2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 11300 بازدید | 469 پست

و سرحال بشه ...

_ اینجا باش تا بیام‌...

خانم جون بیرون که رفت محبوب جلو اومد و گفت :جواهر چی شده ؟ کجا بودی صدبار اومدم پی ات؟‌

_ لبخند زدم و گفتم‌: منم دچار شدم‌...مالک خان رو میدیدم و باهم بودیم ...

_ اوازه عقدتون همه جا پیچیده ...راست میگن ؟‌

_ کدومشو راست میگن ...عاشقیمون رو یا عقدمون رو ؟‌

_ وای دختر دارم دیوونه میشم ...چطور باور کنم‌...سر فرصت باید همه رو تعریف کنی ...

_ چشم ...

با هم رختخواب پهن کردیم و محبوب به پهلوم‌ زد و گفت: چشم هات درشت تر شدن ...

_ نه مگه چشم هم درشتر میشه ؟

با خنده گفت : بله که میشه ...

میخندید و گفتم : محبوب چطور ممکنه بگو منم بدونم

و سرحال بشه ..._ اینجا باش تا بیام‌...خانم جون بیرون که رفت محبوب جلو اومد و گفت :جواهر چی شده ؟ کجا ...


محبوب خندید و گفت : وقتی دخترا عروس میشن چشم هاشون درشتر میشه ...
لبمو گـ.ـ.ـز_یدم و گفتم‌: نخیرم این طور نشده ...بی ادب ...
چشمکی زد و گفت: ولی انگار خبرایی بوده ...قراره میلاد رو اینجا تو گهواره بزرگ کنیم‌...
_ میلاد کیه ؟‌
_ پسر تو و مالک خان دیگه ...
خندیدم و گفتم‌: محبوب امان از دست تو ...
با اومدن خانم جون محبوب بیرون رفت ...
خانم جون دست و پـ.ـاهاشو روغن مـ.ـا_لـ.ـید و گفت: بخواب مالک خوابیده ...
با اومدن اسمش لبخند زدم و دراز کشیدم ...
ولی خواب اونشب با من غریبه بود ...
ساعتها بیدار بودم و به سقف خیره بودم‌...
مالک خواب بود ولی دلم میگفت همینجاهاست تو ایوان و بیداره ...
شال خاله مهری رو دورم پیچیدم و اروم درب رو باز کردم ..
بیرون رو نگاه میکردم ...
حسم درست میگفت مالک روی صندلی نشسته بود تو ایوان و به باغ خیره بود ...
چشم هام با دیدنش برق میز_د و خیره بهش بودم ...
سنگینی نگاهمو حس میکرد و به طرف من چرخید ...
خودمو با عجله داخل کشیدم و نگاهشو که چرخواند و دوباره سرمو بیرون بردم ....
نگاهش که میکردم وجودم به اتـ.ـ.ـیش کشیده میشد ....
دوباره سرشو چرخواند و اینبار دوباره برگشتم داخل ...
خنده ام گرفته بود و دستمو رو دهـ.ـ.ـنم فـ.ـ.ـشردم که خانم جون بیدار نشه ....
ارومتر که شدم خواستم سرمو بیرون ببرم که دستی روی دهـ.ـ.ـنم قلاب شد و تو یه چشم برهم ز_دن منو از روی زمین بلندم کرد ...
درب اتاق بغـ.ـل رو باز کرد و رفتیم داخل ...
تـ.ـ.ـر_سیده بودم و به دیوار تکیه ام داد ...
تو تاریکی اتاق نفس هاشو صدای نفس هاشو میشناختم مالک بود ...
اروم دستشو پایین کشید و گفت: دز_دکی منو نگاه میکردی ؟‌
خندیدم چیزی دیده نمیشد دستهامو روی سـ.ـ.ـنه اش گذاشتم و گفتم : نمیتونم نگاهت نکنم ...وقتی میبینمت دست خودم نیست از دیدنت سـ.ـیر نمیشم‌...
اروم لـ.ـبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت : همه جا حست میکنم ...
هرجا باشی حست میکنم‌...
درست مثل امشب ...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

محبوب خندید و گفت : وقتی دخترا عروس میشن چشم هاشون درشتر میشه ...لبمو گـ.ـ.ـز_یدم و گفتم‌: نخیرم این ...


مهلت نکردم ازت رو بگیرم ...
من همونی هستم که نجاتش دادی بهت بگم بهم اعتماد کن و حالا میخوام بدونی به کی اعتماد کردی ...
فقط صدای نفس هاشو میشنیدم‌...
سکوت کرده بود و نه اون منو میدید نه من اونو ...
دستهاشو ازم جدا کرد و یه قدم به عقب رفت ...
صدام شروع کرد به لـ.ـر_زیدن و گفتم : تنها چیزی که واقعی اینکه واقعا عاشقتم ...
واقعا جوری میخوامت که هیچ کـ.ـ.ـسو قبلت نمیخواستم ...
میخوام بدونی بهم درست اعتماد کردی ...
من هیچ وقت نمیخوام بینمون دو رنگی و غریبگی باشه ...
میخوام بینمون فقط عشق باشه ...
دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و گفتم : باید زودتر میگفتم ...
سعی کردم ولی نشد ...
تـ.ـ.ـر_سیدم از اینکه بهم پشت کنی...
مالک جلو اومد و اونجا بود که منو به اتـ.ـ.ـیش کشید ...
اونجا بود که همه رویاهامو تکـ.ـه تـ.ـکه کـ.ـرد ...
دستهاشو محـ.ـ.ـکم گرفته بودم و جلو اومد ...
قلبم داشت تو دهـ.ـ.ـنم میومد ...
انگار اون لحظه لحظه مـ.ـر_گ و تولد من بود ..

مالک جلوتر اومد دستهام یخ کـ.ـرده بودن ...

اروم‌ گفت : شب بخیر ...

از روبروم گذشت و بدون حرفی بیرون رفت ...

نمیتونستم با خودم‌ کنار بیام ...

حق داشت بخواد شـ.ـ.ـو_که بشه ولی من با تمام وجودم دوستش داشتم ...

پشت سرش شروع به دویدن کردم‌...

داشت وارد اتاقش میشد ...

مانع بسته شدن درب شدم ...

مالک متعحب به طرف من چرخید و همونطور که قطرات اشک از چشم هام روی زمین میوفتاد ...

نفس نفس میزدم ...

مالک سـ.ـرشو خـ.ـ.ـم کرد و گفت : چی شده ؟‌

داخل رفتم و درب رو پشت سرم محـ.ـ.ـکم بستم ...

خودمو محـ.ـ.ـکم به سـ.ـ.ـنه اش کـ.ـ.ـو_بیدم و گفتم‌: هیچ وقت ازم دور نشو ...

دستهاشو پشتم گزاشت و گفت : گریه نکـ.ـن ...

چرا انقدر زود گریه میکنی ؟‌ مگه من چی گفتم‌ ؟

سرمو بالا گرفتم و گفتم : چرا رفتی ؟ چرا هیچی نگفتی ؟‌

من محـ.ـبور بودم من نمیتونستم بهت بگم‌...

اگه میگفتم اون موقع باورم میکردی ؟‌

من ق* اون ادم نبودم ولی بهم تهـ.ـ.ـمت ز_دن ...من میتـ.ـ.ـر_سیدم اگه تو ولم میکردی اگه تحویلم میدادی به اونا من از مـ.ـ.ـر_دن نتـ.ـ.ـر_سیدم‌...من از نبودن تو تـ.ـ.ـر_سیدم‌...

انگشت اشاره اشو روی لـ.ـ.ـبهام گزاشت و گفت : جواهر کافیه ...
من نمیخوام ولت کنم ...
اروم انگشتشو بـ.ـ.ـو_سیدم و چشم هامو بستم ...
لـ.ـ.ـبهاشو رو پیشونیم گذاشت و گفت : میدونستم‌...
از همون اول میدونستم ...
اینجا اونطور بی صاحاب نیست ...
که بخوان هرکاری کنن ...
ملاصمد اومد پیش من گفت : پسرم رو گـ.ـ.ـشتن با چندتا از اهالی بودن ...
اونا شهـ.ـ.ـادت دادن و منم قبول کردم ق* پسرشو محـ.ـ.ـا_کـ.ـمه کـ.ـ.ـنن...
شب بود و اسمون شده بود قیـ.ـامت ...
از یکی از کـ.ـارگرا شنیدم که یه دختر رو دارن میسـ.ـ.ـو_*نن و یه دختر ق* صفر بوده ...
اون لحظه نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به اون ابادی ...
مادرت داشت ز_جه میز_د و هیچ کسی بهش توجه نمیکرد ...
خودمو تو اتـ.ـ.ـیش ز_دم ...
و بیرون کـ.ـ.ـشیدمت ...
اون لحظه نمیدونستم چطور اوردمت اینجا ...
وقتی اولین بار صورتتو دیدم فهمیدم قسمت با دل من چیکار کرده ...
فکر نمیکردم یه روزی وقتی به صورت یه دختر خیره بشم نتونم پلک بزنم‌...
وقتی دیدمت نتونستم پلک بزنم ...نتونستم نفس بکشم ...
وقتی منو بغـ.ـل گرفتی و اونطور سرتو رو قلبم گذاشتی بازم به خودم تلنگر زدم که نمیشه ...مالک عاشق نمیشه ...اما شدم‌...

مهلت نکردم ازت رو بگیرم ...من همونی هستم که نجاتش دادی بهت بگم بهم اعتماد کن و حالا میخوام بدونی به ...


ات اومدم تا ببینمت و وقتی تو خونه مادرت زیر نور ماه دیدمت بیشتر از قبل دلم لـ.ـر_زید ...
مالک زندگیش دگرگـ.ـون شده ...
لبهام خندید و گفتم‌ : میدونستی ؟
_ اره میدونستم ... پرندهای اینجا بدون اجازه من پرواز نمیکنن ...
دوباره بغـ.ـل گرفتمش و گفتم : تـ.ـ.ـر_سیدم ...خیلی تـ.ـ.ـر_سیدم‌...
موهامو نوازش کرد و گفت : برو بخواب مادرم بیدار بشه ببینه نیستی نگرانت میشه ...
_ کاش ...کاش ...
خجالت کشیدم بگم و سرمو پایین انداختم و گفتم : کاش همینجا میموندم‌...
سرشو پایین اورد با خنده تو چشم هام نگاهم کرد و گفت : اینجا بمونی ؟‌
_ این عمارت برای من غریبه است ...
دورم ازت و میتـ.ـ.ـر_سم ...
_ بمون کسی نمیتونه حرفی بزنه ...
اینجا عمارت منه ...
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ...
مالک دستهاشو کنار کمـ.ـ.ـرم گذاشت و گفت : بریم بخوابی ؟‌
بازوشو چـ.ـ.ـسبیدم و تا جلوی درب اتاق مادرش منو رسوند و گفت : صبح میبینمت ...
یهو درب باز شد و خانم جون ابروشو بالا داد و گفت : چخبره اینجا ؟
مالک به من نگاه کرد و گفت : مهمونتو اوردم‌....
خانم جون با ا_خ_م گفت : تا عروسی از این خبرا نیستا ...
بازومو نیـ.ـ.ـشگـ.ـ.ـون گرفت و گفت: بیا داخل و رو به مالک گفت : منو عصبی نکن ...
مالک لبخندی زد و سر مادرشو بـ.ـ.ـو_سید و گفت: مراقب امانت من باش ...
مالک رفت و من رفتنشو نگاه میکردم ...دور میشد و من دلم برای رفتنش ضعف میرفت ...
خانم‌جون با ا_خ_م گفت : اینجا دیگه من‌مادرشوهرتم‌....حواست باشه منو ناراحت نکنی ...
نگاهش کردم و پشت دستشو بـ.ـو_سیدم و گفتم : به روی چشم هام‌...
با خنده سرمو نوازش کرد و گفت : عزیزم سـ.ـرت سلامت باشه ....
چشم هامو بستم و با خیال راحت خوابیدم ...
باری از رو شونه هام‌ برداشته شده بود ...
با سر و صدای بیرون بیدار شدم سینی صبحانه بغل دستم بود و خانم جون تو اتاق نبود ...
از پنجره بیرون رو نگاه کردم داشتن چراغ میبستن و برای ما میخواستن جـ.ـشن بگیرن ...
محبوب درب رو با پـ.ـاش باز کـ.ـرد و برام پارچ و لگـ.ـ.ـن اورد و گفت : خانم بفرما دست و صورتت رو بشور ...
ا_خ_می کردم و گفتم : کی شدم خانم ؟‌
برام اب ریخت و گفت : از امروز صبح که شدی خانم مالک خان ...
باخنده دست و صورتمو شستم و داشتم صورتمو خشک میکردم که درب باز شد و طلا اومد داخل ...
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و داشت با واقعیت روبرو میشد ...
دلم نمیخواست روز قشنگمو با اون خـ.ـراب کنم ...

ات اومدم تا ببینمت و وقتی تو خونه مادرت زیر نور ماه دیدمت بیشتر از قبل دلم لـ.ـر_زید ...مالک زندگیش ...


طلا بغض کرده بود ...
روی زمین نشست
و همونطور که با گـ.ـ.ـردن خـ.ـ.ـم نگاهم میکرد گفت
: حق داره ...
اون این صورت زیبا رو دیده ...
دستی به صورت خودش کشید و گفت :صورت منو ببین قشنگ نیست ؟‌
مثل تو نیستم‌.
..ولی میدونی من خیلی بجه بودم که مادرم مـ.ـ.ـرد ...
اقام منو سپرد به خواهرم خانم بزرگ ...
از بجگی مردی رو
میدیدم که همه دوستش داشتن ...
تو رویا عاشقش بودن ولی منو ببین مثل اولین روزی که دیدمش دوستش دارم ...
فکر نکنی خواستگار ندارم...
هزارتا داشتم ولی هیچ کدوم نمیتونن برای من مالک خان ام بشن ....
چهار دست و پاــ جلو اومد ..

دستشو به طرفم دراز کرد و گفت :

 بهت قول میدم اولین بجه رو من برای مالک خان بیارم‌...

ریز ریز خندید و گفت 

: دست نمیدی با من ؟‌

بهش ا_خ_م کردم و گفتم : داری خودتو گو_ل میز_نی ؟‌

ما دیروز عقد کردیم همین الانشم من زنشم‌...

سرشو جلو اورد و نزدیک

 گوشم گفت: هنوز که وا_رد اتاقش نشدی 

...هر وقت تونستی رو تحـ.ـت مالک خان براش دلبـ.ـری کـ.ـنی منم باور میکنم ...

خودشو عقب کشید و گفت 

: من و تو خیلی فرق داریم‌...

ولی یچیزی هست که

 مارو بهم شباهت میده و اون عشقه ...

ولی من از تو عاشقترم ...
دیگه ر_گ‌
خواب اون دست توست ...لپمو میکشید که
صدای بلند بلند حرف زدن از حیاط اومد ...
اون عمارت یه
روزم نبود که تو ارامش باشه ...
محبوب بیرون رفت و من دورم شال پیچیدم و داشتم میرفتم که
مراد رو تو چهارچوب دیدم ...
برام گل اورده بود ...
متعجب به گلهاش
نگاه کردم و گفت :
برای عروس قشنگ عمارتمون اوردم ...

به نظر من گناه میشه این داستانارو میزاری ..من ک رفتم بغل شوهرم ..بقیه چی همه اینجا متاهل نیستن ک باو ...

ببخشیدماهواره بدترازاینانشون میده اینستا

گناه نمیکنن 

بخاطرداستان من گناه میکنن😕🫤

طلا بغض کرده بود ...روی زمین نشستو همونطور که با گـ.ـ.ـردن خـ.ـ.ـم نگاهم میکرد گفت: حق داره ...اون ا ...


تشکر کردم و داشتم بیرون میرفتم که حس کـ.ـردم با دستـ.ـش پشـ.ـ.ـتـ.ـمو لمـ.ـ.ـس کـ.ـ.ـرد ...
به خودم تذکر دادم که اشتباه شده و بخاطر تـ.ـنگـ.ـ.ـی چهارچوب به من خورده ...
رفتم پشت نرده ها ..
.ملا صمد اومده بود ...با دوتا از دخـ.ـترهاش ..
.دخـ.ـترهاش همـ.ـسـ.ـن من بودن ریزه و جوون ...
چقدر هم خوشگل بودن ...
ملا که خیلی ز_شت بود پس این دخـ.ـترها به کی رفته بودن و انقدر بر و رو داشتن ...
گریه میکرد و با اون پـ.ـ.ـای چلـ.ـ.ـا_قـ.ـش به مالک میگفت : بهم رحـ.ـ.ـم کـ.ـن ...
به این ز_نـ.ـهام‌ رحـ.ـ.ـم کن‌..
.یه ماه میشه ز_نـ.ـم شدن ...
دهـ.ـ.ـنم از تعجب باز موند پس اونا ز_ن هاش بودن ...
چشم هامو گـ.ـرد کـ.ـردم و نگاهی به خود ملا کردم‌...چطور میتونست این همه نسبت به شهوت خودش سـ.ـ.ـست باشه ...
مالک اشاره کرد سکوت کنه و گفت : بحث نگفتم بکـ.ـنی ...
با چه حقی رفتی اون دختر رو در عوض پـ.ـ_.ـول حـ._ـ.ـر_ید_ی اونم‌ به ز_وـــ ر ....
_ مالک خان به خـ.ـاک پسرم خواستم سرپناهی داشته باشه ..
مادرش خودش گفت من چه گـ.ـ.ـناهی دارم‌...
ملا صمد با نا_له گفت : مادرش خودش گفت نون شب نداریم ...
بهش پو_ل دادم تا بعدا بزرگ شد بد_نش به من ...
اونا خودشون بهم پیغام فرستاده بودن ...
_ اون عقدی که کردی درست نیست اون سـ.ـ.ـنی نداره...
تو چطور تونستی همچین کاری انجام بدی ...
از ریش سفیدت خجالت نمیکشی ...
_ منم‌ نخواستم الان بیارمش ...
خـ.ـ.ـر_جشو میدم تا د_ه سـ.ـ.ـا_لش بشه ...
مالک عـ.ـصبی شد و به طرف ملا حمـ.ـ.ـله ور شد ...
میخواست با مـ.ـ.ـشت بز_ند_ش که مـ.ـ.ـشتشو تو هوا نگه داشت و گفت : اینو از اینجا ببرین ...
مالک دستی تو موهاش کشید و به طرف عمارت که چرخید نگاهش با نگاه من تو هم گره خورد ...
با لبخند بهم‌ خیره شد ...
چشم هاش میگفت صبح به این قشنگی رو میبینی فقط تو میتونی قشنگش کنی ..
چشم های منم میگفت : تو رو با تمام این چیزا میخوام‌...از ته دلم میخوام از ته وجودم میخوام‌...
خانم بزرگ داشت میرفت برای صبحانه و چیزی به تحویل سال نمونده بود ...
مهمون سرا رو سفره عیدی انداخته بودن و اجیل و خشکبار و شیرینی و شکلات چیده بودن ...
اون روز همه چیز قشنگ‌ بود ..
کاش همیشه اونطور قشنگ‌ میموند ...اون روز فقط لبخند میزدیم ...لباس قشنگ تـ.ـ.ـنمون کردیم و رفتیم به انتظار سال نو ...
سالی که تـ.ـ.ـوش قرار بود هزاران اتفاق بیوفته ...
خانم‌جون دهـ.ـ.ـنمو
شیرین کرد و گفت : به همه اهالی شیرینی فرستادیم‌....
مالک بهم اشاره کرد برای مادرمم فرستاده ...
رضا خیلی شیرینی
دوست داشت و مطمئن بودم الان داشت یه دل سیر میخورد ...
طلا اومده بود تو اون اتاق کنار خانم بزرگ بود...میشد تو صورتش
تـ.ـ.ـر_س رو دید ...
ولی من تو صورتش یه قدرتی رو دیدم که انگار داشت برای مالک
نقشه میکشید و میخواست تصاحبش کنه ...

تشکر کردم و داشتم بیرون میرفتم که حس کـ.ـردم با دستـ.ـش پشـ.ـ.ـتـ.ـمو لمـ.ـ.ـس کـ.ـ.ـرد ...به خودم ت ...


خانم بزرگ به پیراهنم نگاه کرد و گفت : چه رنگ‌ قشنگی .
..پارچه شو از کجا اوردی ؟‌
نمیدونستم اون بین لباسهایی بود که محبوب برام اورده بود ...
مالک‌ سرش تو برگه هاش بود و گفت : از فـ.ـ.ـر_انـ.ـ.ـسه خریدم‌...
پارچه اشو
از اونجا اوردم‌...
چندسال پیش بود برای مادرم اوردم ولی گفت به سـ.ـ.ـن و سـ.ـ.ـال من نمیخوره ...
قسمت شد و دادم برای جواهر دوختنش ...
این لباس رو من ماها بود داشتم
پس مالک برای
من فرستاده بودش ...
لبخند رو لـ.ـبهام نشست ...
صدای ار_باب بود که میومد داخل ...
مالک بلند شد و گفت
: شـ.ـ.ـاه شـ.ـ.ـاهان اومد ...
ار_باب محـ.ـ.ـکم بغلـ.ـش گرفت و گفت : روز عید و عیدی منو دیشب دادی عروس خانم رو ببین چه خانمی
به احترامش بلند شدم و به خانم بزرگ اشاره کرد جابجا بشه و گفت
: از این به بعد این بالا جای مالک و زنشه ...
اولین پسری که بیاری میشی همه دا_ر و ندار ما ...
اینجا و تمام زمین هاش مـ.ـ.ـال مالک ولی برای پسرتون میخوام عمارت خودمو به نامش کنم ...
با حرف ار_باب
همه متعجب شدن ...
خانم بزرگ خنده اش گرفت و گفت : مگه میشه من زنده ام خود شما زنده ای ...
ار_باب مگه میشه اونجا رو بدین به نوه اتون ...
مراد زنده است اون هم یه پشتوانه میخواد ...
ار_باب چنان نگاهش کرد که ساکت شد و گفت : بگو قلـ.ـ.ـیون بیارن ...
مالک یه مـ.ـ.ـشت
پسته برداشت و گفت : ما_ل خودت ار_باب بودنت برای من بهترین پشتوانه است ...
همین الانشم ار_باب شمایی ولی من مالکم ...
چقدر حرف مالک معنا دار بود ...
چیزی به تحویل سال نمونده بود
خانم جون دستمو گرفت و گفت
: بلند شو اولین عید باید کنار شوهرت بشینی ...
کنار مالک رفتم و خیلی خجالت میکشیدم‌...
مالک خودشو جمع کرد تا من جا بشم‌...
پیراهنمو روی پـ.ـ.ـاهام کشیدم و خیلی تو نشستن معـ.ـ.ـذ_ب بودم ....
مراد روبروم‌ بود و تو نگاهش هزاران حرف مخفی شده بود ...
از ملا صمد در تعجب نبودم اون ذاتش بد بود ...
محبوب و چندنفر اومدن برای پذیرایی ...
بهمون نقل و شکلات تعارف میکردن
...و صدای خندهای ما تو اتاق پیچیده بود ...تخمه میشکستیم و میخندیدیم‌...
خانم جون از بجگی های مالک و شیـ.ـ.ـطنت هاش میگفت .
..ار_باب با چه عشقی به مالک نگاه میکرد ...
یه عشقی که نمیشد هیچ وقت مثالش زد ..‌.

[QUOTE=362796970]خانم بزرگ به پیراهنم نگاه کرد و گفت : چه رنگ‌ قشنگی . ..پارچه شو از کجا اوردی ؟‌ نمیدونستم اون بین ل ...[/QUOTE
با اجازه برای استراحت برگشتم تو اتاق خانم جون و موهامو باز کردم ...
کلافه ام میکرد وقتی بسته بود...
هنور کامل ننشسته بودم که دستی رو دهـ.ـ.ـنم نشست ...
مطمئن بودم مالک و با لبخندی سرمو به سی_*ه اش فـ.ـ.ـشردم ...
دستهاش دور شـ.ـ.ـکمم پیچید و اروم گفت: عید شد ولی نشد صورتتو ببـ.ـ.ـو_سم ...
صدای مالک نبود و صدای مراد بود ...
دستهام لر_ز_ید من یکبار تجربه اشو داشتم با صفر خدا نیامرز ...
به عقب هـ.ـ.ـولش دادم و گفتم: به مالک میگم چیکار کردی ...
_ بگو ...فکر میکنی باور میکنن ...تو چقدر ساده ای ...هرچی بشه من پسر ار_بابم ...کسی منو نمیتونه از وسط برداره...
به طرفم میومد و من از شـ.ـ.ـدت تـ.ـ.ـر_س با گلدون به سرش ز_دم ....
دستشو رو صورتش گذاشت و خ از کنار صورتش میچکید ...
خندید و گفت: برمیگردم ...من اولین چیزی هستی که میخوام و بدستت میارم‌...
بیرون رفت و سـ.ـوت میز_د ...
دستهام‌ میلـ.ـر_زید، خدایا چرا من انقدر بدبخت بودم ...
چرا نمیزاشتن دلم خوش باشه ...
روی زمین نشستم‌...
اشکهام میریخت ...
با صدای ضـ.ـ.ـر_به ای
به در صورتمو پاک کردم ...
مالک بود اروم اومد داخل ...
نگاهی به صورت پریشونم کرد و گفت : گریه کردی؟
خواستم
بلند بشم که نزاشت و روبروم نشست ...
ا_خـ.ـ.ـم کرد و تو چشمهام‌ نگاه کرد و گفت : روز عید گریه کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه فقط دلم برای مادرم تنگ شد ...روز عید و اونجا تنهان ...
جلوتر اومد و گفت :
عیدت مبارک ...
خودم خنده ام‌ گرفت از این تبریک یهوییش و گفتم : ممنون‌...تو برای من بهترین هـ.ـ_.ـد_یه عید هستی ....
دستهامو روی
شونه اش گذاشتم و گفتم‌: خانم جون الان میاد باز میگه چرا تنهایید چرا خلوت کردین ؟‌
نمیاد .
..اونجا داره با ار_باب حرف میزنه ...
انگار میخواست چیزی بگه و نمیتونست ...
منم دلم میخواست ببـ.ـو_سمش و گفتم : عیدها مردم با هم
روبـ.ـ.ـو_سی میکنن ...
ابروشو بالا داد و گفت : خوب ...؟
_ خوب ما که مردم نیستیم‌...
_ پس چی هستی ؟‌
میخواست من
به زبـ.ـ.ـون بیارم و با شیـ.ـ.ـطنت گفتم : ما ....
نزدیک گوشش رفتم و گفتم : زنـ.ـت ‌...
ا_خـ.ـ.ـمی کرد و گفت : نه فعلا که نشدی ...
چشم هامو گرد کردم و گفتم :
عقد کردیم ...
تو چشم هاش شیـ.ـ.ـطنت میبارید و گفت : من چیز دیگه ای رو گفتم ...
سرمو تو س_*نه اش فـ.ـ.ـر_و بردم و گفتم: هر روز بخوای میتونیم ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز