نمیتونست گرسنگی کشیدن بجه هاشو ببینه ...
مادربزرگم اصلا کمکمون نمیکردن و مادرم به تنهایی مرد خونه بود ...
دوتا تخم مرغ از صبح داشتیم ...
دلم گرفته بود و افتاب غروب میکرد و صدای غار و غور شـ ـ ـکـ ـم هامون بلند شده بود ...
هوا تاریک بود که برادرام از بیرون اومدن...
دست و پاهاشون یخ کرده بود ...
ابگوشت مامان فقط اب بود و یه مشت عدس توش
دلم برای بدبختی هاش تیکه تیکه میشد
تو رختخواب بودیم و اونشب خبری از صداها نبود ...
انگار سایه کسی رو پشت پنجره دیدم...
اول خیال کردم دارم خواب میبینم ...
ولی واقعی بود و بلند شدم تو جا نشستم ...
یه نفر پشت پنجره بود
اروم مامان رو صدا زدم ولی سایه ناپدید شد ...
مامان اول روسریشو روی سرش بست و بعد چوبی که همیشه تو خونه بود رو برداشت ...
منم پشت سرش با تـ ـ ـرس راه افتادم ...
دستهای مامان میلـ ـ ـرزید و اروم وارد حیاط شدیم
کسی نبود
مامان به همه جا سرک کشید و رو بهم گفت : خواب دیدی جواهر من ...
از بس این روزها از خونه خرابه حرف میزنن تو هم تـ ـ ـرسیدی
برو بخواب
وارد اتاق شدیم ولی حسی بد و متفاوتی داشتم ...
درسته خیلی زود خوابم برد ولی مطمئن بودم درست دیدم
یکی اون بیرون هست ...
یکی که حواسش به ماست ...
سرما فـ ـرو کـ ـش میکرد و بالاخره ما افتاب و خورشید رو بعد از هفته ها دیدیم ...
یخ هارو اب میکرد و نفس به زمین برمیگشت ...
مامان و برادرهام هر روز میرفتن از پایین ده اب میاوردن ....
روزگار سختی بود برای مردم ده ما