2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 1531 بازدید | 170 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



کافی بود که تمومش کنن ...صدای قشنگش پیچید و گفت : چخبره؟!یکی از مردا جلو رفت و گفت : نور چشمامون دار ...


زن دومش بیچاره معلوم نیست چی به خـ.ـ.ـوردش دادن یک ماه نشده مـ.ـ.ـیمیره ...
مادر مالک خان، با بدنیا اوردن مالک خان تونست بعد از دوازده سیزده تا دختر یه پسر برای ار_باب
بیاره ...
خواهراش همش بجه های خانم بزرگن ...
مالک خان ده سـ.ـ.ـاله بوده که خانم بزرگ بالاخره یه پسر بدنیا میاره ...
ار_بابم بخاطر همین این عمارت رو سـ.ـاخته و مالک رو فرستاده اینجا ...
_ یعنی تبعـ.ـ.ـیدش کرده ؟
_ نه مالک خان از بجگی شیر بدنی
اومده ...در_نده و نتـ.ـ.ـر_س ...
ار_باب خواسته پسرش واقعا یه ار_باب بی نقص باشه ...

زن دومش بیچاره معلوم نیست چی به خـ.ـ.ـوردش دادن یک ماه نشده مـ.ـ.ـیمیره ...مادر مالک خان، با بدنیا ا ...


این عمارت رو مالک خان از بجگی اداره کرده ...
این همه ابادی رو اداره کرده و هنوزم داره اداره میکنه ...
_ پس اون پسر خان کجاست ؟
_ مراد خان تو اون یکی عمارت پیش خانم بزرگ ...
یکم مکث کردم و گفتم : چقدر همه چیز درهم و ورهمه ...
محبوب فوتی کرد و گفت : بزار برات قشنگ بگم‌...

خانم بزرگ یه ادمی که نمیتونی تو صورتش نگاه کنی ...
خیلی ادم بداخلاقی ...
یجوری با ادم ها رفتار میکنه که نتونی جلوش حرف بزنی نتونی سرتو بالا بگیری و تو چشم هاش
نگاه کنی ...
_ مگه تـ.ـ.ـر_سناکه؟‌
_ اره واقعا تـ.ـ.ـر_سناکه ...
هرسال چند روز میاد اینجا و وقتی هست کسی
جرئت نمیکنه نفس بکـ.ـ.ـشه ...
_ الان برای چی پیغام فرستادن ؟‌
_ برای مالک خان خواهرشو میخواد بگیره ...


الان برای چی پیغام فرستادن ؟‌

_ برای مالک خان خواهرشو میخواد بگیره ...

خداکنه دعوا نشه ...

تنها کسی که میتونه حریف اون خانم بزرگ بشه فقط و فقط مالک خان ...

مالک خان ثـ.ـ.ـر_وتش از ار_باب هم بیشتر شده و دارایی هاشو خودش بدست اورده ...

همه میدونن اون بعد ار_باب چون پسر بزرگ میشه ار_باب ...

_ پس مراد چی اون ار_باب نمیشه ؟‌

_ تـ.ـ.ـر_س الان منم از همینه که خانم بزرگ الکی برای مالک خان زن نمیگیره ...

اون چشم دیدن مالک خان رو نداره حالا چطور شده که براش داره زن میگیره ...

_ شاید دختر خوبیه!؟‌

_ نه نیست ....

محبوب خندید و گفت : اون خانم بزرگ خودش یه کا_بو_س بزرگه ...

صدای فر_یاد مالک خان نظرمون رو جلب کرد رو به دایره زنـ.ـ.ـها که میز_دن گفت : مگه عروسی ننه هاتونه که میزنید ...

برید بیرون ...

بقدری عـ.ـ.ـصبی بود که همه چی رو پـ.ـ.ـرتاب کرد سمتشون و رفتن ...

خانم جون به ز_ور آرومش کرد و برگشتن اتاق بالا ...

همه چی رو بهم ریخته بودن کله سحری ...

همه جا پیچید که مالک خان داره ازدواج میکنه ...

و کسی خبر نداشت چطور قلب من داشت تیـ.ـ.ـر

الان برای چی پیغام فرستادن ؟‌_ برای مالک خان خواهرشو میخواد بگیره ...خداکنه دعوا نشه ...تنها کسی که ...


میکشید ...
چطور داشت بهم اسـ.ـ.ـیب میز_د ...
من تنها کسی بودم که نشون شده مالک رو ندیده بودم ....
میگفتن یه دختر مو طلایی ...
یه دختر چشم رنگی اسمش طلاست ...
مالک خان و مردها بیرون رفتن و از همون روز برای ساختن خونه برای مردم دست به کـ.ـار شدن ...
دیدم که طبیب اومد و بردنش به عمارت پشت ...
برای معاینه مامان رفته بود و دعا میکردم خیلی زود خوب بشه ...
تا شب هیچ کسی برنگشت عمارت و میگفتن دارن تک تک خونه میسازن ...
باورم نمیشد بعضی از زنها هم برای کمک میرفتن و اون روز ها زن و مرد کمک حال هم بودن ...
روزها همونطور میگذشت و نمیتونستم مالک رو ببینم‌...
همه منتظر اومدن ار_باب بودن و اومدنشون تاخیر داشت ...
جز محبوب کسی بهم سر نمیز_د و گاهی هم باهم تا باغ میرفتیم ...
گاهی شبها مالک خان که میومد از دور میدیدمش ...
تک تک خونه ها تکمیل میشدن و مردم میرفتن ...
اون روز هم رحمت و رضا رو دیدم که با مامان رفتن ...
از پشت پنجره داشتم براشون ضعف میکردم ...
مامان لاغر شده بود و رضا دستشو گرفته بود که ببره ...
نمیتونست راه بره و دا_غ من چقدر براش سخت بود ‌...
اشک هام میریخت و مامان از جلو چشم هام رفت ...
خونه جدید داشتن و میخواستم برم دیدنش ...
نمیتونستم دیگه تحمل کنم ..
مادرم میرفت 

میکشید ...چطور داشت بهم اسـ.ـ.ـیب میز_د ...من تنها کسی بودم که نشون شده مالک رو ندیده بودم ....میگفت ...


یکماه تمام پیش من بود، تو عمارت بود ولی نمیتونستم برم پیشش ...
دیگه کمتر کسی تو عمارت مونده بود...‌دلم میخواست برم و باید از محبوب کمک میگرفتم ...
محبوب اومده بود اتاق و گفتم : محبوب ازت
کمک میخوام ...
داخل اومد و گفت : جانم بگو ...چی شده باز؟!
_ من یک ماه اینجام فقط کسی که خیلی کمکم میکنه تویی...
محبوب میشه کمک کنی برم دیدن مادرم ....
محبوب نشسته سرپا شد و گفت : مادرت ؟‌
تو مگه مادر داری؟‌
_ اره محبوب بزار بگم...برات اون زن مریض مادر رضا و رحمت رو میشناسی؟
_ اره...نگو اون مادرتوست ...همون که فکر میکنه
دخترش مـ._ـ.ـرده و اونجور داره د_رد میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشه ...
تو دختر اونی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : محـ.ـ.ـبورم‌
محبوب ...اونا باید در امان باشن ...
_ باورم‌ نمیشه جواهر تو دختر اونی ...
_ اره میخوام برم دیدنش و تو فقط میتونی منو
ببری
_ تو از من چی میخوای؟ مالک خان زنـ.ـ.ـده ام نمیزاره ...

یکماه تمام پیش من بود، تو عمارت بود ولی نمیتونستم برم پیشش ...دیگه کمتر کسی تو عمارت مونده بود...‌دل ...


_ یه فکری کن محبوب تو میتونی ...
تو توی این عمارت بزرگ شدی و انقدر خوب بلدی از پس اینجا بر بیای که میدونم میتونی منو ببری
پیش مامانم ...
_ من هنوزم باورم نمیشه ...
مگه میشه تو چقدر مرموزی ...
_ محبوب برات همه چیز رو بعدا میگم‌...
الان یچیزی بگو بزار دلم اروم بگیره ...
تو نمیتونی بفهمی من چیا کشیدم وقتی نمیتونستم پیشش برم‌...
اونجا اون مریض بود و من اینجا د_رد میکشیدم ...
مادرم پیر شد کمرش خـ.ـ.ـم‌ شد ...
محبوب از پشت پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت :

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز