه افتخاری که مالک خان مهمون خونه ام بوده ...
مالک دستشو رو زانوش گزاشت و همونطور که بلند میشد گفت : شبتون بخیر ...پشت در رو بندازین ...

اما نه تو عمارت و نه اونجایی که دلم میخواست ..‌.با ظرف غذا وارد اتاق شدم ...سلام کردم و سینی رو جلوی ...


پشت سرش راه افتادم ...دلم نمیخواست بره و دلم میخواست بمونه ...بیشتر ببینمش ...جلوی درب که رسید مکث کرد و من با عجله گفتم : برمیگردین عمارتتون ؟‌
به طرف من چرخید و گفت : اره ...
نمیدونستم چه حرفی بزنم و انگار کلمه ها برای من تموم شده بودن ...
درب رو باز کرد و همونطور که بیرون میرفت گفت : اسمتون رو نگفتی ؟‌
قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت : حتما ماه باید صداتونن کنن یا خورشید تک و بی نقص ...
به صورتم‌ خیره بود ...خجالت زده سرمو پایین انداختم و تا خواستم خداحافظ بگم پام رو سنگ‌ سر خورد ...
بازوشو محـ.ـ.ـکم گرفتم و خودمو نگه داشتم ...
از دستش آویز بودم ...
دستشو دور کمـ.ـ.ـرم پیچید و برای لحظه ای تو چشم های هم خیره موندیم ...دلم نمیخواست ازم دور بمونه ...
به عمد برای حفظ تعادل که بخوام سرپا
بشم‌...جلو رفتم‌...
عطر لباسشو بـ.ـو کشیدم و چشم هامو بستم‌...
این همه دوست داشتن یجا چطور ممکن بود ...
من کی انقدر دلباخته شده بودم ...

پشت سرش راه افتادم ...دلم نمیخواست بره و دلم میخواست بمونه ...بیشتر ببینمش ...جلوی درب که رسید مکث ک ...


مالک ازم فاصله گرفت و گفت : شب بخیر ...
منتظر موند تا من درب رو بستم ...
پشت درب تکیه کردم و از ته دلم لبخند رو لبهام نشست ..‌.
مامان ایستاده بود و نگاهم میکرد...
خجالت زده به سمتش رفتم و گفت : باید تعریف کنی همین حالا ...
لبه حوض نشستم و تصویر ماه رو تکون دادم و گفتم : چقدر شیرین ...وقتی نگاهم میکرد ...کاش میتونستم بگم من همون جواهرم‌...
اون انگار برای من افریده شده ...
هر شبی که تو عمارت نمیدیدمش تا صبح خواب نداشتم‌...
چشم انتظار مینشستم تا بیاد ...
دل تو دلم نبود تا برگرده ...
وقتی نزدیک اتاقم میشد ناخواسته میفهمیدمش ...
عشق همینه مامان تا بخوای به خودت بیای میبینی دیگه تویی وجود نداره و همش شده اون ...
سرپا شدم و همونطور که دور خودم میچرخیدم دامـ.ـ.ـنم باز شده بود ...
به دلم یه حس قشنگ‌ نشسته بود ...
من زیبا بودم ولی اون برای من زیباترین بود ....
کاش میتونستم جانم رو فداش کنم‌...
مامان شونه هامو گرفت و گفت : اروم باش همسایه هارو خبر نکن ...

مالک ازم فاصله گرفت و گفت : شب بخیر ...منتظر موند تا من درب رو بستم ...پشت درب تکیه کردم و از ته دلم ...


محـ.ـ.ـکم بغلش گرفتم و همونطور که بغض کرده بودم گفتم : دوستش دارم انگار از ته دلم دوستش دارم ...
اون شب تا سحر نشده بود همه چی رو به مامان تعریف کردم و اون فهمید چطور دخترش نجات پیدا کرده بود...
اذ_ان میدادن که درب رو ز_دن و احمد اومده بود ...
مامان نمیتونست دستمو ول کنه و به اصرار من جلوی اشک هاشو گرفت و من راهی شدم‌...
احمد جلوتر فانوس به دست میرفت و من پشت سرش ...
درب پشت عمارتو باز کرد و داخل رفتم‌...
محبوب منتظرم بود و منو فرستاد داخل اتاقم ...
داشتم روبندمو در میاوردم که مالک رو دیدم دورتر از ما روی تخته سنگی نشسته بود و نگاهش به اسمون بود...
تنها من نبودم که خواب به چشم هام نمیرفت اونم‌ خواب نداشت و بیدار مونده بود .....
سرمو رو لبه پنجره گزاشتم و خیره بهش خوابم برد ...
با شـ.ـ.ـل شدن گـ.ـ.ـردنم و افتادنم کـ.ـ.ـف اتاق بیدار شدم ...
ظهر هم گذشته بود و من هنوز خواب بودم ...
دلم سبک شده بود ...
مادرمو دیده بودم و اونم ارامش داشت ...
رخـ.ـت سیاه از تـ.ـ.ـنش در اورد ...
مغلـ.ـ.ـوب مالکی بودم که اون بیرون منو دیده بود..
با صدای ضـ.ـ.ـربه به در از جا پـ.ـریدم ...
صورتمو پوشوندم و رفتم جلو درب ...
مالک خان بود .

محـ.ـ.ـکم بغلش گرفتم و همونطور که بغض کرده بودم گفتم : دوستش دارم انگار از ته دلم دوستش دارم ...اون ...


تو از اتاقت بیرون نیا ...
نمیخوام ببینن تو اینجایی ....
اگه هم ازت سوالی پرسیدن یا دیدنت بگو مهمون محبوب هستی ...از اقوام اونی ...
خانم بزرگ زن زیرکی ...
کافیه بویی ببره تا امانتو در نـ.ـیاره راحت نمیزاردت ...
جلو چشم نباش و مدام درب رو قفل کن ...
هرچی خواستی به محبوب بگو ...
_ چشم ...
چرخید که بره مکث کرد و دوباره به سمتم چرخید و گفت : یکبار دیگه صحبت کن ...
چقدر صدات اشنا اومد برام‌...
قلبم تند تند شروع به ز_دن کرد و نمیتونستم حرف بزنم ...
شالمو جلو دهـ.ـ.ـنم گرفتم و میتـ.ـ.ـر_سیدم صحبت کنم ...
خانم جون از پشت سر گفت : مالک جان مادر رسیدن
مالک خان به طرف درب رفت و من نفس راحتی کشیدم‌...
نباید جلوش حرفی میز_دم اون باهوش تر از هر ادمی بود ...
برگشتم تو اتاق و من خوشحال بودم از اومدن
ار_باب ..

تو از اتاقت بیرون نیا ...نمیخوام ببینن تو اینجایی ....اگه هم ازت سوالی پرسیدن یا دیدنت بگو مهمون محب ...


دیگه با خیال اسوده میتونستم برم پیش مادرم ...
دلم میخواست براشون از نون های اینجا ببرم‌...
براشون مغز گردو ببرم ..
کشمش ببرم .‌‌..
تو فکر بودم‌ که صدای صـ.ـ.ـلوات نظرمو جلب کرد ...
ماشین وارد حیاط شد و جلوش گـ.ـ.ـو_سـ.ـ.ـفندی زمین ز_دن ...
اولین بار بود ار_باب رو میدیدم ...
میگفتن عمارتش در آینده برای مالک خان میشه و بقدری بزرگ که پیاده نمیشه تا ته باغش رفت ...
پیرمردی با سیبل های پرپشت سفید پیاده شد ...
تازه فهمیدم مالک شباهت زیادی به پدرش داشت ...
شونه های بزرگ و پهن کتش روی شونه هاش
بود و کلاه روی سرش ...
از اونیکی درب پیرزنی چاق با کفش های پاشنه داری که تو پاش بود پیاده شد ...
تو گـ.ـردنش چند تا پلاک و زنجیر اویز کرده بود ...
موهاش کم‌ پشت بود و پشت سرش بسته بود ...
درب عقب باز بود و دختری جوان پیاده شد ...
ته چهره اش به خانم بزرگ رفته بود ولی زیبا رو بود ...
پیراهن طلایی پوشیده بود که برقش چشم هامو برد ...
یاد طلا افتادم و حس بدی تو دلم افتاد ...
اون باید طلا میبود خواهر خانم بزرگ همونی که برای مالک خان نشونش کرده بودن ...
مالک برای استقبال جلو رفت و من محبتو تو نگاه ار_باب دیدم

دیگه با خیال اسوده میتونستم برم پیش مادرم ...دلم میخواست براشون از نون های اینجا ببرم‌...براشون مغز ...


از ته دل مالک رو تو اغوش کشید و پشتش ز_د و گفت : شیرمرد من ...
خانم جون استـ.ـ.ـر_س داشت و سلام کرد ...
ار_باب جواب سردی بهش داد...
دست به کمـ.ـ.ـر شد و به عمارت دقیق نگاه کرد و گفت : عمارتت مثل همیشه با نظم و مرتب ...
مالک دستشو رو شونه پدرش گذاشت و گفت : خوش اومدین ...
دعوتش کرد داخل و حتی به خانم بزرگ و طلا سلام هم نداد ...
غرورش بیشتر از احترام براش مهم بود ...
چرخید پشت سر ار_باب بره که خانم بزرگ‌ گفت: مالک خان ؟‌
مالک به ناچار به طرف اون چرخید ...
خانم بزرگ دستشو بالا اورد و گفت : ادب حـ.ـ.ـکم میکنه دست بزرگترتو ببـ.ـ.ـوسی ...
مخصوصا زن بزرگ و اول ار_باب رو ...
مالک جلو رفت و روبروش که رسید گفت : خوش اومدی خانم بزرگ‌...
خانم بزرگ‌ خسته دستشو پایین اورد و گفت: مرد شدی ...
طلا بهش خیره بود و گفت : ابجی مرد بود فقط مردتر شده ...
مالک خندید و گفت: اب و هوای اینجا فکر نکنم بهتون بسازه .
خانم بزرگ ابروشو بالا داد و گفت : چرا مگه چه
فرقی داره اینجا ؟‌
مالک لـ.ـبهاشو نزدیک گـ.ـوشش برد و گفت : چون اینجا ملک مالک خان ....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز