2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 1541 بازدید | 170 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 




تعجب نگاهم میکرد و جلو رفتم‌...

به بقیه گفت برن بخوابن ...

خستگی تو نگاهاشون موج میزد ...

همشون خسته و کلافه بودن ...

مالک نگاهم کرد و گفت :این وقت شب بیرونی چرا ؟‌

مالک نگاهم کرد و گفت : بیرونی چرا ؟‌

دلواپس بودم و دستهامو تو هم قلاب کرده بودم و گفتم‌: مالک خان ابادی ما بودی ؟

_ تو دیگه اهل عمارتی ...گفتی کسی رو اونجا نداری 

مشخص بود خیلی زیرک و نمیشه بهش دروغ گفت .

منتظر بود من چیزی بگم ...

سکوتمو که دید گفت : خیلی ها سـ.ـ.ـو_حتن ...

ملاصمد پاش قطع شده ...

میگن تازه پسرش مـ.ـ.ـرده و خودشم فـ.ـ.ـلج شده 

یه زنی بود تا منو دید اومد نزدیک ...

تو اون خونه خرابه پی چیزی میگشت ...

نفسم بند اومده بود و نمیتونستم نفس بگشم ...

اون مادرم بود ..‌.

اون پی من بود ...

سرفه ای کرد و گفت : آسیب دیدن ...

خسارت خوردن ...

میارمشون همه رو نزدیک عمارت ...

براشون خونه درست میکنم‌...

اینجا زمین کشاورزی زیاده ...

لـ.ـ.ـبهامو از هم جدا کردم و گفتم : اون زن تونست دخترشو پیدا کنه ؟

مالک خیره بهم موند ....


مکثی کرد و گفت : من نگفتم پی دخترش میگشت ...



من سوتی بزرگی داده بودم و با عجله پشت بهش کردم تا برم ...

مج دستمو گرفت ‌...

چشم هامو بستم و منتظر موندم ‌.‌.‌.

دستمو محـ.ـ.ـکم فشـ.ـ.ـرد و گفت : جواب بده ؟‌

اون زن مادرته ؟

اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم : مالک خان اجازه بده برم ...

صدامو که شنید متوجه شد دارم گریه میکنم و

گفت : به من اعتماد کن ...

دستمو فـ.ـ.ـشرد و نمیدونست داره وجودمو به اتیـ.ـ.ـش میکشه ...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : شما به من اعتماد کن ....

یه روزی براتون تعریف میکنم ...

_ اگه بهت اعتماد نکرده بودم الان اینجا تو عمارت

من نبودی ...

_ پس بهم فرصت بدین ...

هـ.ـ.ـویت من نبودنش بهتر از بودنش ...

_ اون زن جیـ.ـ.ـگرش سـ.ـ.ـو_حته بود ...

شاید بدبختی براش تمومی نداشت ...



دستم میلـ.ـ.ـرزید ...

دستمو محـ.ـ.ـکم فـ.ـ.ـشرد و گفت : بهم بگو...شاید تونستم کمک کنم‌...

چطور میتونستم بگم من قاتل همون پسرم ...

فقط سکوت کردم ...

مالک دستمو شـ.ـ.ـل تر کرد و گفت : صفر یکی از دوستهای من بود ...

پسر ملا میشناختیش؟

با سر جواب دادم‌ نه ...

_ ق* یه زن بوده ...

با صدای لــ.ـ.ـرزون گفتم : صفر یه ادم چشم ناپـ.ـ.ـاک بود ...

مالک دستمو ول کرد و دیگه چیزی نگفت ...

منتظر موند تا من برگشتم تو اتاق و درب رو بستم‌...

از پشت پنجره نگاهش کردم ...

خیلی ذهنش درگیر بود و میدونست پشت سر من هزاران رمز و راز هست ...

زیر لحاف رفتم و با یاداوری مامان دلم پـ.ـ.ـا_ره پـ.ـ.ـا_ره میشد ...

ساعتها به سقف تیر پوش خیره بودم ...

چشم هامو که باز کردم‌...

محبوب صدام میزد ...

کنارم نشسته بود و گفت : خانم صبح شده ...

یهو از جا پـ.ـ.ـریدم ...

لبخندی زد و گفت : بیا ببین چخبره ....

همه اهالی اون ده اومدن تو حیاط عمارت جمع شدن 


انگار دوباره دیشب خونه هاشون سـ.ـ.ـو_خته ...

میگن اون ادم ها نفـ.ـ.ـز__ین شده ان ...

از جا پـ.ـ.ـریدم و گفتم : کجا اومدن اینجا ؟

_ اره ...

چهاردست و پا به طرف پنجره رفتم ...

تو حیاط پر از ادم بود ...

بیشترشون رو میشناختم ...

همسایه ها و هم محلی هامون بودن ...

خاله رحیمه داشت با یه نفر صحبت میکرد ...

نمیتونستم صورتشو ببینم ....

اون حتما مادرم بود ...

دلم میخواست به سمتشون برم ولی حیف که نمیتونستم ‌‌‌....

محبوب برام صبحانه اورده بود و گفت: شناختیشون ؟‌

سرمو تکون دادم و گفتم : نه ...

خودمو جمع و جور کردم ...

محبوب قابل اعتماد بود ولی اون چشم و گوش مالک هم بود و میدونستم که الکی نیست انقدر مراقب منه ...

چای تـ.ـ.ـنمو گرم کرد ...

یه بقچه بزرگ لباس برام اوردن و تو صندوق چیدن .

یه پیراهن سفید حریر بینشون بود ...

تـ.ـ.ـنم کردم و تو آینه رو طاقچه خودمو نگاه کردم .

کمـ.ـ.ـر بـ.ـ.ـاریکم زیر کـ.ـ.ـمربند پهن پیراهن به چشم‌ میومد ...

موهامو دورم ریختم و تکون میدادم و با لبخند به خودم نگاه میکردم‌...

دلم میخواست با اون لباس تو دشت های پشت خونه امون میدویدم و پروانه های زرد رو دنیـllل میکردم ...

چرخیدم و موهام دورم میـ.ـ.ـرقصید ...

با صدای سرفه مالک به خودم اومدم ...

نمیتونستم نگاهش کنم ...

نیم رخـ.ـ.ـم رو میدید ...


سرمو ازش چـ.ـ.ـرخوندم و پشت بهش شدم ...

تند تند نفس میکشیدم .‌..

مالک اروم گفت: درب باز بود فکر کردم کسی نیست ...

خواستم بگم اهالی ابادی اینجان تو اتاق بمون ...

بیرون نیا ...

خـ.ـ.ـم شدم شالمو رو صورتم انداختم ...

به سمتش چرخیدم و گفتم : مالک خان میخواستم بپرسم اونا قراره کجا بمونن ...

با کفش هاش داخل اومد ...

کنارم پشت پنجره ایستاد و گفت : اونا اوا_ره شدن ...

براشون از امروز خونه میسازیم ...

کدومشون رو میشناسی ؟

جواب ندادم و گفت : بین اونا خانواده ات هم هستن ؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : مالک خان اونا همشون خانواده ما هستن ...

به اون بجه ها نگاه کنید چقدر درمونده ان ...

همه از بیرون این عمارت رو دوست دارن ...

بجه ها ارزوشون بوده حیاط عمارت رو ببینن ...

اون دختر بجه رو ببینید ...

هـ.ـ.ـشـ.ـ.ـت سـ.ـ.ـا_لشه پدر نداره ...

از این بجه ها زیادن که نمیتونن به ارزوهاشون برسن ...

اینا بیچـ.ـ.ـا_ره هایی هستن که معلوم نیست اینده هاشون چی میشه ...

هزارتا رویا نرسیده دارن ...

این ادم ها روزی یه وعده غذا میخورن تا بتونن شـ.ـ.ـکمشون رو مدتها سیر کنن ...

امروز که خونه ندارن اصلا چیزی ندارن ....

سقف که ندارن دیگه زندگی هم ندارن ...


ادمها همینن یه تعداد از خوشبختی بدنیا میان و یه تعداد از سر بیچارگی ...

انگار به فکر فـ.ـ.ـرو رفت و فقط به اون بجه ها نگاه میکرد ...


اروم گفت : تو هم این عمارت رو دوست داشتی ؟ ارزوت بود یه روز اینجا باشی؟

لبخند زدم و گفتم: تعریفشو همیشه میشنیدم ..‌.

وقتی یکی از اینجا میگذشت تا مدتها ادم ها از اینجا حرف میزدن ....

من زیاد بیرون نمیرفتم ...

یعنی اصلا نمیرفتم ...

_ چرا ؟ چرا صورتت رو مخفی میکنی ؟ همه ادم ها عیب هایی دارن...

اگه صورتت بخاطر ماه گرفتگی لک افتاده مهم نیست ...

انسانها باید قلبشون صاف باشه ‌...

دستمو رو صورتم کشیدم و گفتم : حق با شماست ...

مالک نفس عمیقی کشید و گفت : بیرون نیا ...

از این به بعد درب اتاقتو از داخل قفل کن ...

داشت بیرون میرفت که گفتم : من ادمی نیستم که افتاب کوچه رو دیده باشه یا مهتاب کوچه رو ...

ولی اگه کمکی خواستین روم حساب کنین ...

بهم اعتماد کنین من با ادم های اینجا فرق دارم ...

فقط سرشو تکون داد و بیرون رفت ...

با چشم پی مامانم میگشتم ...

بین جمعیت یکبار برادرمو دیدم‌...

بغض گلومو فـ.ـ.ـشرد ...

خاله اشرف رو دیدم اون داشت نون میخـ.ـ.ـورد و انگار پاش د_رد میکرد ...

میگفتن یه عمارت قدیمی ته باغ و همشون رو بردن اونجا ...

یه دیگ بزرگ غذا بار گذاشتن و نون میپختن شـ.ـ.ـکم اون همه ادم رو باید سیر میکردن ...

هوا تاریک میشد ...


درب رو از داخل قفل کرده بودم ...

مالک سفارش کرده بود و من میتـ.ـ.ـر_سیدم تنها بمونم ‌...

اروم گفتم کیه و صدای اشنای مادر مالک بود ‌.‌...

چفت در رو پایین کشیدم ...

خانم جون درب رو باز کرد نگاهی بهم انداخت و گفت : خواب بودی ؟

_ سلام ...

کنار کشیدم و گفتم: نه تنها بودم‌...

اومد داخل ...

کفش هاشو جلو درب در اورد و گفت : پاقدم خوبی داری ...

اومدی و یه عمارت رو پر از مردم کردی ...

با کنایه گفت : من نامحـ.ـ.ـرمم شال انداختی ؟

سرمو پایین انداختم و گفتم : ببخشید ...

_شالتو بردار میخوام صورتتو ببینم ...تو از کجا اومدی ؟‌

عقب رفتم و گفتم‌: خانم جون ببخشین ولی ...

بین حرفم پـ.ـ.ـرید و گفت : فقط شالتو بردار ...

دستهام میلـ.ـ..ـرزید و خودش جلوتر اومد ...

و گفت : باید ببینمت ...

دستهاشو رو شال گذاشت و شال رو از رو سرم عقب کشید ...

نمیتونستم‌ تو چشم هاش نگاه کنم ...

با دیدن صورتم‌...

دستهاشو رو صورتش گذاشت و حـ.ـ.ـیع کوتاهی کشید ...

اروم‌ سرمو بلند کردم ...

بهم خیره بود و چشم هاش داشت از حـ.ـ.ـد_قه بیرون میز_د ...

بسم الا گفت و ادامه داد ...

این چه زیبایی که داری ؟

همه جا پر شده صورتت عیب داره...

کجای این صورت عیب داره ...

مگه میشه این همه زیبایی یکجا جمع شده باشه ...

دستشو جلو اورد ...

صورتمو لمـ.ـ.ـس کرد ...

نمیتونست پلک بزنه و بهم خیره بود ...

تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : خانم جون من عیبی ندارم ...

از مردها تـ.ـ.ـر_س دارم ..


اینکه بخاطر این زیبایی بلـ.ـ.ـا سرم بیاد ...

از اینکه چشم های ناپاک منو ببینه میتـ.ـ.ـر_سم‌...

_ چقدر خوشگلی ...

این صورت رو مالک من دیده؟!

با سر جواب دادم‌ نه هیچ کسی ندیده ...

روی زمین نشست و گفت : پاهام سـ.ـ.ـست شد ...

تو عمرم انقدر قشنگی ندیده بودم‌...

یه لیوان اب به من بده ...

گلوم خشک شد ...

نمیتونم وایستم ...

انگار یه فـ.ـ.ـرشته ای ...

بیا جلوار بزار ببینمت ...

انقدر ببینمت تا سـ.ـ.ـیر بشم ...

خانم جون گفت: انگار یه فرشته ای ...

بیا جلوتر بزار ببینمت ...

انقدر ببینمت تا سـ.ـ.ـیر بشم ...

لبخندی زدم و یه لیوان اب به دستش دادم ...

اب رو تا تهش سـ.ـ.ـر کشید و گفت : بشین ببینمت ...

روبروش نشستم‌...

لبخندی میزد و گفت : خیلی خوشگلی ...

چرا نزاشتی مالک من صورتتو ببینه!؟‌

_ هیچ کسی ندیده ...

_ بزار مالکم ببینه ...اون هم مثل من تا حالا همچین چیزی رو زمین ندیده ...

پاهاشو د_راز کرد و گفت : تو با من چه کردی دختر ...جواهر ...واقعا مثل اسمت جواهری ...

مثل اسمت پر از درخششی ...

جواهر کمیاب ...

جواهری که از دل کوه ها هم پیدا نمیشه ...

وقتی باهاش حرف میزدم دلم سبک میشد انگار ...

موهامو نوازش کرد و گفت : واقعا زیبایی، هزاربارم‌ تکرار کنم بازم کمه .


گوش هام نگاهی کرد و گفت : چرا گوشواره نداری ؟

_ گوشهام سـ.ـ.ـو_راخ نیست ...من از بجگی همینطور بودم‌...

_ خودم برات سـ.ـ.ـو_راخ میکنم ...دختر زینتش به گوشواره است ...

جواهری مثل تو باید سرتا پـ.ـاش طلا باشه ...

باید رنگارنگ‌ باشه تا زیباییش هـ.ـ.ـزاربرابر بشه ...

صدای درب بود و خانم جون شالمو روی سرم انداخت و گفت : کسی نبیندت...

اونم مثل من حساس شد ...

برام شام اورده بودن ...

خودش شام رو گرفت و گفت : بر_ین ...

نزاشت داخل بیان و با نگرانی گفت : همیشه شال بنداز رو صورتت نزار ببیننت ...

تو این اتاق دیگه نبا_ید بمونی ...

میبرمت نزدیک خودم ...

به سرش ز_د و گفت : هزارتا سوال داشتم و با دیدنت از سـ.ـ.ـرم پر_ید ...

مادرت کیه ؟‌

پدرت کیه از کجا اومدی؟! پسر من نگاه به اون ا_خـ.ـ.ـمش نکن اون دلش قد یه گنجشک ...اون اوردتت ولی نمیخوام هـ.ـ.ـزارتا حرف پشتمون باشه ...

فردا روز کسی نیاد بگه صاحبته ...

_ به مالک خان هم گفتم بهم اعتماد کنین ...

همه فکر میکنن من مـ.ـ.ـر_دم ..‌.

اگه بفهمن زنده ام دوباره برای جـ.ـ.ـونم نقشه میـ.ـ.ـگـ.ـ.ـشن...

رو به خانم جون گفتم : به مالک خان هم گفتم بهم اعتماد کنین ..

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز