دستم رو بازوش بود و گرمای دستش نه تنها دستمو بلکه وجودمو میسو*وند ...
جواب نمیداد و راه که میرفت همه از تـ.ـ.ـرس سرپا می ایستادن ...
نه به اون صفر چشم ناپـ.ـ.ـاک نه به این مرد که بوی مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـی میداد ...
شب تا سحر تنها تو کلبه بودم و حتی روبندمو کنار نزده بود ...
چقدر ادمها با هم متفاوت بودن ...
همونطور بهش نگاه میکردم...
حس میکردم قلبم تندتر میزنه وقتی درست روبروم ایستاده ...
مالک خان مثل اسمش پر از ابهت بود پر از مردونـ.ـ.ـگـ.ـ.ـی ...
دستشو رو دستم که گذاشت به خودم اومدم ...
داشتم ز_خـ.ـ.ـمشو فشـ.ـار میدادم ...
انگار تو نگاهش د_رد موج میزد و دلم برای اون حالاتش ریـ.ـش میشد ...
مالک ازم دور شد و من داخل رفتم ....
اتاق جمع و جوری بود و فقط یه فرش قرمز دست بافت کفش پهن بود ...
محبوبه دختری بود همسن خودم ....
چـ.ـ.ـادر به کمرش بسته بود و قد کوتاهی داشت ...
جارو و خـ.ـاک انداز به دست وارد شد ...
سلام کرد و گفت : مالک خان امر کردن رو چشم هام بزارمتون ...
جارو رو نم دار کرده بود و به جون فرش افتاد ...
کنار ایستادم و نگاهش میکردم ...
انصافا رنگ فرش باز شد و انگار نو نوار شد ....
طاقچه رو فوت کرد و خاکشو با چـ.ـ.ـادرش پاک کرد و گفت : اب دا_غ گذاشتن ...
اماده شد خبرتون میکنم...
اروم گفتم : شما اسمت چیه ؟
لبخندی زد و گفت : محبوبه ام محبوب صدام کنین ..
اینجا که نامحرم نیست چرا روبند زدی خانم ؟
دستمو رو روبندم گذاشتم و گفتم : اینطور بهتره ...
_ اهل این اطراف نیستین ...
از کجا اومدین ؟ فقط ده پایین که زنهاشون رو بند میزنن ...
اینجا حتی دامـ.ـ.ـن کوتاه و پیراهن هم تـ.ـ.ـنشون میکنن