مهلت نکردم ازت رو بگیرم ...
من همونی هستم که نجاتش دادی بهت بگم بهم اعتماد کن و حالا میخوام بدونی به کی اعتماد کردی ...
فقط صدای نفس هاشو میشنیدم...
سکوت کرده بود و نه اون منو میدید نه من اونو ...
دستهاشو ازم جدا کرد و یه قدم به عقب رفت ...
صدام شروع کرد به لـ.ـر_زیدن و گفتم : تنها چیزی که واقعی اینکه واقعا عاشقتم ...
واقعا جوری میخوامت که هیچ کـ.ـ.ـسو قبلت نمیخواستم ...
میخوام بدونی بهم درست اعتماد کردی ...
من هیچ وقت نمیخوام بینمون دو رنگی و غریبگی باشه ...
میخوام بینمون فقط عشق باشه ...
دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و گفتم : باید زودتر میگفتم ...
سعی کردم ولی نشد ...
تـ.ـ.ـر_سیدم از اینکه بهم پشت کنی...
مالک جلو اومد و اونجا بود که منو به اتـ.ـ.ـیش کشید ...
اونجا بود که همه رویاهامو تکـ.ـه تـ.ـکه کـ.ـرد ...
دستهاشو محـ.ـ.ـکم گرفته بودم و جلو اومد ...
قلبم داشت تو دهـ.ـ.ـنم میومد ...
انگار اون لحظه لحظه مـ.ـر_گ و تولد من بود ..
مالک جلوتر اومد دستهام یخ کـ.ـرده بودن ...
اروم گفت : شب بخیر ...
از روبروم گذشت و بدون حرفی بیرون رفت ...
نمیتونستم با خودم کنار بیام ...
حق داشت بخواد شـ.ـ.ـو_که بشه ولی من با تمام وجودم دوستش داشتم ...
پشت سرش شروع به دویدن کردم...
داشت وارد اتاقش میشد ...
مانع بسته شدن درب شدم ...
مالک متعحب به طرف من چرخید و همونطور که قطرات اشک از چشم هام روی زمین میوفتاد ...
نفس نفس میزدم ...
مالک سـ.ـرشو خـ.ـ.ـم کرد و گفت : چی شده ؟
داخل رفتم و درب رو پشت سرم محـ.ـ.ـکم بستم ...
خودمو محـ.ـ.ـکم به سـ.ـ.ـنه اش کـ.ـ.ـو_بیدم و گفتم: هیچ وقت ازم دور نشو ...
دستهاشو پشتم گزاشت و گفت : گریه نکـ.ـن ...
چرا انقدر زود گریه میکنی ؟ مگه من چی گفتم ؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم : چرا رفتی ؟ چرا هیچی نگفتی ؟
من محـ.ـبور بودم من نمیتونستم بهت بگم...
اگه میگفتم اون موقع باورم میکردی ؟
من ق* اون ادم نبودم ولی بهم تهـ.ـ.ـمت ز_دن ...من میتـ.ـ.ـر_سیدم اگه تو ولم میکردی اگه تحویلم میدادی به اونا من از مـ.ـ.ـر_دن نتـ.ـ.ـر_سیدم...من از نبودن تو تـ.ـ.ـر_سیدم...
انگشت اشاره اشو روی لـ.ـ.ـبهام گزاشت و گفت : جواهر کافیه ...
من نمیخوام ولت کنم ...
اروم انگشتشو بـ.ـ.ـو_سیدم و چشم هامو بستم ...
لـ.ـ.ـبهاشو رو پیشونیم گذاشت و گفت : میدونستم...
از همون اول میدونستم ...
اینجا اونطور بی صاحاب نیست ...
که بخوان هرکاری کنن ...
ملاصمد اومد پیش من گفت : پسرم رو گـ.ـ.ـشتن با چندتا از اهالی بودن ...
اونا شهـ.ـ.ـادت دادن و منم قبول کردم ق* پسرشو محـ.ـ.ـا_کـ.ـمه کـ.ـ.ـنن...
شب بود و اسمون شده بود قیـ.ـامت ...
از یکی از کـ.ـارگرا شنیدم که یه دختر رو دارن میسـ.ـ.ـو_*نن و یه دختر ق* صفر بوده ...
اون لحظه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به اون ابادی ...
مادرت داشت ز_جه میز_د و هیچ کسی بهش توجه نمیکرد ...
خودمو تو اتـ.ـ.ـیش ز_دم ...
و بیرون کـ.ـ.ـشیدمت ...
اون لحظه نمیدونستم چطور اوردمت اینجا ...
وقتی اولین بار صورتتو دیدم فهمیدم قسمت با دل من چیکار کرده ...
فکر نمیکردم یه روزی وقتی به صورت یه دختر خیره بشم نتونم پلک بزنم...
وقتی دیدمت نتونستم پلک بزنم ...نتونستم نفس بکشم ...
وقتی منو بغـ.ـل گرفتی و اونطور سرتو رو قلبم گذاشتی بازم به خودم تلنگر زدم که نمیشه ...مالک عاشق نمیشه ...اما شدم...