تازه فهمیدم چرا اون همزاد نمیتونه به کمال اسیب بزنه چون تو جیب لباسش یه قران کوچیک داشت و یه گردنبند تو گردنش که پلاکش ایت الکرسی بود...
حق با مادربزرگمبود اجنه از اسم خدا وحشت داره و میترسه...
کمال سرشو پایین مینداخت و تو چشم هام نگاه هم نمیکرد و دوباره پرسید شما چی نماز میخوندید؟
_بله میخونم...
چشمم به پنجره افتاد و سایه اش که اونجا نشسته بود مشخص بود و کمال نمک خواست تا به دوغش بزنه و با اینکه میترسیدم بلند شدم برم حیاط توی کفش های کمال پر بود از یچیز کثیف مثل بالا اوردن و یچیز بوی بد و خیلی وحشتناک...مامان رو صدا زدم و کفش هارو شست و من رو تا جلوی اتاق برد و نمک بردم داخل...اون شب خیلی بهمون سخت گذشت و بعد شام مادر کمال و خود کمال تو اتاق کناری خوابیدن و ما اونسمت خوابیدیم...اقام و مادربزرگمکلی حرف زدن و قرار شد اونا که رفتن صبح بریم پیش یه دعا نویس بود تو یه شهر دیگه اونجا و اون برام دعا بنویسه...نه مامان میتونست از ترس بخوابه نه من...اون قسمت موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و حال بدی پیدا میکردم وقتی میدیدمش...
باور کردم که نمیتونه اینبار به کمال اسیب بزنه و کمال خیلی رابطه خوبی با خدا داشت...صبح برای نماز همه بیدار شدن و دیگه کسی نخوابید...کمال و مادرش صبحانه خوردن و راهی شدن و رفتن، اقام مادربزرگم و من و مامان هم پشت سر اونا رفتیم پیش اون سید دعا نویس و منتظر بودم که اون یه راه چاره برام پیدا کنه...
همونمشد و وقتی نگاهی بهم کرد خودش گفت که یه همزاد دارم و دنبالمه...نگاهی به صورتم کرد و گفت:اون داره از تو تغذیه میکنه و هربار که بهت دست بزنه عمر میگیره و عمر تو رو کم میکنه...یا اینکه یجای که اونا بودن اب داغ ریختی یا شب جمعه جایی که اونا بودن دستشویی کردی...ولی هرچی هست با این دعا درست میشه ..اون درختم انگار محل زندگیشه اونو از ته ببرید و بسوزونید..اون جنازه دوقلو رو چیکار کردید؟
مامان اشکشو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت:اونو همونجا دفن کردیم...
_شایدم اون همزاد هردوتاشون و اگه اون جنازه ام پیدا کنید و روش اب این دعا رو بریزید درست بشه...همزاد خوب و بد داریم و از شانس تو دختر این بده...اگه به این خواستگارت صدمه نزده چون اعمالش انقدر خوب و پاکه که نتونسته