2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 900 بازدید | 94 پست


بهم نگاه نمیکرد ...

جلوتر رفتم و گفتم : وقتی دست اقام زخـ.ـ.ـمی میشد مادرم میبستش و روش خـ.ـاکـ.ـ.ـستر میزاشت ...

کنارش نشستم و بی تفاوت بهش پارچه رو باز کردم‌...

زخـ.ـمش خیلی عمیق بود ...

پارچه رو که باز میکردم از د_رد چشم هاشو ریز کرد ولی نـ.ـ.ـاله نکرد ...

اول با پارچه تمیزش کردم ...

خون لـ.ـ.ـخـ.ـته شده بود ...

بازوش بزرگ و بدجور زخـ.ـمی بود...

دستم به بازوش میخورد و دلم رو انگار چـ.ـ.ونگ میزدن ...

ته ریش روی صورتش بود و لابه لای اون ریش ها دونه های سفید هم پیدا میشد ‌‌‌...

نیم رخ قشنگی داشت ...

اونم مثل من یکم سیاه بود ...

دود اونم سیاه کرده بود ...

تکه های شیشه رو تو زخـ.ـ.ـمش میدیدم ...

اروم برشون داشتم و گفتم‌: خوب میشه ...

محـ.ـ.ـکم زخـ.ـ.ـمشو بستم و گره زدم‌...

چقدر کنارش حس ارامش داشتم‌...

زیر رو بندم ناخواسته لبخند زدم‌...

سیـ.ـ.ـخ های چوبی رو پرتاب کرد و گفت: باید راه بیوفتیم ...

_ ممنون بابت صبحانه خیلی گرسنه بودم ...

به کلـ.ـ.ـه بـ.ـ.ـ.ـر_یده شده خـ.ـرگوش اشاره کرد و گفت : خیلی بدقلق بود ...

تازه فهمیدم اون گـ.ـ.ـوشتی که با اشتها خـ.ـ.ـورده بودمش خـ.ـ.ـرگوش بود...

دلم میجـ.ـ.ـوشید و دلم میخواست بالا بیارم‌...

ناخواسته عـ.ـ.ـوق زدم ...

لبخندی زد که از نگاهم دور نموند و ازم فاصله گرفت ...

و گفت : حرکت میکنیم ...

اون داخل پالتو هست بپوش ...


پشت سرش راه افتادم ...

برف تا زانـ.ـوهامم میرسید و خیلی ازش عقب میموندم ...

چندساعتی رفته بودیم که جاده پیدا شد ...

انگار درهای امید به روی من باز شده بودن ...

جلوتر رفت و گفت: چیزی نمونده ...

اروم گفتم : کجا میریم ؟‌

_ خونه ...

سکوت کردم‌...

و جلوتر رفتیم ...

یه عمارت بزرگ از دور پیدا بود ...

جاده ورودی عمارت رو چنان تمیز کرده بودن که برفی نبود و انگار اونجا بهار بود ...

دربون از دور که مارو دید بدو بدو جلو اومد ...

متعجب به من نگاه کرد و سلام کرد و گفت : مالک خان فکر کردیم تو طوفان دیشب آسیب دیدین ...

پس اون همون مالک خان بود ...

مالکی که یکبار دیده بودمش از دور ...

اون عمارت ار_بابی بود و من‌ داشتم توش قدم میزاشتم ...

به صدای اومدن مالک خان ...

همه بیرون اومدن ...

انگار نگرانش بودن ...

دست به دعا شدن و خداروشکر میکردن ...

زنی که ســ.ـ.ـن و سال زیادی نداشت و همسن و سال مادرم بود با عجله بیرون اومد ....

فرصت نکرد چیزی پاش کنه و با پاهای بدون کفش

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 




نفس نفس میزد و نفسش بالا نمیومد ...

جلو که رسید دست رو زانوش گذاشت ...

تا نفسی تازه کنه ...

برق النگوهای تو دستش به چشم میخورد ...

مالک جلو رفت و گفت : مادر پاهات ؟

ریگ پاهاشو بـ.ـ.ـریده بود ...

بهش مهری خاتون میگفتن ...

صورت زیبایی داشت و وقتی دقت میکردم خیلی مالک خان بهش شباهت داشت ...

مهری خاتون دستهای مالک رو بـ.ـ.ـوسید و گفت : طوفان که شد زهـ.ـ.ـره به دلم نشست ...

تو چطور دووم اوردی با اون طوفان ...؟‌

مالک خـ.ـ.ـم شد پشت دستشو بـ.ـ.ـوسید وگفت : من خوبم خاتون .‌‌..

مهری خاتون متوجه من شد ...

با دقت نگاهم کرد و گفت : مهمون داری ؟‌

مالک بهم اشاره کرد و گفت : اینجا میمونه ...

تا وقتی یه فکری براش بکنم ..‌.

_ از کجا اومده ؟‌

_ از جنگل ...

_ اهل کدوم ابادی ؟ نام و نشونش چیه؟

_ کسی رو نداره بهش یه اتاق بدین و یه دست رخت و لباس ...

گرسنه ایم سفره رو بگو پهن کنن ...

بی تفاوت به من جلو جلو رفت و من موندم ...

خاتون هم کنارش رفت و قـ.ـ.ـربون صدقه پسرش میرفت ...

یکی از خدمه ها جلو اومد و گفت :با من بیا

پشت سرش راه افتادم‌...

به من نگاه کرد و گفت : این چه سر و شکلیه؟!


خودم نگاه کردم لباسهام پـ.ـ.ـاره سـ.ـ.ـوخـ.ـ.ـته بودن ...

درب اتاق رو هول داد و گفت : اینجا اتاق خدمتکـ.ـ.ـاراست برو داخل یه گوشه بشین ...

اتاق پر بود از وسایل ...

من نمیخواستم کسی صورتمو ببینه همونطور به اتاق خیره بودم که گفت : چرا وایستادی؟

_ مالک خان گفتن یه اتاق به من بدید نه اینجا ...

چپ چپ نگاهم کرد و گفت : مگه نیومدی کلـ.ـ.ـفتی کنی ؟

زبـ.ـ.ـونم تو دهـ.ـ.ـنم نمیچرخید و صدای اشنای مالک بود که گفت :پشت سرم بیا ...

چقدر شنیدنش حس خوبی داشت ...

چقدر بهم ارامش میداد ...

انگار سالها بود میشناختمش ...

جلوتر میرفت و اروم گفتم : مالک خان ؟‌

تو جا ایستاد به طرفم نچرخید و گفتم : ممنونم که بهم پناه دادین ...

به اتاق اشاره کرد و گفت : اینجا بمون ...

نه با کسی حرف میزنی نه جواب سوال کسی رو میدی ...

اسمت چی بود ؟

روبروش ایستادم و گفتم : جواهر...

دقیق از رو روبند نگاهم کرد و گفت: چرا جواهر؟‌

_ پدرم میگفت مثل جواهرم....و بخاطر همین اسمم رو جواهر گذاشتن ...

_ پدرت الان کجاست ؟

_ خیلی ساله فوت شده ...

سری تکون داد و گفت: برو داخل خودم صدات میزنم ...

چرخید که بره ...

دستمو رو بازوش گذاشتم ...

متعجب به دستم خیره شد و گفتم : بازوتون نیاز به شستشو داره ...

باید تمیز بشه ...

دستم رو بازوش بود و گرمای دستش نه تنها دستمو بلکه وجودمو میسوزوند 


دستم رو بازوش بود و گرمای دستش نه تنها دستمو بلکه وجودمو میسو*وند ...

جواب نمیداد و راه که میرفت همه از تـ.ـ.ـرس سرپا می ایستادن ...

نه به اون صفر چشم ناپـ.ـ.ـاک نه به این مرد که بوی مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـی میداد ...

شب تا سحر تنها تو کلبه بودم و حتی روبندمو کنار نزده بود ...

چقدر ادمها با هم متفاوت بودن ...

همونطور بهش نگاه میکردم...

حس میکردم قلبم تندتر میزنه وقتی درست روبروم ایستاده ...

مالک خان مثل اسمش پر از ابهت بود پر از مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـی ‌...

دستشو رو دستم که گذاشت به خودم اومدم ...

داشتم ز_خـ.ـ.ـمشو فشـ.ـار میدادم ...

انگار تو نگاهش د_رد موج میزد و دلم برای اون حالاتش ریـ.ـش میشد ...

مالک ازم دور شد و من داخل رفتم ....

اتاق جمع و جوری بود و فقط یه فرش قرمز دست بافت کفش پهن بود ...

محبوبه دختری بود همسن خودم ....

چـ.ـ.ـادر به کمرش بسته بود و قد کوتاهی داشت ...

جارو و خـ.ـاک انداز به دست وارد شد ...

سلام کرد و گفت : مالک خان امر کردن رو چشم هام بزارمتون ...

جارو رو نم دار کرده بود و به جون فرش افتاد ...

کنار ایستادم و نگاهش میکردم ...

انصافا رنگ فرش باز شد و انگار نو نوار شد ....

طاقچه رو فوت کرد و خاکشو با چـ.ـ.ـادرش پاک کرد و گفت : اب دا_غ گذاشتن ...

اماده شد خبرتون میکنم‌...

اروم گفتم : شما اسمت چیه ؟‌

لبخندی زد و گفت : محبوبه ام محبوب صدام کنین ..

اینجا که نامحرم نیست چرا روبند زدی خانم ؟‌

دستمو رو روبندم گذاشتم و گفتم : اینطور بهتره ...

_ اهل این اطراف نیستین ...

از کجا اومدین ؟ فقط ده پایین که زنهاشون رو بند میزنن ...

اینجا حتی دامـ.ـ.ـن کوتاه و پیراهن هم تـ.ـ.ـنشون میکنن


ما بدبخت بیچاره ها چـ.ـ.ـادر سر میکنیم ...

بقیه همه خوشگل و ترگل ورگلن ...

_ من از بجگی رو بند میزدم ...

_ براتون لباس میارم ...

اسمتون چیه خانم ؟‌

_ جواهر هستم ...چرا میگی خانم ؟‌

_ مهمون ویژه مالک خان هستین ...

اولین بار با خودشون مهمون میارن ...

مگه میتونیم بی احترامی کنیم ...

_ مالک خان خودشون کجا رفتن ؟

_ رفتن حمام ...ایشون همه چیزشون از بقیه جداست ...

جارو رو برداشت و گفت : براتون الان چای میارن ...

درب رو باز کرد و گفت : اینجا اتاق کار خان بود قبلا ولی خیلی وقته خالیش کرده ...محبوب بیرون که رفت برام رختخواب اوردن ...

میدونستم خاله ام و شوهرش تو این عمارت بودن ...

اگه میدیدمش حتما میفرستادمش بره و به مادرم سر بزنه ...

اون منو نمیشناخت و چون همو نمیدیدیم شاید منم با گذشت زمان نمیتونستم پیداش کنم ...

سینی چای و خرما رو داخل اوردن یه کاسه حلوا شیره زده بودن و روش نون گذاشته بودن ...

گرسنه بودم و اولین باری بود اون همه غذا میخوردم ...

مراقب بودم که روبندم رو بالا ندم ...

همیشه یه تـ.ـ.ـرس خاصی تو وجودم بود که مبادا مـ.ـردها با دیدن صورتم نسبت بهم حسی پیدا کنن درست مثل صفر ...


محبوب برام لباس اورد و گفت : اب دا_غ شده بریم ...

یه حموم زیر زمین بود ...

خزانه اب نداشت ...

حموم بقدری بزرگ بود که سر و تهش مشخص نبود ....

محبوب لباسهاشو کم کرد و گفت کمکت میکنم ...

پشتمو بهش کردم و رو بندمو بالا زدم ...

همه بـ.ـ.ـدنم د_رد میکرد ...

ملا صمد بهم لـ. ـــ. ـگـ.ـ.ـد ز_ده بود و جاش کـ.ـ.ـ.ــ بود، بود ...

موهای مشکیم بیرون ریخت و تـ.ــ. ــــ.ن سیاهم دیده شد ...

محبوب روی سرم اب ریخت و گفت : حلوا رو دوست داشتی ؟

_ اره خیلی سال بود نخورده بودم ...

یکم مکث کردم و گفتم : محبوب اینجا زنی به اسم رحیمه میشناسی ؟

محبوب هنوز صورتمو ندیده بود و از پشت سرم رو سرم اب میریخت و گفت : رحیمه که اشپز اینجاست .

زن عمو صفا ...

اونا از قدیمی های اینجان ...

تو از کجا میشناسیشون ؟

نمیدونستم چی بگم و بی مقدمه گفتم : تعریف اشپزیشو خیلی شنیدم‌...

میگفتن خیلی مهارت داره ...

_ اره مالک خان فقط پلوهای اونو قبول داره ...

این همه سال خیلی ها خواستن زیرابشو بزنن ولی حریفش نشدن ...

_ تو چی از کی اینجایی ؟‌

_ من اینجا بدنیا اومدم ...

پدرم دربون قدیمی بود...

مادرمم که مـ.ـ.ـرد، مالک خان منو مثل خواهرش نگه داشت ‌...


محبوب موهامو خـ.ـیس کرد...

خـ.ـ.ـم شد و اروم تو گوشم گفت : من اینجا چشم و گوش مالک خانم ...

داشت جلو میومد و من سرمو پایین انداختم ..

صابون رو به دستم داد و گفت : چقدر موهات قشنگ و بلنده ...

روسری رو از سرش در اورد و گفت : من مو ندارم ...

شـ.ـ.ـپش سـ.ـ.ـرمو ز_ده بود از ته ز_دمش ...

نگاهش که کردم نگاهامون تو هم گره خورد ...

محبوب مات دیدن من شد و گفت : تو همونی؟‌ اب صورتمو شسته بود ...

محبوب دستشو جلو اورد صورتمو لمـ.ـس کرد و گفت : این همه جمال کجا بود ؟‌

مگه میشه این همه زیبایی یجا جمع باشه ...

چشم هام درست میبینن ...

تو همون هستی با اون لباسهای پـ.ـ.ـاره ...

مالک خان صـ.ـ.ـورتتو دیده ؟

این همه زیبایی رو دیده ؟‌

با سر و صدای اومدن کسی موهامو جلو ریختم و محبوب با صدای بلند گفت : برای چی اومدی ؟‌

مگه نمیدونی حموم کسی هست ؟‌

زنی بود و گفت : اومدم بگم مالک خان گفت : بیرون


اومدین برید پیشش ...

اون زن که رفت ...

محبوب دوباره نگاهم کرد و گفت : نمیتونم ازت چشم بردارم‌...

تو واقعا زیبایی ...

لبخندی زدم و گفتم : ممنونم ...

لطفا به کسی نگو من رو دیدی ...

نمیخوام کسی صورتمو ببینه ...

محبوب خیره شد بهم و گفت : بزار دقیق نگاهت کنم 

کمک کرد لباسهای نو رو پوشیدم ...

یه پیراهن‌گل دار تا روی زانوهام بود ...

استین هاش کوتاه بود ...

محبوب کمرمو محـ.ـ.ـکم با کمـ.ـ.ـربند بست ...

و گفت : نقاشی دست خدایی ...

نگاهش کردم و گفتم : روبند میخوام ...

مکث کرد و گفت : نداریم برات شال میارم ...

یه شال بزرگ رو سرم انداختم و جلو کشیدم‌...

صورتم دیده نمیشد ...

با محبوب تا اتاقم رفتم و وارد که شدم نفس راحتی کشیدم ...

تمام راه استـ.ـ.ـرس داشتم ...

موهامو خشک کردم و دلشـ.ـ.ـوره داشتم ...

به پنجره اتاق پـ.ـ.ـرده ز_ده بودن و برام یکم وسایل اورده بودن ...

محبوب ازم چشم برنمیداشت و مدام میگفت : مگه میشه انقدر قشنگی؟‌

تو واقعا انسانی؟! تو اهل زمینی ؟‌

چطور میشه انگار فرشته ای ؟‌

خنده ام گرفت و گفتم : نه اهل زمینم ...

_ چیزی برات بیارم ؟‌

_ نه ...فقط کمکم کن ...اینجا غریبم‌....

_ کسی رو که مالک خان بیاره غریب نیست اینجا صاحب خونه است ...

مالک خان منتظرته بریم ؟‌

_چطور بیام ...نمیخوام یعنی الان نمیتونم‌...

_ منم باهات میام‌...

محبوب جلوتر از من راه افتاد ...

از پشت سر گفتم : چقدر عمارت بزرگه ...

بیشتر از دها اتاق و ایوان هایی که بهم مرتبط بود ...

خدمه در رفت و امد بودن و با تعجب به شال رو سرم


خدمه در رفت و امد بودن و با تعجب به شال رو سرم نگاه میکردن ...

یه اتاق درست تو وسط عمارت ...

محبوب اروم در ز_د و گفت : اجازه هست اقا ؟

صدای مالک بود که گفت : بیا ...

محبوب داخل رفت ...

و من پشت سرش راه افتادم ...

روی صندلی نشسته بود ....

از زیر شال میدیدمش ...

حموم رفته بود و موهای مشکیش برق میزد ...

یه دست لباس تمیز تـ.ـ.ـنش بود ...

صورتشو تـ.ـ.ـراشیده بود و گفت : جات راحته ؟‌

با سر گفتم بله ...

صداشو بلند کرد و گفت: قوانین عمارت رو براش بگو محبوبه ...

باید با زبـ.ـ.ـون حرف زد نه با شکل و ادا ...

اینجا من حوصله سـ.ـ.ـرپیچی کسی رو ندارم ...

این عمارت خیلی بزرگه ...

مادرم زن اول این عمارته ...

حرف اون حرف منه ‌‌‌...

امر اون امر منه ...

سـ.ـ.ـرپیچی نمیکنی ...

ازت کـ.ـ.ـار نمیخوام ولی توقع دارم سـ.ـرت تو کـ.ـار خودت باشه ...

اینجا مهمان مایی و احترامت واجبه ...

تا هر وقت دلت بخواد میتونی بمونی ...

اینجا رو خونه خودت بدون ...

کسی اجازه بی حرمتی بهت رو نداره ‌...

محبوب کنارته و مراقبته ...

با دست اشاره کرد بیرون بریم...

خبر نداشت که من فقط بهش خیره بودم و به حرفهاش گوش نمیدادم .....

لـ.ـ.ـبهاش تکون میخورد و با اخـ.ـ.ـم حرف میزد ...

محبوب جلو رفت و گفت : مالک خان ...

اجازه هست ببرمش یه دوری اطراف بزنه ؟‌

_ نه ...


_ چشم اقا ...

اروم گفتم: ممنونم ...

نگاهم نمیکرد و گفت : نشنیدم بلندتر بگو ...

جلوتر رفتم و گفتم : تشکر میکنم ...

بابت همه خوبی هاتون ...

از اینکه نجاتم دادین ...

سکوت کرد و گفت : شالتو بردار ...

اینجا کسی جرئت نمیکنه تو صورت نـ.ـ.ـاموس کسی نگاه کنه ‌...

من برعکس شالمو جلوتر کشیدم و گفتم: اجازه بدید من راحت باشم‌..‌.

بلند شد و هر قدمی که به سمت من میوند

ضربان قلبم تندتر میزد ...

روبروم ایستاد و گفت : بزار صورتتو ببینم‌....

سرمو پایین انداختم سکوتمو که دید گفت : برو اتاقت ...

محبوب جلوتر راه افتاد و گفتم‌:مالک خان ؟‌

پشت بهم داشت بیرون میرفت ...

به سمتم چرخید و نگاهم کرد و گفتم : بازوتون خوب شد ؟!

نگاهی به بازوش کرد و گفت : خوبه ...

_ خدا حفظتون کنه ...

مالک جلوتر بیرون رفت و محبوب گفت : اون هنوز صورتتو ندیده ؟‌

مالک خان نمیدونه چه زیبا رویی رو اورده ؟

خندیدم و گفتم‌: نه هنوز ندیده ...

تو اتاق راحت بودم و برام غذا اوردن ....

گرسنه نبودم و دلتنگ مادرم بودم ....

کاش خبری ازش داشتم ...

زنی مسنی وارد اتاق شد ....


قبلش درب زد و اجازه گرفت ...

شالمو جلو کشیدم و اومد داخل ...

به سینی دست نخورده نگاه کرد و گفت : نپسندیدی ؟‌!

تازه متوجه منظورش شدم و گفتم‌: میل

نداشتم ...

وگرنه میشه برکت خدارو نپسندید ...

_ من رحیمه هستم اشپز عمارت ...

هرکسی یکبار دستپختمو بخوره دیگه نمیتونه ازش دست بکشه ...

پس اون خاله من بود ...‌

دقیق نگاهش کردم‌...

موهاش سفید شده بود و رخت و لباس خوبی تو تـ.ـ.ـن داشت ..

بغض کرده بودم ...

نمیدونم چرا میتـ.ـ.ـر_سیدم بهش بگم من کی هستم ...

لـ.ـ.ـبه پنجره نشست و گفت : مالک خان میگفت از ابادی پایینی ...

اونجا رو رعد و بر_ق ز_ده ..

با عجله گفتم : چی به سر اهالیش اومده ؟‌

_ خبر ندارم مالک خان با کلی کمک و لوازم رفت

سراغشون ...

_ کی رفت ؟

_ خیلی وقته ...


کاش منم میبرد ...

ناراحت شدم ...

رحیمه سعی داشت صورتمو ببینه و گفت : خانم چرا نمیزاری صورتت رو ببینم ؟‌

سکوت کردم و خاله رحیمه گفت : همه دارن در مورد شما حرف میزنن ...

_ در مورد چی؟ کسی که منو نمیشناسه ...

_ برای همونم دارن حرف میزنن ...

مالک خان ادم معمولی نیست ...

همیشه همه سر زبـ.ـ.ـون میارنش ...

حالا با یه دختر اومده که کسی صورتشم ندیده ...

جلوتر رفتم و گفتم‌: میشه تنهام بزارین ؟‌ خاله رحیمه ناراحت شد و همونطور که میرفت زیر لـ.ـ.ـب غـ.ـ.ـر میزد ....

وقتی عـ.ـ.ـصبی میشدم گرسنم میشد از بجگی اینطور بودم‌...

یه قاشق پر پلو تو دهنم گذاشتم ....

عطر و طعم غذاهای مامانم رو داشت ...

با بغض قورتش میدادم و دلم شـ.ـ.ـور میزد ...

هوا تاریک بود و همه عمارت به خواب رفته بودن ...

من انتظار اومدن مالک خان رو میکشیدم که بیاد و برم ازش بپرسم چی به سر اهالی ابادی اومده ...

خیلی دیر وقت بود که مالک خان اومد ...

چندنفرم باهاش اومده بودن ...

شالمو رو سرم انداختم و بیرون رفتم ...

با تعجب نگاهم میکرد و جلو رفتم‌...

به بقیه گفت برن بخوابن ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز