من دانشجویه دانشگاه دولتی ام و اونایی که دولتی ان میدونن چقدررررر دانشگاه برنامه کلاساشو بد میچینه
یجوری بد چیده من از شنبه تا چهارشنبه دانشگاهم پدرم درومده هرجا رفتم دنبال کار فهمیدن دانشجوام بهم کار ندادن
تنها دستاوردم اینه دانشگاهمو حداقل دولتی تو شهر خودمون قبول شدم که همونم خرج رفت و برگشتمو از زیر سنگ پیدا میکنم با بدبختی میرم میام
از پدرومادرم خیلی خجالت میکشم
شدم یه دختر ۲۲ ساله که فقط نون خور اضافیه
مامانم هروز بهم میگه اگه ازدواج کردیو بچت دخترشد نزار بره دانشگاه بزار بره سرکار خرجشو دربیاره
بخاطر حرفایه مامانم حتی روم نمیشه غذا بخورم
دیشب سر سفره بحث دختر عمومو که خانوادش پولدارن و یه ماشینی زیر پاشه که ارزویه بابامه کشید وسط گفت دخترعموت ازت ۴ سال کوچیکتره معلم کلاس زبانه خرجشو درمیاره ولی تو چسبیدی به اون دانشگاه خراب شدت
پیش بابام مردم از خجالت
همش سر سفره دو سه قاشق غذا میخورم بعد میکشم عقب ادا معده درد در میارم که نخورم لاغر بودم حالا شدم چوب خشک
میخاستم بگم اون واسش خرج کردن فرستادنش کلاس ولی شماها یه هزارتومنی ام خرجم نکردین
حتی واسه کنکور برام کتابم نخریدن انقدر زور زدم تا تونستم کنکورو خوب بدم
هر خواستگاری واسم میاد پسندم نمیکنه تا میفهمن دانشجوام میرن (دانشگاهم تفکیک جنسیتیه)
سنم داره میره بالا و نسبت به هم سنا و حتی اونایی که ازم کوچیکترن هم عقب موندم
یه جوری حس حقارت دارم که برام مهم نیست کی میاد خاستگاریم همین ک پسندم کنه گورمو از خونه پدرومادرم گم میکنم میرم حتی اگه طرف معتاد باشه