مادرشوهرم دو هفته عمل کرده از کار و زندگی زدم رفتم مهمون راه انداختن و ناهار گذاشتن و جمع کردن و... بعضی روزا که خواهرش میومد نرفتم
امروز رفتم ناهار گذاشتم شوهرم جایی کار داشت گفت بیا بریم بیام، کارمون طول کشید دو ساعت اومدم دیدم ناهار سوخته پدرشوهرم یه غذا دیگه گذاشته هی به من گفت ول کردی رفتی و سوزوندی ... من میگفتم رفتیم فلان جا طول کشید گفت بهانه نیار و...
من به شوهرم با اشاره گفتم توهم بگو کجا بودیم فکر نکنه دروغ میگم و رفتم دستشویی ، اومدم بیرون شوهرم به زور منو آورد خونه . مثل اینکه دعوا شون شده این گفته چرا اینطور میگی باباش هم گفته لال شو